#دیلمزاد🌱
#پارت20
"اویس"7
شاید هیچ وقت آن شب یادم نرود؛ اولین ش ب با تو بودن؛ حتی اگر مرا به «
دیار فراموشان» خودت ببری.
یادت هست؟
آن چادر تدارکات، پر از کیسه و جعبه بود و کارتون های پر و خالی. گفتی می بارد و بارید. هنوز غروب نشده بود. نماز عصر را قامت بستم و شروع شد. آن هم چه بارانی! خون می شست و میبرد.
نماز بی حالی بود. همه اش به فکر جانازت بودم: یک جنگلی کمونیست و نماز؟ .. و سازماندهی افکارم شروع شد؛ اتفاقی که توی همه نمازهام می افتد
اشکالی ندارد یک جنگلی نماز بخواند. خنده دار هست، اما چه اشکالی دارد؟
توی این دنیا چیزهای خنده دارتری هم هست. اینها هم عوام اند دیگر، بیچاره ها؛ منتهای مراتب، کمونیست هم هستند. همین به خدا!
راستی... نکند همه اینها یک نقشه حساب شده باشد. این چوپان شجاع و قهرمان از قبل مرا لو داده و حالا میخواهد با خوش رفتاری، همدردی و حتی با این جانماز که نمیدانم بوی چه عطری میدهد، گول بزند، مزه دهانم را بفهمد و تخلیه اطلاعاتی کند.
ولی من حواسم جمع است. بچه که نیستم...»
اول وانمود کرد کسی پشت جعبه ها و کارتونها قايم نشده، ولی شده بود. مطمئنم میدانست. همه چیز را میدانست؛ حتی اینکه چاقوش را کجا گذاشته ام.
همین که وارد چادر شدیم، اشاره کرد روی تخته سنگی بنشینم. دستهام از پشت بسته بود. ساق بند پای چپم را باز کرد و چاقوش را برداشت.
اولین کاری که کرد، همین بود. وقتی از ضامن خارجش کرد، هنوز خیس خون بود. بعد، دستهام را باز کرد تا وضو بگیرم. وقتی مرا گرفتند، همه جام را گشتند، ولی آن چاقو را پیدا نکردند.
اگر پیدا می کردند، لابد براش خیلی بد میشد. حالا او جاش را از کجا میدانست، نمی دانم.
بعد از نماز فهمیدم نمازم باطل بوده؛ چون نمی توانستم بخوانم؛ چون وقتی سر پدرم را می بریدند، خودم را خیس کرده بودم. یادم نبود...
شاید هم نمی دانست آن پشت، کسی قایم شده. بعدش هم که متوجه شد، بروز نداد.
گفتم: گرسنهم. غذام که نداد هیچ، دست و پام را دوباره بست.
کم کم تاریک شد. روز به کوه رفت و شب آمد. دلم هوای خانه را کرد: «
مادرم دلواپس است. حتما تا حالا عمور سول را خبر کرده. شاید راه افتاده اند توی جنگل، پیدامان کنند.
و من با دست و پای بسته، زیر این چادر نمورم»
. از ورودی چادر، درختها را می بینم که آرام ایستاده اند، قطره های درشت باران را که مثل همیشه
از بالا به پایین می افتند و علف ها را که احمقانه، همه جا حتی توی چادر را سبز کرده اند.
کشته شدن پدر، هیچ تأثیری بر جایی نداشت
. همه چیز مثل سابق است، با این تفاوت که پدر دیگر وجود ندارد.
نشستهای آن گوشه روی یک جعبه، مراقبم هستی و با چشمهات اذیتم میکنی.
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🌱
#پارت21
"اویس"7
محل نمی گذارم. بی فایده است. وقتی پلک میزنی - به قول آقای سلیمانی توی یکی از شعرهاش - خورشید توی چشمهات طلوع و غروب می کند.
در برابرشان نمی توان بی اعتنا بود. تو هم از قرار، همه چیز را درباره چشمهات میدانی.
شاید فکر می کردی: «حالا که به برادرم رسیده ام، چرا باید دست بسته، زیر این سقف خیس و پارچه ای باشد؟»
تو دنبال پدر و مادرت بودی و حالا صاحب یک برادر شده بودی؛ یک چیز کاملا غیر منتظره.
هیچ گمان می کردی یک همچه موجودی با تو نسبتی داشته باشد؟
البته شاید زیاد پاپی داشتن پدر و مادر نبودی و این حاج احمد بود که همین طور الکی پیگیر ماجرا شد. اما لااقل بعد از آن، هیچ تصوری از وجود یک برادر احتمالی نداشتی.
