دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت33😍 فقیر بودی و غذایمان ساده بود عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقتا که خان
#پارت34😍
روزهای اول از نفس می افتادم، اما
کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم آفتاب داغ وقتی روی سرم می تابید دستمال سرم را تند تند خیس می کردم تا خنک بمانم.
پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می بست و از دور به من نگاه می کرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دست هایم 🤲
نگاه می کردم ناراحت میشدم
دست هایم زخمی و پوست پوست و قرمز شده بودند.
درد می کردند و سوزش داشتند وقتی به خانه می رسیدیم و به مادرم
می گفتم دست هایم درد میکند، روی زخم هایم روغن حیوانی می مالید.
یکبار وقتی به خانه آمدم دیدم مادرم کاسه ای حنا درست کرده است دستم را توی کاسه حنا گذاشت
درد میگرفت اما تحمل کردم.😔😖
یواش یواش دست هایم پوست پوست شد ، پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب می سوخت .
کم کم رنگ صورتم برگشت و دست هایم زمخت و بزرگ شد.
وقتی از سر زمین برمی گشتیم
پدرم دستهایم را می مالید و می بوسید😍
تازه می فهمیدم دست های من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است.😔😢
دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود ان وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت می کشیدم😢😔
پدرم که راه میرم از پشت سرش بالا و پایین می پریدم و تا آوه زین با هم حرف می زدیم.
چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: براگمی..
بعضی شبا که از سر زمین به خانه
برمی گشتیم همان دم از حال می رفتم. حالم بد میشد😖 لقمه نان که توی دهان می گذاشتم یک حبه قند میخوردم حالم جا می آمد
از خستگی همانجا خوابم میبرد.
می دانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم پدرم خیلی ناراحت😔 است، اما وقتی میدید که اهمیتی
نمی دهم خیالش راحت می شد.
شب ها قصه هایی از مردم با عزت و آبرو تعریف می کرد هیچ وقت
نمی گذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی می کنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را
نمی کشند..😊😊
موقع درو، بارها را گوشه ای جمع
می کردیم بعد بارها را می بستیم و روی پشت می گذاشتیم و می بردیم تا سر جاده یا خرمن گاه.
آنجا روی خرمن می گذاشتیم تا
کومه ای بزرگ درست شود
من خیلی قدرت داشتم بار زیادی رو دوش می گذاشتم و تا خرمنگاه
می بردم گاهی هم روی پشتم و هم روی سرم بار می گذاشتم...
ادامه دارد...