eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🤗 "اویس"4  چاقوش را در آورد و چند جای پیراهنم را پاره کرد. بعد، دست به جیب شلوارم انداخت و محکم کشید. جیبم جر خورد و دوباره چیزی نگفتم، اما باید می گفتم. تقریبا داد زدم: - آخه داری چی کار می کنی؟ دهه...! نشنیده گرفت. با همان خونسردی به کارش ادامه داد. با چاقوش یک چوبدستی برام تراشید و داد دستم. بعد، کمی عقب عقب رفت، براندازم کرد و بالاخره به حرف آمد: - چوپون خوبی شدی؟ کمی خاک از زمین برداشت و مالید به صورتم : - زیادی خوشگلی! گذاشتم هر کاری که می خواهد، بکند. کارش که تمام شد، مرا نشاند ته گودال و دستش را گذاشت روی شانه ام: - خب پسر جون... خوب گوشاتو وا کن! خودت میدونی توی بد تلهای افتادهیم. برای فرار، باید حتما هوا تاریک بشه. حالا تازه دم ظهره. اما.... اما تو... فکر کنم تو با این سر و وضع بتونی فرار کنی. من اینجا مشغولشون می کنم و تو.. - اگه منو بگیرن چی؟ اون وقت دیگه.. رویش را بر می گرداند. ادامه می دهم. نفس عمیقی می کشد و دوباره نگاهم می کند. می خواهد چیزی بگوید. لبش را گاز می گیرد. برای حرفی که می خواهد بزند، به اندازه کافی نفس توی سینه پهنش ندارد. چشمهاش لای درختها دو دو می زند. وانمود می کند مراقب اطراف است. از اینکه به فکر دررفتن افتاده، خوشم می آید، اما نه این جور دررفتن. - تو میتونی شانستو امتحان کنی. از حالا یه بچه چوپونی. نه منو دیدی، نه اگه ببینی، میشناسی. توی جنگل خدا راه گم کرده ای. با لهجه چوپون ها حرف میزنی و ادا در میاری. ادامه دارد.. https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3☺️
😍 "اویس"4  چوپونها حرف میزنی و ادا در می آری. یادت باشه... به زنده و مرده ام، با هر وضعی که رسیدی، هیچی نمیگی. عين دخترها هم این قدر آب غوره نمیگیری. اگه یه وقت... صدای تیر می آید. یک نفر ما را دیده. - بپر بپر فرار ها کن... یالله. درختها جامان را لو داده اند. کارمان تمام است. - چه مطلی...؟ فرار هاكن.. يالله. چند تای دیگر هم می آیند. گلوله ها از بالای سرم وزوز می کنند. - با ته نیمه مگه، پدر سگ؟! بیر دربور! پدر هم شلیک می کند. - آخ.. - بابا.... بابا! او را زدهاند. پدرم مرد. سراپا آتش گرفته ام. درختها می خندند. اسلحه اش را برمیدارم. چند نفر می آیند طرفمان. میبندمشان به رگبار نمیدانم س ه تا بودند یا چهار تا. حساب جنازهها از دستم در رفته. جانور وحشی ای که توی دلم لانه کرده، بیدار می شود. فحش میدهم و شلیک می کنم؛ دوباره مثل یک خرس وحشی. دستی با قدرت پام را کشید: - تیر حروم نکن بچه...! من که طوریم نشده. اسلحه رو بنداز، برو... برو اولش هم دیدم تیر به کتفش خورد، ولى يقين داشتم با همان تیر، مرده. انگار از قبل دیده بودم که تیری به کتفش خورد و مرد! لااقل توی خواب. از وقتی گیر افتاده ایم، خودمان را زنده به حساب نمی آورم. تکه کلوخی را محکم می زند به سرم، داد می کشد - گوم بووش اسلحه را می اندازم و میدوم. به عقب نگاه می کنم. پدر را می بینم که می گوید: «گم شو». باز هم میدوم. دوباره نگاهش می کنم: «گم شو». باز هم میدوم. سکندری میخورم و کله پا میشوم، ولی باز هم میدوم. نمی دانی چه حالی شده بودم. حرف آخر هرکس مهم است. این خیلی بد است که حرف آخر پدر، «گم شو» باشد. هر دو باید می مردیم، خودش هم می دانست؛ ولی حرف آخر مهم است. او حق نداشت یک همچه حرفی بزند. از حالا، زنده و مرده ام باید دنبال جای خوبی برای گم شدن باشد و این خیلی بد است؟ ادامه دارد.. https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3☺️