از جا بلند شدی. اسلحه ات را حمایل کردی و کبریت به دست، رفتی سراغ فانوسی که آویزان بود به عمود چادر. می خواستم چند تا چیز ساده بپرسم؛ چیز ساده ای مثل اینکه چرا مرا لو ندادی، و یا... انگشت روی بینیات گذاشتی که یعنی ساکت!
فانوس را روشن کردی و گفتی
- کی اونجاست؟ بیا بیرون!
تکرار کردی. یک نفر از زیر خرت و پرت های ته چادر بلند شد. واغود می کرد که خواب بوده. برامان بپا گذاشته بودند. به تو هم اعتماد نداشتند.
راستی که با چه آدمهایی دمخور بودی ها...! ایک پیاله غذا آوردند؛ چیزی مثل آب گوشت. نگذاشتی بخورم.
ورودي چادر را بستی و گفتی:
- گوشت سگه. دست و پام را باز کردی. از بقچهات نان و پنیری آوردی و تعارفم
کردی
- به نظر می آد آدم خوب و شرافتمند و بی چیزی باشی
اینها را بدون لهجه گفتی. گرچه منظورت تغییر لباسم بود، ولی حس نکردم که می خواهی طعنه بزنی.
نان و پنیرت هر دو محلی بود. موقع خوردنشان گفتم:
- پس راسته که جنگلیها گوشت سگ می خورن؟ سر تکان میدهی که «بله»
. - چرا؟
- میگن، دل و جرئت می آره. و لبخند میزنی
- هی پسر، هیچ میدونی من برادرت هستم؟
نه... همان خوب که این را نگفتی. اگر می گفتی، مسخره ات می کردم. تنها کاری که می توانستی بکنی، همانی بود که انجام دادی: روی ترک اسبت سوارم کردی و نجاتم دادی. تو آن روز، همه کار برام کردی و من فقط تو را یک «
جنگلی خوب»
میدانستم. دم دمای صبح، سردم شد. بیدار شدم و دیدم نیستی. دستم را از جلو بسته بودی.
به قول خودت مجبور بودی. می ترسیدی کار احمقانه ای کنم. گره اش کمی شل بود. آنچه کردم، باز نشد. از راه رسیدی و بی سروصدا وضو گرفتی.
خودم را به خواب زدم. از زیر نور ضعیف فانوس، تو را میپاییدم. آن جانماز سبز و کوچک همیشگی ات را که هنوز دارمش، باز کردی و ایستادی به نماز. شاید آنجا با خود گفتم: «
عجب! پس راست است که می گویند: از میکده هم به سوی حق راهی هست.»
شاید هم نگفتم.
به نقطه نامعلومی خیره شده بودی و از گوشه چشمهات اشک می آمد؛ گریهای آرام و بی صدا، بدون تغییری در خطوط چهره. یک همچه گریه ای را ففط از پدرم سراغ داشتم.
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🌱
#پارت22
"اویس"7
وقتی می پرسیدم: «چرا این طور گریه می کنی»، لبخند میزد:
- ب... مردها این جوری گریه می کنن دیگه؟
بیخود نیست که می گویم، تو بیشتر از من پسر پدرت بودی. گرچه تام . که از او در ذهن داری، مردی است با ریش بور و شال سفید به کمر که روی پنجه پاها نشسته و از تنها برادرت می پرسد: از مردن
میترسی؟
نماز صبحم را خواندم. خودت بیدارم کردی. با اینکه باطل بود، وضو گرفتم و خواندم.
نخواستم جلوت کم بیاورم. سپیده نزده بود که راه افتادیم. هنوز گاهی هوس می کنم مثل آن روز بنشینم ترک اسبت، دستم را قلاب کنم دور کمرت، وردی بخوانی زیر لب و مثل باد بوزیم میان جنگل.
صورتم را می چسبانم به پشتت، چشمهام را میبندم و خود را می سپارم به خنکای نسیم. با این اطمینان که کسی ما را نمی بیند، کاملا نامرئی هستیم و هرچه تیراندازی کنند، به ما صدمه ای نمی رسد.
- اگه بذارن دنبالمون چی؟
- تا حالا هیچ اسبی نتونسته این غزل رو بگیره.
