دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت82😍 به خانه اش رفتیم مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: فرنگیس حرکت کنیم همراه
#پارت83😍
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد.وقتی خستگی در کرد.پرسید: فرنگ ب چیزی احتیاج ندارید؟؟
زن ها گفتند: آب نداریم.
ابراهیم دبه آب را دست گرفت و رفتند با چند تا از مرد ها، از آوه زین آب بیاورند.
چند بار صدای تیراندازی و انفجار امد ک نگرانمان کرد.
وقتی برگشتند، میخندیدند، پرسیدم:
چ شده؟ این صدای بمب از چ بود؟؟
ابراهیم خندید و گفت: وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم و گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده.
داخل روستا، توی انبار ها داشتیم ب گندم ها نگاه میکردیم.
پسر عمه ام از گوشه در ک نگاه میکرد، گفت: دوتا عراقی آمده اند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است.از بغل دیوار نگاه کردیم. دوتا از بیست لیتری ها رو پر کرده بودند و با خودشان بردند.
دوتا را همان جا گذاشتند، تا برگردمد و آنها را ببرند..
من هم یواشکی رفتم و آب دبه ها را خالی کردم.
دوتا عراقی وقتی برگشتند و دبه ها را خالی دیدند فهمیدن کسی تو روستاست.
برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم هم آتش گرفت..
با ناراحتی گفتم: نترسیدید؟ اخه این چ کاری بود ک کردید؟
ابراهیم با خنده گفت: باور کن اگر ب دستم میرسیدند همه شان را ب درک میفرستادم.
یک روز دیگر چنددتا پاسدار را دیدم ک ب سوی ما می آیند.بلند شدیم و سلام دادیم.ب آنها آب و نان تعارف کردیم.
آمده بودند ب مردم اعلام کنند از آن جا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد.
وقتی این را شنیدم.تمام وجودم اتش گرفت.، پرسیدم:مگر نگفتید ما زود ب خانه هایمان بر میگردیم؟؟؟
یکی شان ک فرمانده شان بود گفت:
فعلا باید بروید، شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.
وقتی از روی کوه ب روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای ب آن قشنگی، حالا خط مقدم شده، و عرلقی ها صاحب خانه و زندگی ما شده اند.
روز آخر روی کوه و تخته سنگ ها نشستم و دستم را ب زانویم گرفتم، پدرم آمد و کنارم نشست و گفت: فرنگیس، 12روز است اینجا نشسته ایم، نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر.
خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.
همه جمع شدیم و هرکس حرفی زد.من گفتم:اگر اینجا بمیرم، خیلی بهتر است ک خانه هایمان را ول کنیم برای عراقی ها.
داشتیم بحث میکردیم ک ارتشی ها هم امدند. چند سرباز با یک ارشد بودند.
ادامه دارد...