eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
942 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
من در برابر درسای این ترم 😂 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 "اویس"7  شاید هیچ وقت آن شب یادم نرود؛ اولین ش ب با تو بودن؛ حتی اگر مرا به « دیار فراموشان» خودت ببری. یادت هست؟ آن چادر تدارکات، پر از کیسه و جعبه بود و کارتون های پر و خالی. گفتی می بارد و بارید. هنوز غروب نشده بود. نماز عصر را قامت بستم و شروع شد. آن هم چه بارانی! خون می شست و میبرد. نماز بی حالی بود. همه اش به فکر جانازت بودم: یک جنگلی کمونیست و نماز؟ .. و سازماندهی افکارم شروع شد؛ اتفاقی که توی همه نمازهام می افتد اشکالی ندارد یک جنگلی نماز بخواند. خنده دار هست، اما چه اشکالی دارد؟ توی این دنیا چیزهای خنده دارتری هم هست. اینها هم عوام اند دیگر، بیچاره ها؛ منتهای مراتب، کمونیست هم هستند. همین به خدا! راستی... نکند همه اینها یک نقشه حساب شده باشد. این چوپان شجاع و قهرمان از قبل مرا لو داده و حالا میخواهد با خوش رفتاری، همدردی و حتی با این جانماز که نمیدانم بوی چه عطری میدهد، گول بزند، مزه دهانم را بفهمد و تخلیه اطلاعاتی کند. ولی من حواسم جمع است. بچه که نیستم...» اول وانمود کرد کسی پشت جعبه ها و کارتونها قايم نشده، ولی شده بود. مطمئنم میدانست. همه چیز را میدانست؛ حتی اینکه چاقوش را کجا گذاشته ام. همین که وارد چادر شدیم، اشاره کرد روی تخته سنگی بنشینم. دستهام از پشت بسته بود. ساق بند پای چپم را باز کرد و چاقوش را برداشت. اولین کاری که کرد، همین بود. وقتی از ضامن خارجش کرد، هنوز خیس خون بود. بعد، دستهام را باز کرد تا وضو بگیرم. وقتی مرا گرفتند، همه جام را گشتند، ولی آن چاقو را پیدا نکردند. اگر پیدا می کردند، لابد براش خیلی بد میشد. حالا او جاش را از کجا میدانست، نمی دانم. بعد از نماز فهمیدم نمازم باطل بوده؛ چون نمی توانستم بخوانم؛ چون وقتی سر پدرم را می بریدند، خودم را خیس کرده بودم. یادم نبود... شاید هم نمی دانست آن پشت، کسی قایم شده. بعدش هم که متوجه شد، بروز نداد. گفتم: گرسنهم. غذام که نداد هیچ، دست و پام را دوباره بست. کم کم تاریک شد. روز به کوه رفت و شب آمد. دلم هوای خانه را کرد: « مادرم دلواپس است. حتما تا حالا عمور سول را خبر کرده. شاید راه افتاده اند توی جنگل، پیدامان کنند. و من با دست و پای بسته، زیر این چادر نمورم» . از ورودی چادر، درختها را می بینم که آرام ایستاده اند، قطره های درشت باران را که مثل همیشه از بالا به پایین می افتند و علف ها را که احمقانه، همه جا حتی توی چادر را سبز کرده اند. کشته شدن پدر، هیچ تأثیری بر جایی نداشت . همه چیز مثل سابق است، با این تفاوت که پدر دیگر وجود ندارد. نشستهای آن گوشه روی یک جعبه، مراقبم هستی و با چشمهات اذیتم میکنی. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 "اویس"7  محل نمی گذارم. بی فایده است. وقتی پلک میزنی - به قول آقای سلیمانی توی یکی از شعرهاش - خورشید توی چشمهات طلوع و غروب می کند. در برابرشان نمی توان بی اعتنا بود. تو هم از قرار، همه چیز را درباره چشمهات میدانی. شاید فکر می کردی: «حالا که به برادرم رسیده ام، چرا باید دست بسته، زیر این سقف خیس و پارچه ای باشد؟» تو دنبال پدر و مادرت بودی و حالا صاحب یک برادر شده بودی؛ یک چیز کاملا غیر منتظره. هیچ گمان می کردی یک همچه موجودی با تو نسبتی داشته باشد؟ البته شاید زیاد پاپی داشتن پدر و مادر نبودی و این حاج احمد بود که همین طور الکی پیگیر ماجرا شد. اما لااقل بعد از آن، هیچ تصوری از وجود یک برادر احتمالی نداشتی. از جا بلند شدی. اسلحه ات را حمایل کردی و کبریت به دست، رفتی سراغ فانوسی که آویزان بود به عمود چادر. می خواستم چند تا چیز ساده بپرسم؛ چیز ساده ای مثل اینکه چرا مرا لو ندادی، و یا... انگشت روی بینیات گذاشتی که یعنی ساکت! فانوس را روشن کردی و گفتی - کی اونجاست؟ بیا بیرون! تکرار کردی. یک نفر از زیر خرت و پرت های ته چادر بلند شد. واغود می کرد که خواب بوده. برامان بپا گذاشته بودند. به تو هم اعتماد نداشتند. راستی که با چه آدمهایی دمخور بودی ها...! ایک پیاله غذا آوردند؛ چیزی مثل آب گوشت. نگذاشتی بخورم. ورودي چادر را بستی و گفتی: - گوشت سگه. دست و پام را باز کردی. از بقچهات نان و پنیری آوردی و تعارفم کردی - به نظر می آد آدم خوب و شرافتمند و بی چیزی باشی اینها را بدون لهجه گفتی. گرچه منظورت تغییر لباسم بود، ولی حس نکردم که می خواهی طعنه بزنی. نان و پنیرت هر دو محلی بود. موقع خوردنشان گفتم: - پس راسته که جنگلیها گوشت سگ می خورن؟ سر تکان میدهی که «بله» . - چرا؟ - میگن، دل و جرئت می آره. و لبخند میزنی - هی پسر، هیچ میدونی من برادرت هستم؟ نه... همان خوب که این را نگفتی. اگر می گفتی، مسخره ات می کردم. تنها کاری که می توانستی بکنی، همانی بود که انجام دادی: روی ترک اسبت سوارم کردی و نجاتم دادی. تو آن روز، همه کار برام کردی و من فقط تو را یک « جنگلی خوب» میدانستم. دم دمای صبح، سردم شد. بیدار شدم و دیدم نیستی. دستم را از جلو بسته بودی. به قول خودت مجبور بودی. می ترسیدی کار احمقانه ای کنم. گره اش کمی شل بود. آنچه کردم، باز نشد. از راه رسیدی و بی سروصدا وضو گرفتی. خودم را به خواب زدم. از زیر نور ضعیف فانوس، تو را میپاییدم. آن جانماز سبز و کوچک همیشگی ات را که هنوز دارمش، باز کردی و ایستادی به نماز. شاید آنجا با خود گفتم: « عجب! پس راست است که می گویند: از میکده هم به سوی حق راهی هست.» شاید هم نگفتم. به نقطه نامعلومی خیره شده بودی و از گوشه چشمهات اشک می آمد؛ گریهای آرام و بی صدا، بدون تغییری در خطوط چهره. یک همچه گریه ای را ففط از پدرم سراغ داشتم. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 "اویس"7  وقتی می پرسیدم: «چرا این طور گریه می کنی»، لبخند میزد: - ب... مردها این جوری گریه می کنن دیگه؟ بیخود نیست که می گویم، تو بیشتر از من پسر پدرت بودی. گرچه تام . که از او در ذهن داری، مردی است با ریش بور و شال سفید به کمر که روی پنجه پاها نشسته و از تنها برادرت می پرسد: از مردن میترسی؟ نماز صبحم را خواندم. خودت بیدارم کردی. با اینکه باطل بود، وضو گرفتم و خواندم. نخواستم جلوت کم بیاورم. سپیده نزده بود که راه افتادیم. هنوز گاهی هوس می کنم مثل آن روز بنشینم ترک اسبت، دستم را قلاب کنم دور کمرت، وردی بخوانی زیر لب و مثل باد بوزیم میان جنگل. صورتم را می چسبانم به پشتت، چشمهام را میبندم و خود را می سپارم به خنکای نسیم. با این اطمینان که کسی ما را نمی بیند، کاملا نامرئی هستیم و هرچه تیراندازی کنند، به ما صدمه ای نمی رسد. - اگه بذارن دنبالمون چی؟ - تا حالا هیچ اسبی نتونسته این غزل رو بگیره. میخواستم سرت داد بکشم: تو آخر جتی یا ملک که از این همه تیر مستقیم، جان سالم دربردی؟ راستش خیلی چیزها می خواستم بپرسم که لالمونی می گرفتم، روم نمی شد. نه اینکه من همچه آدمی باشم؛ کسی جز تو نمی تواند با من این کار را بکند. از روی تپه، حلبی خانه مان پیدا بود. از هم جدا شدیم. گفتی، دیگر می توانی بیایی. صدای مرغ و اردکهامان می آمد. چقدر دلم براشان تنگ  شده بود. یاد گریه های مادر افتادم. اگر از پدر بپرسد؟ و اشکهام سرازیر شد، بی اختیار. بعضیها گریه کردنشان گریه آور است. یکی از پشت صدام زد: - اویس برگشتم. خودت بودی. با خودم گفتم: خدای من..! اسمم را از کجا میداند؟ طاقت نیاوردی همین طور ولم کنی، تنها برادرت را. بغلم کردی و گفتی که شجاع باشم: « مثل پدرت!» باز هم عطر بهارنارنج، همه جا را پر کرد؛ عطری ابدی که هنوز بوش وقتی جانمازت را باز می کنم، اتاق را برمی دارد. دروازه چوبی خانه مان با ناله تیز کشداری چارطاق شد. آنهایی که توی حیاط بودند، همه برگشتند و خیره شدند به چارچوب. خودم را از میانش رد کردم و کشاندم تو. همه ساکت شدند. وقتی مرا با آن سر و وضع به جا آوردند، حسابی به هم ریختند. دورهام کردند. هرکسی چیزی گفت. مادرم خواست بغلم کند که از حال رفت. آرواره هام بدجوری درد می کرد. دهانم قفل شده بود. حتی نمی توانستم گریه کنم. عمور سول همه را کنار زد و چند تا با دست زد به صورتم - اویس...! باباجونا حسین آقا چی شد؟ بابات کجاست؟ د بگو ببینم چی به سرتون اومده؟ اسبمان توی چمن حیاط می چرید. خودش راهش را کشیده بود، آمده بود خانه. کاش مادر آن خواب را نمی دید... ادامه دارد... 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
صباحکم بخیر♥️🌿
خـدایا! بغلمون کن! خـوب یا بـد بنـده‌ی تـوییـم ما رو به جای دیگه حـواله نده:)♥️🍃 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
قلبی که درآن عشق کسی خانه ندارد دنبال دلیل است برای نتپیدن !! ♥️🌱 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
💓 مستحبات بانوان 💓 🌟6⃣ در ركوع زانوها را همچون مردان ، تا به آخر به عقب نبرد. 🌟7⃣ وقتى مى خواهد به سجده برود، اول بنشيند. 🌟8⃣ در هنگام ، شكم و سينه را بر زمين انداخته و مانند مردان ، تجافى نكند. 🌟9⃣ در هنگام نشستن ، چهار زانو بنشيند. 📚 ترجمه تحريرالوسيله ، ج 1، ص 274. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
[پاداش‌و‌فضیلٺ‌قنوٺ] "امام‌صادق‌علیه‌السلام " قنوٺ‌هر‌ڪدام‌از‌شما‌در‌دنیا‌دراز‌تر‌باشد، اسودگے‌شما‌در‌توقفگاه‌روز‌قیامت‌بیشتر‌خواهد‌بود. ثواب‌الاعمال‌؏ــقاب‌الاعمال
هـــــیچ‌‌گناهـــے‌رو‌ بـــــدون‌ِ اســــتغفار•• ول‌نڪـــــن... خـــــرابیش‌میمونـــہ!•. پناهیان😍 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