میخواستم سرت داد بکشم: تو آخر جتی یا ملک که از این همه تیر مستقیم، جان سالم دربردی؟
راستش خیلی چیزها می خواستم بپرسم که لالمونی می گرفتم، روم نمی شد. نه اینکه من همچه آدمی باشم؛ کسی جز تو نمی تواند با من این کار را بکند.
از روی تپه، حلبی خانه مان پیدا بود. از هم جدا شدیم. گفتی، دیگر می توانی بیایی. صدای مرغ و اردکهامان می آمد. چقدر دلم براشان تنگ
شده بود.
یاد گریه های مادر افتادم. اگر از پدر بپرسد؟ و اشکهام سرازیر شد، بی اختیار. بعضیها گریه کردنشان گریه آور است.
یکی از پشت صدام زد:
- اویس
برگشتم. خودت بودی.
با خودم گفتم: خدای من..! اسمم را از کجا میداند؟
طاقت نیاوردی همین طور ولم کنی، تنها برادرت را. بغلم کردی و گفتی که شجاع باشم: «
مثل پدرت!»
باز هم عطر بهارنارنج، همه جا را پر کرد؛ عطری ابدی که هنوز بوش وقتی جانمازت را باز می کنم، اتاق را برمی دارد.
دروازه چوبی خانه مان با ناله تیز کشداری چارطاق شد. آنهایی که توی حیاط بودند، همه برگشتند و خیره شدند به چارچوب. خودم را از میانش رد کردم و کشاندم تو.
همه ساکت شدند. وقتی مرا با آن سر و وضع به جا آوردند، حسابی به هم ریختند.
دورهام کردند. هرکسی چیزی گفت. مادرم خواست بغلم کند که از حال رفت. آرواره هام بدجوری درد می کرد. دهانم قفل شده بود.
حتی نمی توانستم گریه کنم. عمور سول همه را کنار زد و چند تا با دست زد به صورتم
- اویس...! باباجونا حسین آقا چی شد؟ بابات کجاست؟ د بگو ببینم چی به سرتون اومده؟
اسبمان توی چمن حیاط می چرید. خودش راهش را کشیده بود، آمده بود خانه. کاش مادر آن خواب را نمی دید...
ادامه دارد...
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🌱
#پارت23
اویس8
دیگر همدیگر را ندیدیم، تا وقتی که رفتیم اردو؛ گرچه... همیشه جلو چشمم بودی، با یک علامت سؤال بزرگ جلو همه کارها و حرفهات.
شاید بپرسی: تو که اینقدر از خون بدت می آمد، برای چی رفتی اردو؟
می گویم: به خاطر یک چیز خیلی بشری که همیشه در تاریخ وجود داشته و خیلی هم قابل درک است: انتقام. یکی تو، یکی هم مجید که توی خواب و بیداری ولم نمی کردید.
روزی ده بار مجید سر پدر را می برید. از همه بدتر اینکه می دانستم جایی توی جنگل های همان اطراف، آزاد و رهاست و من هیچ خوشم نمی آمد.
شاید بپرسی: پس چرا قبلش اسم نوشته بودی با میثم طلا یا به قول خودت « اقامیثم»
، بروید جبهه؟ پس انتقام از مجید چی میشد؟ می گویم: نمی دانم. من از خودم هیچ چیز درستی نمیدانم، ولی یک جورهایی لازم بود.
گاهی وقتها لازم است کاری را انجام دهیم و بعدها علتش را بفهمیم؛ کاری که یک بار با میثم طلا رفتیم انجام بدهیم و حاج احمد سر رسید، هردومان را کت بسته، تحویل ننه هامان داد.
رضایت نامه می خواست که نمی دادند. اردو رفتن اما، رضایت نامه نمی خواست
کتابهام را بوسیدم و گذاشتم کنار. درس توی مخم نمیره از جلو چشمم می پریدند.
معناشان را گم می کردم. بزرگ ترین عذاب این بود که یک جا بنشینم و فکر کنم. حاجی گفت:
- حالا که اینه، بيا اسمتو بنویسم توی بسیج
مادر هم مخالفتی نکرد. شاید فکر می کرد این جوری دیگر از زور بیکاری، به سرم نمیزند اسم بنویسم برای جبهه.
دو تا ستون بودیم. حاجی بنا داشت ما همدیگر را نبینیم، تو هم همین طور. مرا پیش خودش نگه داشت و تو را انداخت توی آن ستون هر گروه، مسیر خودش را داشت و قرارمان جایی بود اطراف روستای خودتان؛ یک چمنزار لعنتی.
