#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_پنجم
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه.
اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم
که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند:
- گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و
نتيجه ديگه ای بگيری؟
سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد:
- علی مظلوم گير آوردی؟
- نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم.
بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد:
- اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم...
سر برمی گرداند طرف من و می گويد:
- من دارم به تو چی می گم؟
سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد:
- ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد:
- آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است.
خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد:
- باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون
بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی
بيار بخورم.
و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد:
- و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود.
- من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را
برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد:
- قضيه چيه؟
- خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن.
با تشر به مسعود می گويم:
- فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟
- من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای
هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور.
- هوم! خودم نوکرتم.
می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم:
- امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده.
خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم.
- استاد سودوکو، منم راه ميديد؟
علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند.
- کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_پنجم
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه.
اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم
که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند:
- گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و
نتيجه ديگه ای بگيری؟
سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد:
- علی مظلوم گير آوردی؟
- نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم.
بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد:
- اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم...
سر برمی گرداند طرف من و می گويد:
- من دارم به تو چی می گم؟
سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد:
- ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد:
- آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است.
خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد:
- باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون
بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی
بيار بخورم.
و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد:
- و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود.
- من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را
برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد:
- قضيه چيه؟
- خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن.
با تشر به مسعود می گويم:
- فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟
- من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای
هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور.
- هوم! خودم نوکرتم.
می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم:
- امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده.
خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم.
- استاد سودوکو، منم راه ميديد؟
علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند.
- کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی.
🌺@Azkodamso
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_پنجم
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم:
- با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟
لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست.
سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند.
- دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم...
نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید:
- جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو،
نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی.
دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند.
راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟
🌺@Azkodamso
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_و_پنجم
علیرضا دارد می میرد اما باز هم دست از جفنگیاتش برنمی دارد:
- نیاز اصلی ما با تو فرق داره. مشکل اینه که شما ما رو درک نمی کنید. نیاز من چشم مست و ... دلار هم که باشه من نوکر رسانه های اجنبی هستم. شما مشکلی داری مصطفی جان؟
مصطفی گچ را می گذارد کنار و دست هایش را در جیب شلوارش فرو می کند. این ژست آرام تهاجمی، فقط مخصوص خودش است. چندقدم می کشد جلو و دقیقا مقابل علیرضا می ایستد. لب هم می کشد و سر تکان می دهد. سه بار به چپ، سه بار به راست و بالاخره نگاه عاقل اندر خیلی را برمی دارد از صورت علیرضا و می گوید:
- تو که پنجاه تا بخیه خوردی، یه دور رفتی تو گور، غسل خون کردی، علیل ذلیل این پت و پیاله ها و خراب مراب لب و لپ آویزون داری نصفه نیمه نفس می کشی، لطف کن حرف نزن که من این دو هفته هرچی از آقای مهدوی می کشم، بابت لذت های دو دقیقه ای توی نیازمندم.
قدم عقب می گذارد در حالیکه همه متعجبیم از این لحن مصطفی و یک "ایجان" جواد هم بیشتر از آنکه تشویقی باشد، تعجبی است، را
می شنویم. مصطفی کنار تخته که می رسد دوباره برمی گردد سمت علیرضا و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و با همان آرامش خراب کننده می گوید:
- درضمن سعی کن قشنگ خوب بشی که وقتی تلافی زجرای این مدت رو درمیارم بخیه هات نیاز به تجدید نداشته باشه. اینا همه، مسیر اون بیابون رو بلدن. خودم خبر میدم بیان جمعت کنن.
حتی مهدوی هم مات مصطفی مانده که برمی گردد سمت تخته و می نویسد:
- رسانه = مدیریت خلاقانه، مزورانه، مهاجمانه، مرعوبانه و محصورانه!
و بعد توضیح می دهد هرکلمه را.
