دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_119 وارد خانه پدرم که شدم شیون کردم دیر رسیده بودم. 😞 بچه ها گریه می کردند ستار و لیلا و جبار
#پارت_120
لباس های سیاه شان دلم را به درد آورد با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت بسازد گیم ها خدا برای تان نسازد به مادرم گفتند چطور دلت آمد و نگذاشتید من ببینمش مادرم نالید و گفت چرا ببینی جنازه تکه تکه برادر ات را بدن پاره پاره اش را همون بهتر که نبینی نخواستم ببینی الان راحت توی قبر خوابیده فرنگی الان دیگر جایش راحت است.
مادرم مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد.
چادرم را سر کردم و راه افتادم. بهقبرستان که رسیدم قبرش را پیدا کردم خاکش تازه بود.
انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود خاک قبرش را به سر ریختم. به خاک قبر چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم خاک را توی سینه ام ریختم و فریاد زدم خدایا قلبم را آرام کن..
مین پشت مین هر روز یکی روی میرفت رحیم و ابراهیم در بیشتر نیروها کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم مین داشت نابودمان میکرد. مین بی صدا و مخفی بود.
نیروها مرتب بچه های مردم را آموزش می دادند اما هر روز بچه قربانی می شد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس زودی بیا آوه زین. به سینه ام کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
اینبار پسر دایی ام روی مین رفته.
در مراسم فاتحه زنها گریه میکردند و مردها حسرت می خوردند.
زندایی ام تا مرا دید گفت فرنگیس بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند خدانشناس ها توی همین روستا...💔
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا.
منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. و رفت ماهیگیری.
رفت از رودخانه ماهی بگیرد. اما ندانست نارنجک میگیرد.
کنار چشمه نارنجک می بیند و آن را توی آب می اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود.
وقتی فریاد مردم بلند شد فهمیدم برای منصور چه اتفاقی افتاد با تراکتور را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود. اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...
شانه های زن دایی را مالیدم.
میدانستم اسم ماهی که بیاید یادش می آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می دانستم اسم رودخانه که بیاید یاد خون پسرش میافتد.
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه ها بزنم.
آن روز هم که به آوه زین رفتم. سیما و جبار را به خانه آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم ۱۰ سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
ادامه دارد...
@Azkodamso