آخرش نفهمیدیم چطور لو رفت. حداقل یک روز قبلش میدانستند که می خواهیم آنجا اردو بزنیم.
شما کمتر از ما بودید. اسب و قاطرهای بیشتری هم داشتید و زودتر از ما رسیدید. وقتی درگیر شدید، صدای تیراندازی هاتان را می شنیدیم.
فرمانده تان با اولین تر از پا افتاد. بی سیم چیتان کم سن و سال بود. هیچ وقت یادم نمی رود.
هق هق گریه می کرد. تمام کدها و رمزها را گذاشته بود کنار. انگار با تلفن حرف می زد. حاجی هم کم کم بیخیال شد و پرسید:
- از کجا تیراندازی می کنن؟
- نمیدونم... از همه جا!
حاجی فرمانده دیگری براتان انتخاب کرد. فایده نداشت. همه تان پخش و پلا شده بودید توی جنگل.
آقای سلیمانی را گذاشت جای خودش، با سه نفر دیگر راه افتاد. میثم طلا یکهو داد کشید:
- ایشالله دمار از روزگارشون درمی آریم، صلوات بفرست..... جوری که حاج احمد از روی اسبش برگشت و لبخند زد.
قیافه بچه ها دیدنی است. خسته اند. چند روز کوه پیمایی اشکی، دمارشان را در اورده.
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 🍃
#پارت24
اویس8
پاها ورم کرده و تاول بسته. راستی اینها دیگر برای چی آمده اند؟
از وقتی صدای تیراندازی آمد، برقی به چشم ها افتاد. بعضی ها همدیگر را بغل می کنند، بعضی ها هم پیداست ترسیده اند؛ یک پاشان می آید و یکی نه.
یکی هم که صدای خوشی دارد، بنا کرده به خواندن. میثم طلا مجبورش کرده. با همه کار دارد. دیشب به من پیله کرده
- چرا توی دعای توسل شرکت نمی کنی؟ فضولی همه را می کند. گفتم: خودت هم شرکت نمی کنی.
گفت: مگه کوری؟ نمی بینی؟
دارم چای درست می کنم، بعد از دعا پذیرایی کنم.
گفتم: اینها همه بهانه ست. زیر بار نمیرفت. یک بار بی کله رفتم توی چادر فرماندهی، داد کشیدم:
- این چه مسخره بازیه در آوردین؟
این از نیروهاتون که از سر و کول هم بالا میرن، این از تفنگهاتون که فقط میشه باهاش گنجشک زد، این هم از وضع غذا و آن وقتها كله ام خیلی باد داشت
. حالا خیلی بهتر شده.
وضعیت غذا خراب بود. هر کی هر چی داشت
، تقسیم می کرد؛ مثل خودم که همیشه نصف غذام را میثم طلا بالا می کشید. هر رفیقی می گفت «
بسم الله»
، نوش جان»
نمی گفت، و من به قول حاجی، مثل کنیز کفگیر خورده، قورقور می کردم. بیشتر از میوه های جنگل می خوردیم؛ سیب و ازگیل و زالزالک و این چیزها. هر دو سه نفر، یک تفنگ داشتیم.
چند تایی هم برنو و دولول و یک لول شکاری. وقتی پدر را کشتند، یادم می آید به حاجی گفته بودم: انبار مهماتشون رو منفجر کردیم.
الآن بهترین فرصت برای
حمله ست.
گفت: بهت قول میدم همین حالاش هم بیشتر از ما مهمات دارن
همیشه می گفت: ما فقط باید مواظب باشیم این چند تا برنویی رو که داریم، دوباره ازمون نگیرن.
راست میگفت: خلع سلاح سپاه.
- ببین اویس جان، تو باید برای همه الگو باشی. تو فرزند شهیدی...
بقیه اش را دیگر نفهمیدم. هنوز وقتی بهم می گویند: «فرزند شهید»، یک جوری می شوم.
بهتر نیست به جاش بگویند پدرت کشته شده؟ نمی توانم با این چیزها کنار بیایم. من نمی توانم جور دیگری باشم
. هر اتفاقی بیفتد، همینی ام که دیده می شوم، نه همانی که فکر می کنند یا دلشان می خواهد که باشم. بعضیها خوششان می آید برای آدم اسم دیگری بگذارند و تغییرش دهند.
برای تنوع بد نیست.