- مدیریت از این جهت که ادارۀ فکر، قلب، گفتار، رفتار انسان رو دست می گیره. اصل یک جامعه رو هم عوام تشکیل میدن که اگر فضای
مجازی، بین مردم به صورت یک فرد خانواده جا بیفته، یعنی بشه ستون زندگی، اونها اولین کاری که می کنن اینه که فکر شما رو عوض می
کنن و شبیه افکار خودشون می کنن. یعنی کاری می کنن که شما دیگه مثل اونا اندیشه کنی. بعد دیگه کار راحت میشه. با یه کم تلقین. تاکید می کنم، تلقین. مدیریت همه چیز؛ حتی خورد و خوراک مردم هم دست رسانه میفته. یعنی شما می بینی سبک پوشش، خوراکی، مدل کلامی افراد، بالا و پایین میشه با کمک همین فضا. دیگه نخبه های عقلی هرچی بدوند بازم جا می مونند. چون باید رسانه اونا رو به مردم معرفی کنه که نمی کنه و بدتر به عنوان دشمن لذت های مردم معرفی می کنه. خلاقانه هم که فضاهای مجازی موجود، قشنگ این رو نشون دادن و نیاز به توضیح نداره.
مزورانه یعنی همون شیره مالی و روباه بازی. روباهه بود رفت پای درخت برای پنیر گفت:
چه سری چه دمی عجب پایی. رسانه همین روباه بازی رو ادامه داده تا الان. خیلی ظریف و نامحسوس میاد تو فکر آدما و همه پایه ها و
اساس ها رو جابه جا می کنه. فقط یه مثال معمولی؛ میاد میگه ما چرا باید زبان عربی یاد بگیریم. عرب ها به زور دین رو وارد ایران کردند،
ایرانی ایرانی بمان، چرا باید ارز از کشور خارج بشه بره سمت کشورای عربی برای دفاع برون مرزی، ایران کوروش و داریوش داره، تمدن عظیم داره، ایران جوان بیکار داره و هزار تا فیلم و عکس و... چاشنی می کنه...
علیرضا می گوید:
- مصطفی حرف حق رو می شنوی قبول کن وجدانا!
- تو پستونکتو بخور!
مصطفی بی خیال یکی بدوی علیرضا و جواد ادامه می دهد:
- بعد هیچ کس نمیگه اگر قراره ایرانی بمونیم چرا کل کشور پر شده از آموزشگاه های زبان انگلیسی در حالیکه بچه های خودمون مثل همین آرشام دو تا حکایت سعدی و یه بیت شعر مولوی بلد نیست بخونه. اصلت آرشام تو بلدی فارسی حرف بزنی؟
آرشام سر تکان می دهد و می گوید:
- بتازون مصی بتازون. من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم.
- الان چرا هیچ کس نمیگه چرا از کودکی انگلیسی یاد بچه میدن؟ بعد ادامه داره تا پیرزن هفتاد ساله که میاد تو صف شیر یه
ورقه دستشه داره کلمه حفظ می کنه و میگه ننه پلیز یه شیر پاکتی اوکی تنکیو. اگه قراره فرهنگ ایرونی حفظ بشه پس این همه نوشتۀ انگلیسی روی تابلو و لباس و شورت و جوراب چیه. اگه عربا قاتلن که مال هزار و چهارصد سال پیشه، اما اینکه نُه میلیون ایرانی، همین صد سال پیش، به دست انگلیسی ها کشته شدند رو چرا هیچ کی رو نمی کنه. اینکه نقد تره.
جواد متعجب می پرسد:
- یعنی چی؟ کی کشته؟
- نُه میلیون؟
- یاخدا! راسته آقا؟
مصطفی نمی گذارد مهدوی جواب بدهد و بی حوصله می گوید:
- راسته بابا. منتهی من و شما سرمون گرم کلیپای مسخره و به درد نخور تل و اینستاست. یعنی سرمون گرم دیدن هرچیه که اونا می خوان نه دیدن حقیقت!
- پدرسوخته ها! تو کدوم کتاب تاریخی به ما گفتن که بدونیم بی شرفا!
🌼@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
.
🏝
.
.
مصطفی وقتی رسید که خانهشان مهمان نشسته بود. خاله و شیرین. تمام تلاشش را کرد تا آشفتگی لباس و موهایش را با حرفهایش بپوشاند. دست مادر را بوسید و نگاه پراشک مادر که بر دستانش مات ماند آرام گفت:
- باور کن اهل دعوا کردن نبودم. اما دعوا شد و درب و داغون شدم. دیگه نمیشد بیام خونه. رفتم حالم خوب بشه بیام.
