دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_دهم قورباغه ها🐸 را می زدیم آنجا یک عالمه قورباغه🐸 داشت که صدای قور قور شان بلند بود. خوشحال
#پارت_یازدهم
آن روز مثل این بود که توی بهشت🌳 باشم.
وقتی وسایل را جمع کردیم. برگردیم دلم گرفت. به شیشه عقب جیپ🚗 چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم.
خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین🚗 چند بار خوابیدم😴 و بیدار شدم وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک 🌑 بود و به آوه زین رسید بودیم.
پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید صلواتی داد و گفت:«روله، زیارت قبول»
اشک😢 ازروی ریش های بلندش تا پایین ریخت، یک لحظه دلم سوخت😢 با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز آن روز بهترین روز زندگیم بود.
ده ساله بودم. توی خانه🏠 مشغول کار بودم. که صدای پدرم آمد. یا الله میگفت.
فهمیدم میهمان داریم زود به مادرم خبر دادم.
مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد با پدرم وارد خانه🏠 شدند که تا آن موقع ندیده بودشان. غریبه بودند. یواشکی از پدر پرسیدم:«اینها کی هستند؟»
خندید🙂 و گفت: «از فامیل ها هستند منتی ها تو تا حالا آنها را ندیده ای»
پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟ » دستش را دراز کرد، طرف دور ها و جواب داد از عراق آمده اند.
نمی دانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من مرتب لبخند می زد. 🙂
شب مادرم مرغی🐓 را سر برید🐔. و غذا درست کرد.
دوتامرد 👥مهمان تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت🗣 بودند. یواشکی صحبت می کردند و گاهی زیر چشمی به من نگاهی می انداختند.
صبح که بلند شدم. مادرم داشت کره، شیر🥛، پنیر🧀 روی سفره میگذاشت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3