این، مال اوایل اردو بود که به قول ناصر، ناله می کردم. کم کم همه چیز فراموشم شد. دیدم اینجا کسی به فکر این چیزها نیست، از رو رفتم.
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🍃
#پارت25
اویس8
همچه اردوی اردو که نبود... عملیات بود؛ یک حمله واقعی.
می ترسیدند بین راه، یکی جلوشان را بگیرد و بگوید: با این ریش می خواین برین تجریش؟
برای همین اسمش را گذاشتند: اردو.
ستون ایستاد. میثم طلا افتاده روی زمین، آخ و واخ می کند.
کفشهای کتانی پاره پاره اش غرق خون شده. پاش روی یک تکه سنگ لغزید و چاک خورد. شانس آورد نیفتاد ته دره.
آدم باورش نمی شود سنگ هم بتواند همچه کاری کند. پاش را پانسمان می کنیم.
زیر بغلش را می گیرم، کمک می کنم سوار اسب شود. لباسهاش خیس است. یک ساعت پیش که
خسته و کوفته، کنار چشمهای اطراق کرده بودیم، بچه ها با آب افتادند به جان هم.
سر دسته شان همین جانور بود. جانش در می رود برای این جور کارها. آمده پیک نیک انگار.
- آی ننه... شهید شدم ننه! بچه ها سر به سرش می گذارند
- بچه ننه!
- نزدیک بود دره رو پر کنی ها؟
- چرا دیگه صلوات سفارش نمیدی؟
افسار اسب را کشیدم و گفتم:
- آخه تو که پوتین گیرت نیومد، واسه چی راه افتادی، اومدی اردو؟
- خوبه که خودت یه شلوار پلنگی بیشتر نداری. مگه همین چند وقت پیش، چهلم بابات نبود؟ تو بگو واسه چی اومدی، اویس جون؟
و دوباره نعره کشید و صلوات سفارش داد. صدای شلیک تیرها نزدیک تر می شد.
روی زین خم شد، کمی آخ و واخ کرد و گفت:
- اصلش میدونی چیه اویس جون..؟
یه چیزه که نمیدونم چیه... آدم دلش میخواد به خاطرش میره.
آدم نمی داند این بشر کی شوخی می کند، کی راستش را می گوید. بنا کرده برای بچه ها فال گرفتن:
- اکبر... پر، سعید... پر، فرهاد پر
از ستون ما فقط همین سه نفر شهید شدند: اکبر، سعید و فرهاد که تیربارچی بود و صدای خوشی هم داشت.
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد 😍
#پارت26
اویس9
اولین باری است که روستای ییلاقی تان را می بینم. بهشت!
آدم نمی داند از کجا شروع کند به تماشا. شاید معنای «چشم انداز» همین باشد. از اینجا تا ته دره، پر است از درخت و صخره هایی به چه درشتی.
از وقتی این حوالی ناامن شده، هیچ کس به ییلاق نمی آید. جنگلیها میریزند به خانه ها و غارت می کنند.
درست زیر پای ما، چمنزاری است که جنگل تیره و انبوهی آن را مثل نگینی سبز، در میان گرفته. اینجا محل قرار نیروهامان است که لو رفته.
حتما باز هم درختها این کار را کردند. این درخت ها را نباید دست کم گرفت.
آقای سلیمانی گفت:
- تبادل آتشها رو می بینی؟
به قول میثم، مثل آخوندها حرف می زند. دوربینش را می گیرم و نگاهی می اندازم به جسدهایی که افتاده اند وسط چمنزار.
دوباره یک چمنزار لعنتی دیگر، مثل همانی که من و پدر، پشتش گیر افتاده بودیم. از من میشنوی، هر وقت به جنگل میروی، از چمنزارها دوری کن.
میخندی؟ باور کن!
گوش تا گوش چمنزار، س نگ های بزرگی از زمین سر در آمده بود. به
نظر می رسید جان پناه خوبی بودند برای بچه ها از هم می پرسیدم: چرا بر و بچه های ستون شما این جسدها را از معرکه خارج نکردند؟
اسب ها را بستیم به درختها، به یک ستون راه افتادیم سمت دره. دست قدرتمندی بازوم را گرفت و مرا از ستون بیرون کشید.
آقای سلیمانی بود. دو برابر حاج احمد هیکل داشت، و قدرتی که اسب را از گوشش می گرفت و میزد به زمین. قیافه اش یادت آمد؟
- شما مسئول حفاظت از این حیوونها هستین.