حالام نوکرتم. جلوی بقیه دعوام نکن. بگو بمیر برات میمیرم ولی اخم نکن.
مادر، مادر است. این چند روز آنقدر بیتاب شده و شبها نخوابید، که حالا فقط دلش میخواست بابت بودن مصطفی از خدا تشکر کند.
فقط میخواست در آغوشش بگیرد و بوی عطر مصطفی را به سلولهایش نوید بدهد. عطر مصطفی خاص بود.
فقط دلش میخواست یکبار دیگر بویش را بشنود.
مصطفی فارغ از چند دنیا راحت حال خاله را پرسید و از شیرین احوال آرین را و اینکه کی عقد میکنند.
-آرین خوبه؟ کی بیایم برای عقد؟
شیرین با این دو جمله نابود شد. به آنی حس کرد آتش عشقش میشود نفرت و انتقام. مصطفی را متفاوت از همیشه دید و جرأت نکرد واکنشی نشان بدهد. انگار که پُرابهتتر از بیستوسه سال گذشتهاش شده بود. لاغرتر و مخوفتر.
عقب کشید خودش را و در کمال ناباوری گفت:
- تا دو هفتۀ دیگه. یهو غیب نشی کاسه کوزۀ ما رو به هم بزنی!
مصطفی رد شد از کنارش. شیرین نگاهش همراه مصطفی کشیده شد تا انتهای راهرو.
ضربان قلبش ناهماهنگ میزد. نه از دیدن مصطفی، از اینکه چقدر بیخیال حال آرین را پرسید و گذشت. سراب آرزوهای شیرین انگار از درون سلولهایش را منفجر کرد و او را خراب.
انبار مهمات که آتش بگیرد، هربار یک گلولهای منفجر میشود و اطرافش را هم به انفجار میکشاند. در انبار وجود شیرین هر بار یک امید انگار متلاشی میشد و همراهش بقیه را هم میترکاند. سکوتش طولانی نشده بود. لال شده بود.
وقتی که از خانه خاله بیرون آمدند، شیرین تلخترین تصمیم زندگیش را گرفته بود. اولین کاری که کرد با آرین تماس گرفت و کم محلیها و سردیهای این دو هفته را از دلش درآورد.
میخواست به مصطفی نشان بدهد که هر چهقدر که مغرورانه برخورد کرده است، او لذتمندانه زندگی خواهد کرد.
اشتباه کرده بود. از همان پانزده سالگی که این همه از مصطفی دوری کردن دیده بود باید قیدش را میزد. چقدر میتوانست کیفور زندگی کند. همراه مادرش به خانه نرفت. میترسید نتواند خودش را کنترل کند و همۀ خانه را کنار انبار باروت وجود خودش به آتش بکشد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
#قسمت_چهل_و_پنجم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕸
#نرجس_شکوریانفرد ☺️💫
- به رتبه برتر تو میکاپ آرتیست هم آورده ... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگرها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه ...
تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد، اعضا می بینند.
اعضا که صدای گریه و صورت گرفته و ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و فروخته شده را نمی گذارند. این جا فقط آن چه ادمین بخواهد می گذارد.
این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوورها دغدغه ای ندارند.
امیر پرسید: - این کیه؟
- این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الآن به عنوان عکاس حرفه ای مد داره فعالیت میکنه.
دبی هم دفترداره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشورای آسیایی فعاله!
به سبکی هم داره به اسم مدگردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و...
شهاب بلند خواند: - درس هایی از فتانه ؟
- توی این صفحه مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم میذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب میزنه .
سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده مات مانده بود که آرش گفت:
- شب و روز بیداره داره کار میکنه این بشردوپا؛ به طوری هم وانمود میکنه انگار زن فقط جسمه ، اجازه زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره ، زن کلایه حیوون دو پای بی اندیشه و روح!
جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو می بینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو که خبر نداره!
شهاب حرف ذهنش را بلند می گوید:
- یعنی چی که اعضا تقصیر ندارن، مگه عقل ندارن؟
خوب و بد رو نمی فهمن؟
اینکه یکی داره سرشون رو گرم میکنه !
خب خودشون می خوان که دنبال می کنن!
