eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
939 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت82😍 به خانه اش رفتیم مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: فرنگیس حرکت کنیم همراه
😍 برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد.وقتی خستگی در کرد.پرسید: فرنگ ب چیزی احتیاج ندارید؟؟ زن ها گفتند: آب نداریم. ابراهیم دبه آب را دست گرفت و رفتند با چند تا از مرد ها، از آوه زین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار امد ک نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند، پرسیدم: چ شده؟ این صدای بمب از چ بود؟؟ ابراهیم خندید و گفت: وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم و گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، توی انبار ها داشتیم ب گندم ها نگاه میکردیم. پسر عمه ام از گوشه در ک نگاه میکرد، گفت: دوتا عراقی آمده اند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است.از بغل دیوار نگاه کردیم. دوتا از بیست لیتری ها رو پر کرده بودند و با خودشان بردند. دوتا را همان جا گذاشتند، تا برگردمد و آنها را ببرند.. من هم یواشکی رفتم و آب دبه ها را خالی کردم. دوتا عراقی وقتی برگشتند و دبه ها را خالی دیدند فهمیدن کسی تو روستاست. برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم هم آتش گرفت.. با ناراحتی گفتم: نترسیدید؟ اخه این چ کاری بود ک کردید؟ ابراهیم با خنده گفت: باور کن اگر ب دستم میرسیدند همه شان را ب درک میفرستادم. یک روز دیگر چنددتا پاسدار را دیدم ک ب سوی ما می آیند.بلند شدیم و سلام دادیم.ب آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند ب مردم اعلام کنند از آن جا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد. وقتی این را شنیدم.تمام وجودم اتش گرفت.، پرسیدم:مگر نگفتید ما زود ب خانه هایمان بر میگردیم؟؟؟ یکی شان ک فرمانده شان بود گفت: فعلا باید بروید، شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست. وقتی از روی کوه ب روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای ب آن قشنگی، حالا خط مقدم شده، و عرلقی ها صاحب خانه و زندگی ما شده اند. روز آخر روی کوه و تخته سنگ ها نشستم و دستم را ب زانویم گرفتم، پدرم آمد و کنارم نشست و گفت: فرنگیس، 12روز است اینجا نشسته ایم، نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند. همه جمع شدیم و هرکس حرفی زد.من گفتم:اگر اینجا بمیرم، خیلی بهتر است ک خانه هایمان را ول کنیم برای عراقی ها. داشتیم بحث میکردیم ک ارتشی ها هم امدند. چند سرباز با یک ارشد بودند. ادامه دارد...