وقتی فرمانده می شد، هر کسی را مسئول چیزی می کرد؛ مثلا می گفت: شما مسئول بستن در این قمقمه هستین.
یادت هست؟
یک روز به میثم طلا گفت: شما نماینده این جانب در امور دستشویی گردان هستين.
و منظورش ساختن دستشویی صحرایی بود. حالا هم من «مسئول حفاظت شده بودم؛ حفاظت از چند طویله اسب!
گفتم:
- جون حاج احمد بذار بیام. لبخند زدن - به جان حاجی، خودش سفارشتو کرده اینجا بمونی. و ادامه داد:
- تازه... برادر میثم هم هست.
اگر می دانستم تا چند لحظه دیگر تو هم می آیی آنجا پیشمان، آن قدر التماسش نمی کردم.
آنجا بلندی تپه مانندی بود، مشرف بر دره. جنگل انبوه تری داشت، پر از بوته های بزرگ و خاردار تمشک و گیاهان وحشی دیگر که از سیم خاردار بدتر بودند؛ موانعی طبیعی که برای عبور از آنها مجبور بودیم معبر بزنیم.
آقای سلیمانی آنجا را «
قرارگاه قراردادی»
بچه ها کرده بود تا اگر اتفاقی بدانند کجا جمع شوند
.
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🌱
#پارت27
اویس9
چشمهای هم داشت هرچند کوچک، که بعدها خیلی به کارمان آمد.
گمان نکنم تو این چیزها یادت مانده باشد. همان وقتها هم، زیاد پاپی این چیزها نبودی.
آخر تو همه چیز را از بالا می بینی؛ بر عکس من که همیشه در جزئیات خرد میشوم. سختی های زیادی کشیدی، اما هیچ وقت مثل من قاتی نکرده ای؛ وا نداده ای.
راز دوام آوردنت همین است که خودت را جای خدا می گذاری و همه چیز را از آن بالا می بینی.
فکر کردن درباره جزئیات را برای جزئیترهایی مثل ما می گذاری. همیشه این ور و آن ور آوارهای؛ از این ش هر به آن ش هر؛ ولی یک بار ندیده ام از آوارگی ات بنالی.
حتی آشنایی با من هم، شروع دوران خاصی بود از آوارگی در زندگی ات. فردای آن روز که نجاتم دادی، از حاجی خداحافظی کردی و رفتی کردستان، سنندج. جنگلیها دنبالت بودند.
برای سرت جایزه گذاشتند. بعدش هم که کومله ها این کار را کردند..
نوک خال توسکای بزرگی نشسته ام، همه جا را دید میزنم. وسطهای شیب تند دره، روی سینه کش کوه، حاجی با جنگلیها درگیر شده.
توی دلم چند تا فحش آبدار نثار آقای س لیمانی می کنم. این همه مدت منتظر یک همچه روزی بودم، حالا باید از این بالا مثل میمون، فقط تماشا کنم.
لااقل دوربینش را نداد تا با آن «
تبادل آتشها»
را ببینم. بدجوری درگیر شده اند. خدا کند بلایی سر حاجی نیاید.
میدانم. سپرده بودی مواظبم باشد؛ قبل از اینکه بروی سنندج. او هم خیلی به ما سر می زد، با آن تویوتاش و لباس سبز و آرم سپاه روی سینه.
هر بار، کلی از شهر برامان خرید می کرد. وقتی پدر بود هم، می آمد.
با خواهر کوچکم زهره خیلی عیاق شده بود. بیبی هم براش اسپند دود می کرد و قربان صدقه اش می رفت.
گرچه بعد از پدر، عمورسول همه کاره شد و...
- هی پسر... اون بالا خوابت نبره!
میثم طلاست. لم داده روی چمن های زیر درخت. پای چلاقش را گذاشته روی پای دیگرش. یک خلال علف هم گذاشته گوشه لب. صداش می کنم
- میثم چلاق! او می پرسم که به نظرت چرا آقای سلیمانی مرا اینجا نگه داشته.
- حقته. یادت رفت توی چادر حاجی چه الم شنگهای راه انداخته بودی؟
حالا بخور...... تو باید تنبیه بشی اویس جون!
خودم می دانستم چرا مرا نبرده بودند. به من می گفتند: «فرزند شهید». این یعنی یک موجود بسیار ترحم برانگیز؛ یک چیزی مثل نقص عضو، که وظیفه همه است در کش کنند.
سر آن چشمه که بودیم، کسی به صرافت نیفتاد مرا هم خیس کند. با من جور دیگری بودند.