امیر سری تکان داد و نگاهش رفت روی تابلوی روبه رویش که با خط خوش نوشته بود:
- خدایا تو مرا به نگهبانی خودت، نگهدار و با حفاظت خودت محافظتم کن!
لحظاتی پلک بر هم گذاشت، زمزمه کرد تا دلش آرام بگیرد. چشم که باز کرد نگاه بچه ها را روی خودش زوم دید.
راست نشست و از آرش پرسید:
- ارتباط اینا با هم؟
آرش مثل ورزشکاری که میان میدان تمام تلاشش را کرده اما آن چه که برنده اش می کند فقط تلاش نیست، زمان هم هست.
دقیقه ها را باید به نفع خودش جلو ببرد تا برنده بودنش تثبیت شود، چانه بالا داد:
- توی این چند روز که شما فرمودید یه لحظه رو هم از دست ندادیم!
به یه نتایجی رسیدیم که قطعی نیست ... خب فقط اینو بگم که تبلیغ یکی تو کانال بقیه یعنی یک شبکه ! اگر اجازه بدید من به مرور بکنم!
صفحه لب تاب را بست و ماژیک را برداشت و مقابل تخته ایستاد. امیر چشم دوخته بود به صفحه سفید که حالا داشت با ماژیک پر می شد
- کار بر روی زن های ایران از ۸۹ شروع میشه و با حواس جمع ما دی ماه ۹۰ برچیده می شه .
اما الآن اگر اینترنت رو جستجو کنید این روزها خبرها و متن های تولید شده با عنوان مدلینگ بیش از تصاویر آن در رسانه ها مهم شده... حتى دارند تلاش می کنند تا توسط وزارت خانه مدل بودن رو به شغل موجه و ثبت شده جلوه بدن!
ادامه دارد....
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
#قسمت_چهل_و_پنجم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷🕸
#نرجس_شکوریانفرد 🌱🌱
با لباس های بسیار نامناسب در آتلیه های زیرزمینی و حتی آتلیه های رسمیه که عکاس شناخت چندانی هم با تکنیک های عکاسی مدلینگ نداره .»
امیر بحث را برگرداند در جایگاه عملیاتیش
- الآن میخوان مرحله دوم کار روی زن ایرانی رو شروع کنند یا به عبارتی مقدماتش رو شروع کردند، این بار اینستگرام حرف اول رو میزنه.
آرش انگشت اشاره اش را تکان داد و تاکید کرد:
- اگر شما میگید یعنی قطعيه... و بعد از اینستا، فشن ها حرف دوم.
الایف استایل ها و ایونت ها هم که پس زمینه اول دوم هستند. یعنی هرطوری که بخوای تو اینستا پیش بری که موفق جلوه کنی باید با اندیشه سازی اونها باشی. فشن ها هم تکمیل کننده و زمینه خیابانی قصه رو پیش می برن.
امیر سری به تاکید تکان داد و گفت:
- تو آمریکا تئوری میده، کی؟ یکی به نام جوزف نای، برای چی؟
براندازی دولت هایی که با آمریکا راه نمیان.
طبیعتا یه گروه باید باشند تا این اندیشه رو توی کشور مورد نظر آمریکا پیاده کنند. الآن کی این خیانت رو به کشور ما میکنه ؟
چند لایه هستند.
به لایه همین بحث مدلینگاس که کیا هستن؟
تیم بهنود، مسعود بهنود.
از ایران میره اونجا خبر دیدارش با رئیس جمهور آمریکا رسانه ای می شه.
پوشش مالی میگیره، برنامه رو هم تحویل میگیره، آموزش می بینه، شبیه سازی کارشو توی آمریکا انجام میدن که گام اول رو توی اینستگرام میشه دید. تو زمینه مد وارد می شه.
طبیعتا یه ایرانی مخالف ایران و اسلام برای قهوه خوردن فقط نمیره سر میز رئیس جمهور آمریکا بشینه. اونا هم بودجه دور ریز ندارند.
البته آهسته و پیوسته پیش میرن تا بشه زمینه رو آماده کنه ... سرمایه گذاری اصلی روی زن ها انجام میشه !
پایه یک مملکت خانواده است، پایه خانواده؛ زن!
آمار زن های خراب شده نسبت مستقیم داره با آسیب دیدن یه کشور
با توجه به وسعت ایران و پیش زمینه عقیدتی، کار یکهویی جواب نمیده.
حتما مقدمه چینی، فضاسازی و شخصیت سازی باید باشه .
امیر سیبی را در وسط بشقاب گذاشت و چوب نازکش را بین انگشت شصت و اشاره گرفت و چرخاند.
سیب با حرکت یک چوب نازک سکونش به هم خورد و خلاف عقربه ساعت یک دور، همراه عقربه ساعت دور بعدی را زد. یک هیکل به چوبی می رقصید.
سرعت که بالا رفت، چوب کنده شد و سیب همان وسط ماند. آرش صندلی را عقب کشید و نشست.
سینا بلند شد و شروع کرد شانه های آرش را ماساژ دادن و شهاب به حرف آمد:
- الآن کجاییم؟
سینا تأمل نکرد و جواب داد:
- وسط بررسی ها هستیم.
امیر برشی از سیبش را داد دست آرش و گفت: - این طور که تو گفتی اول کاریم!
آرش گفت: - این الآن دور دوم قصه است. برنامه ریزی تره و حجیم تر. - پس یه شروع دوباره است. منتها تنظیم شده تر.
ارش مسلط بود به همه جزييات. سال ۸۹ هم بحث سایبریش را گروه خودش پوشش داده بود.
مؤسسه مدلینگ بود دور و بر خیابان جردن. یک فشن اشو راه انداختند با دخترهایی که آموزش داده بودند. هدف معرفی مدل لباس نبود که در آن صورت نیاز نبود دخترها را به رقص جسمی و حراج گذاشتن زیبایی اندامشان مقابل همه وادار کرد!
معرفی لباس با نشان دادن ظرافت اندام و ... به خاک مالیدن زن ایرانی برای پایین کشیدن پرچم ایران!
فشن شوهای لباس و آرایش عروسش و فراخوان ها برای بازدید و پخش تصاویر...
ادامه دارد
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_چهل_و_ششم #زنان_عنکبوتے 🕷🕸🕷 #نرجس_شکوریانفرد ✨🌼 باز و تبلیغاتش از سر محبت نبود ... پول
#قسمت_چهل_و_پنجم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕸
#نرجس_شکوریانفرد ❤️❤️
من ⇩ 7
روی دیوار خط میکشد. طرح می زند. در خیالش طراحی صحنه بهاره کت واک را ده باره می کشد و با کف دست پاک می کند.
در کلاس های آموزشی شرکت کرده بودند. کلاس خاصی نبود اما مجبور بودند شرکت کنند.
برای کمپانی پاکزاد مهم بود روال کار. مدلینگ ها با وسواس خاصی انتخاب می شدند. اندام های کشیده و استخوانی و سالم. دندانها سفید و مرتب . سن ۱۶ تا ۲۵.
بیشتر هم ترجیح میدادند حدود همان ۱۸ سال باشد. هر مدل هم باید با یک برند کار کند.
این قانون رایج در فشن شوها بود. بعد از انتخاب از بین همه، یک دوره کلاس و آزمایش ها، قیمت قراردادها مشخص می شد.
اینها اما فقط کت واک برایشان مهم نبود؛ یک قسمت مؤسسه کارش تربیت مدل ها بود تا روز شوبتوانند روی سکوآن طوری که آموزش داده می شوند بخرامند و مثل یک گربه ناز چشم ها را دنبال خودشان بکشند.
ا حتی مدل استیج و سکوی نمایش، مدل لباس ها، زیورآلات، کفش واینها هم یک روتین کاری بود که پوشش مؤسسه می شد.
اصل همان جذب بود. شناسایی و تربیت. این خیلی مهم تر بود. آموزش و
آرایشگاه و باشگاه مخصوص داشتند و متد ورزش هم از آن طرف می آمد.
خیلی مهم بود که اندام شان طوری بار بیاید که لباس روی آن بنشیند. قدشان هم تفاوت دو سه سانتی داشت.
دیزاینرکار هم همان طرف بود که برای چند مدتی می آمد، کار را می بست و تا آخر اجرا هم نظارت می کرد. تغذیه و خوابشان هم تحت برنامه بود.