هم محلیها که دیگر بدتر. دست روی قرآن می گذاشتند و می گفتند که من زده به سرم. چند بار راه افتادم توی جنگل، تا مجید را پیدا کنم، نشد؛ یعنی نگذاشتند.
ادامه دارد..❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🌱
#پارت28
اویس9
روزهای اول خیلی پشت سرم لغز می خواندند. کم کم به وجودم عادت کردند؛ همان طور که آدم به پای لنگ عادت می کند.
- میثم، به نظرت من قاتی دارم؟
چیزی نگفت. دوباره پرسیدم و گفت:
- به نظر من، تو قاتی بودی... از همون اولش هم بودی، اویس جون؟
ولی از وقتی حسین آقا رو کشتن، دیگه خیلی شدی! یادته توی استادیوم غش کردی، افتادی روی دستمون؟
راست می گوید. همچه آدم ملاحظه کاری نیست. همه دروغ بگویند، او راستش را می گوید. آدم می تواند خودش را با او ببیند.
خودم هم گاهی می فهمم خرابم؛ مثل آن روز توی استادیوم که توپ خورد به سرم و افتادم.
اول ابرها می آیند؛ ابرهای غلیظی که همه جا را می گیرند، جوری که فقط می توانم دستهام را ببینم، یا دستهای مادرم را که برام قرص آورده.
اگر آن لحظه به چشم هام نگاه کنی، پر از ابر است؛ ابر و سفیدی؛ و گوشهام پر از صدای بی انتهای یک شیپور.
مثل یک خرس وحشی میشوم و چاقوم را فرود می آورم؛ یک بار، دو بار، س ه بار... خون شتک میزند توی صورتم.
گرماش را حس می کنم. رفیق مجید چنگ می اندازد توی موهاش و آن را در هوا نگه میدارد.
حالا کاملا از بدنش جدا شده. چشمهاش را باز می کند و سرم داد میزند:
- گم شو!
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🌱
#پارت29
اویس10
و باز هم آمدی و من از نوک خال این توسکای بزرگ، تماشات می کنم.
تا کی می خواستی از من فرار کنی؟
هیچ تغییری نکرده ای؛ همان جوان چوپان اردوگاه جنگلیها؛ غير از اینکه موهات بلندتر شده.
از سنندج، مستقیم آمدی اردو و وقت نکردی کوتاهشان کنی. به جای آن شلوار قهوه ای چوپانی، یک شلوار نظامی پوشیده ای؛ با همان ساقبند همیشگی پاهات.
اولش فکر کردم جنگلی ها هستند. میثم طلا را خبر کردم:
- چند تا سوار دارن می آن.
و گفتم برود جایی قایم شود؛ چون اسلحه نداشت. پای سالمش را گذاشت توی رکاب یکی از اسبها و ایستاد تا آن چند نفر را ببیند.
گلنگدن را کشیدم و از همان بالا آماده شلیک شدم.
- اویس، نزن... خودی ان.
اگر بدانی وقتی شناختمت، چه حالی شدم. برق از سرم پرید:
یک جنگلی نفوذی یک جاسوس. همین یکی را کم داشتیم. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. ببین چطور با میثم طلا گرم گرفته.
به به! اي والله!
شریک دزد و رفیق قافله. باید هرچه زودتر به حاجی خبر بدهم. لابد آن روز هم
دلش سوخت و مثلا نجاتم داد.
دید که من یک «فرزند شهید» هستم و قلب ضد انسانی اش به رحم آمد!
میثم طلا گفت:
- آقای سلیمانی بچه ها رو برد به طرف اردوگاه
تا این را شنیدی، با اسبت عقب گرد کردی، به تاخت رفتی.
من هم سریع از درخت پایین پریدم و جلو چشم های حیرت زده همراهانت، با اسبم افتادم دنبالت. میثم طلا داد زد:
- تو دیگه کجا...؟
اویس، خر نشو، برگرد!
ولی باید بروم. اگر بلایی سر بچه ها بیاورد چه؟
بچه ها از دره رد شده اند. حاج احمد همچنان درگیر است. اگر سروصدای این تیراندازی ها می گذاشت
، فریاد میزدم و خبرشان می کردم که یک جنگلی از پشت سر می آید. با غزلش انگار روی صخره ها پرواز می کند.
- تا حالا هیچ اسبی نتونسته این غزل رو بگیره. راست میگفت.