روزی چند ساعت بدنسازی و آموزش های تی آر ایکس و ... داشتند و چند ساعت هم تمرین. بعد از تثبیت اندام و فیس شان دیگر بدون اجازه حق تغییر نداشتند.
مدل ابرو و موهمه چیز تحت مراقبت می شد.
از هر دویست نفری که آموزش می دادند فقط یک نفر را می خواستند اما همه دویست نفر موضوعیت داشتند.
این که بیایند، حرف ها و افکار را بشنوند، ده بار پیش فرض کت واک را اجرا کنند، مقابل دوربین فربد بایستند و با انواع لباس های شب، لباس های خواب، لباس های مخصوص عکس بگیرند، مهم بود.
این که در پارتی های مختلط با ترفند فروغ و او دورهمی هایی پر از ناهنجاری را تجربه کنند مهم بود.
بعدش حتی معذرت خواهی بابت رد شدن هم نمی شنیدند.
البته پولی هم که بابت آموزش گرفته می شد مهم بود.
فروغ همیشه میگفت «زنها این قدر احمق هستند که نفهمند پولشان را دارند خرج دور ریز، میکنند ده برابر این هم پول بگیریم میدهند!»
و قیمت کلاس ها را بالا می گفت
و دخترها و زنها هم بی چانه زنی
می دادند.
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
.
🏝
.
.
-هی دنیل! شد سی تا غلت!
-تو بخواب!
-نیاز به آرامش تو دارم تا خوابم ببره!
-ازت متنفرم!
-منم از خودم متنفرم!
-یوسف!
-سی و سه تا!
-آدما چهطوری همو دوست دارن!
-آسون!
-منظورم اینه که تنفر داشتن خیلی راحتتر از دوست داشتنه!
-تا صبح غلت بزن، آزادی!
-الان من از همۀ کسایی که بیرون اینجا هستند متنفرم!
- بازم خوبه که من این تو هستم!
-یوسف دارم جدی حرف میزنم مزخرف نشو!
-سی و ده!
-چهل!
-آخه عدد چهل برای ما مقدسه گفتم خرج غلتای تو نکنم!
-ازت متنفرم!
صدای خندۀ یوسف که در سلول پیچید دنیل هم به قهقهه افتاد.
-خیلی باحالی یوسف!
-آفرین ما به این میگیم محبت! به همین راحتی. حالا بخواب!
دنیل که سکوت کرد یوسف شروع کرد به تعریف داستانی که همیشه دلش میخواست برای بچهاش بگوید و این زندان برای همیشه آرزو را روی دلش گذاشته بود!
_یه بار بین خورشید و باد جر و بحث شد. خورشید گفت من قدرتمندترم، باد گفت من قویترم. همون موقع یه مردی داشت توی یه بیابونی رد میشد، قرار شد هرکدوم که تونست مرد رو وادار کنه که لباسش رو دربیاره، قدرتمندتر معرفی بشه.
باد اول شروع کرد، آروم آروم وزید و مرد یه کم لباسش رو دور خودش پیچید، وقتی دید که مرد برهنه نشد، با قدرت بیشتری وزید، اما هرچه قدرت باد بیشتر شد مرد محکمتر لباس رو به خودش پیچید. باد عصبیتر زوزه کشید و مرد حریصتر نگه داشت.
باد اعلام شکست کرد. بعد که نوبت خورشید شد، شروع کرد با آرامش به مرد تابیدن، کمی گرمش شد و دکمهها رو باز کرد، خورشید گرمایش رو کمی بیشتر کرد، مرد لباسش را سبکتر کرد، هیچی دیگه باد لوله شد.
سکوت دنیل یعنی که نفهمیده بود که منظور یوسف چه بوده.
-خب بقیهاش!
-هیچی دیگه محبت اینجوریاس؛ هم گرما داره، هم روشنایی داره، هم همه رو تسلیم خودش میشکنه، هم با عصبانیت و حرص همراه نیست اما اگه بخوای کارا رو با قلدری ببری جلو، مقابلت یه جبهه درست میکنن و تو فقط باید زجر بکشی!
صدای خمیازۀ دنیل یوسف را قانع کرد که همان بهتر که قصه نگوید، به جای لالایی کارآمد است تا پندآموزی.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3