دور چمنزار، افرا، توسکا، بلوط، همه هستند. همه چمنزارهای لعنتی این ش کلی اند. بچه ها حتما وارد محوطه باز اردوگاه شده اند.
باید سایه به سایه تعقیبش کنم و اگر خواست کاری کند، با همین تفنگ...
صدای همزمان شلیک چندین رگبار، دره را پر کرد. بچه ها یکی یکی افتادند زمین. من هم مثل تو، اسبم را بستم به درختی و مثل تو، فرهاد را دیدم که زیر رگبار گلوله ها به خود پیچید و افتاد.
نفر اول ستون بود. هرچه کردم، جهت رگبارها را پیدا نکردم.
همه زمین گیر شده بودند و نمی دانستند به کجا شلیک کنند. توی آن چمنزار لعنتی هر کجا می رفتی، هدف تیر مستقیم بودی.
حالا نوبت جنگلیها بود که نامرئی شوند. آن روز هیچ کس نفهمید از کجا خوردیم، اما تو چرا؛ آخر تو همه چیز را میدانی
ادامه دارد..❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃
#دیلمزاد🌱
#پارت30
اویس10
زیکزاک راه می افتی تا وسط چمنزار؛ پشت یک تخته سنگ، کنار نعش فرهاد. جهت گلوله ها عوض می شود.
نمیدانم نقشه ات چیست، اما این طور که من میبینم، ممکن نیست
؛ اینکه سالم برگردی را می گویم.
می ترسم تخته سنگ با تراش گلوله ها کوچک و کوچک تر شود و... به هر حال، وقتی یک جنگلی می خواهد خودکشی کند، باید نشست و فقط تماشا کرد؛ مگر اینکه به این تک تیراندازهایی که نمیدانم کجا هستند، بفهمانی که خودی هستی، یا اینکه نامرئی شوی و..
و تو همین کار را کردی. دوباره از اکسیر نامرئی شدنت استفاده کردی و پریدی تیربار فرهاد را برداشتی.
حتی نوار فشنگهای سر و کولش را هم باز کردی. بعد، مثل فشفشه از جا جستی و از قلمرو تیرهای غیبی دور شدی؛ با همان سرعتی که به شاخه آن درخت آویزان شدی و جفت پا رفتی توی صورت مجید.
ککت هم نگزید. برای کشتن تو، تنها گلوله کافی نیست؛ باید از چیزهای کشنده تری هم استفاده کرد؛ مثلا مین هایی که هر قدر نامرئی شوی، نتوانند نادیده ات بگیرند.
تیربار را کار گذاشته ای، بی هدف شلیک می کنی. گفتم الآن چندتای دیگر از بچه ها را می زنی، ولی همه تیرهات به دار و درختهای اطراف می خورد.
پس تو هم دل خوشی از این درخت ها نداری.
آن شب بر و بچه ها درباره ات می گفتند: دیوانه شده بود. مثل آرتیست های سینما، قبضه تیربار رو زده بود زیر بغل، نوار تیرها روی كولش، همین طور الله بختکی اینقدر شلیک کرد تا صدای تیراندازیها قطع شد.
یادم هست که من هم گفتم:
- این، تنها تیربار ما بود. توی این وانفسای کمبود مهمات، اون می خواست تيرهامونو حروم کنه.
دیگر تیر ندارد. باید دستگیرش کنم، تحویل حاجی بدهمش.
بچه ها کشته ها و زخمیها را از معرکه بیرون می برند و به قرارگاه قراردادی عقب نشینی می کنند. همانجا ایستاده، به تیربار تکیه داده و تماشا می کند.
از عقب نزدیک میشوم. دیگر چهار پنج متر بیشتر فاصله ندارم.
باید بگویم:
دستها بالا»، ولی زبانم کلفت و غير قابل حرکت شده. سرش را آرام برمی گرداند. بدون اینکه مرا ببیند، نگاهم می کند. نه تعجب می کند، نه جا می خورد و نه... انگار منتظرم بود.
وقتی دیدی دستم روی ماشه می لرزد، سنگینی نگاه سرخت را از سرم برداشتی، قبضه تیربار را روی دوشت گذاشتی
- به قول میثم، « بیل فنگ»
کردی و بی توجه به تفنگی که به سویت نشانه رفته بود، راه افتادی و رفتی.
اسلحه را از جلو ص ورتم پایین آوردم و نفس راحتی کشیدم: آخیش!
ادامه دارد...❤️
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso🍃