🌸 "اویس"5  وقتی مرا کنار کمپ فرماندهی بستند به درخت، هنوز از جنگل صدای تیر می آمد. دود از همه جا تنوره می کشید. یکی صدا زد: «کاک اسماعیل.....!» و صاحب این اسم از توی کمپ بیرون آمد. چاق بود. سبیل خرمایی خوش تراشی داشت. نفس نفس میزد و پر و خالی میشد. با لهجه کردی گفت: - این دیگر چیست؟ یک چوپان؟ خواستم چند جمله ای به زبان چوپانها حرف بزنم، حواسش جای دیگری بود. تیراندازیها قطع شده بود. سواری از لای درختها آمد. هی تیر هوایی در می کرد و داد می کشید: - کاک اسماعیل زدیش... زدیش نعش پدر را دمرو انداخته اند روی اسب. اولش کم بودند؛ صد یا دویست نفر. کم کم زیاد شدند. حالا هزار نفرند، بیشتر. از دستهای آویزان و موهای سرش خون می ریزد و روی زمین از خود ردی می سازد. چکه های خون میجوشند و زیاد می شوند؛ مثل خود جنگلیها که حالا به تعداد همه درختهای جنگل شده اند. هی می آیند و تنه می زنند به من. پیراهنش سوراخ سوراخ است. از هر زخمش چشمهای میجوشد. همه جا را خون برداشته. ازدحام جمعیت خفه ام کرده. کاک اسماعیل داد میزند - پس بقیه شان کجا هستن؟ - فرار کردن! از زیر مه پا خون رد وونه. از هر کجه که اشنی، خون رد وونه. - چرا کشتیش رفیق مجید؟ من زنده ش را می خواستم. اسا دیگه صد هزار نفرنه؛ نا... بیشتر! هیشکی مره نمی بینه. دارم له میشم. - اون هم خیلی ازمون کشته. رفیق مجید این را گفت و چنگ انداخت به موهای پدر، آن قدر کشید که پدر از اسب افتاد. دستهای رفیق مجید تا بازو خونی شد. گفت: - باید همه این چماقدارها رو به سیخ کشید. از جیبش یک چاقو در آورد: - چه ریش با حالی! صداش از زیر حنجره، جایی پایین تر از تارهای صوتی در می آید. دماغ پخ کوتاهی دارد، با سوراخهای گشاد. اگر سرش را بالا بگیرد، تا مغز کله اش پیداست. چاقوش کند است. رگ ها را به سختی میبرد. یعنی توی اردوگاه به این گندگی، یک چاقوی تیز پیدا نمی شود؟ البته چرا: یک چاقوی ضامن دار دسته شاخی شاید اگر دستم باز بود... آخر این جوری خیلی زجر می کشد. چاقو به استخوان رسیده. نیستی که ببینی. خدا کند لااقل نوکش تیز باشد. درختها از کول هم شک می کشند؛ آدمها هم. از گلوی پدر صدای خس خس می آید. هنوز زنده است! رفیق مجید چند بار دستش را برد بالا، محکم آورد پایین. چنگ انداخت توی موهای پدرم، آن را توی هوا نگه داشت. حالا پدر کاملا از بدنش جدا شده. درختی که در بندش بودم، خندید؛ بلندبلند. بعد، همه درختها خندیدند؛ آدمها هم. آخ که دستت درد... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3☺️
😘 "اویس"5  نکند خدا..! چه شاهکاری زدی؟ خون تا زانوهام بالا آمده بود. بچگیها وقتی جایی از بدنم خون میشد، فشارش میدادم تا بیشتر خون بیاید، بعد میرفتم به مادرم نشان میدادم. هرچه بیشتر برام آخ و اوخ می کرد، بیشتر خوشم می آمد. ولی حالا از رنگ هرچه خون، بدم آمده. مثل آن وقتها «خون ندیده» نیستم. جنگلیها خفه ام کرده اند. فشار می آورند به سینه ام. می خواهم داد بکشم، دهانم قفل شده. آرواره هام درد می کند. دندان هام خرد شده. کاسه چشمهام میخواهد بترکد؛ مثل چادر مهمات که «ترکید». درد از کمرم شروع و همه جای بدنم پخش می شود. توی گوش هام صدای زیر و متد و بی انتهای یک شیپور، غوغا می کند. گرمای انفجار را از پشت حس می کنم. صدای ساییده شدن سنگها روی هم و فرو ریختن صخره. زمین از درد به خود می پیچد و می غیرد. می خواهم از هوش بروم. دست های پدر را حس می کنم که مرا به کول گرفت و برد... او را می بینم که اسب را زین می کند. مادر، دم در طویله ایستاده، دهانش باز و بسته می شود. گوش هام را تیز می کنم. می گوید: - میگم حسین! دیشب... یه خوابی دیدم. از خانه میثم طلا این ها می آمدم. متوجه ام نبودند. - چه خوابی؟ - خواب دیدم... دیدم سر امام حسین رو بریدن، اونوقت.. اونوقت اسبش اومده بود توی حیاطمون می چرید. https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3☺️
🌱 "اویس"6  شاید بپرسی: چرا وقتی اسبها را رم دادید و اردوگاه شلوغ شد، فرار نکردید؟ بله، اگر نشانی چادر مهمات را نمیدادی، شاید همین کار را می کردیم. شاید موفق هم میشدیم. شاید هم به این خاطر که آن چادر، سر راه فرارمان بود. ولی خب... باز هم نمی دانم. همه چیز آنقدر سریع گذشت که چیز زیادی یادم نیست . تا حالا شده بدنت بخورد به جایی و زخم شود، ندانی به کجا گرفته؟ حالا که به آن روز نگاه می کنم، هیچ نمی فهمم از کجا خوردم و چطور. گمانم دو سه ساعتی از ظهر رفته. موها و لباسهام خیس است. پیداست کلی آب روم پاشیده اند و به هوش نیامده ام. و من همان پسری ام که اینها پدرش را نه! من چوپانی ام که باید به تلارش برگردد؛ همین. مچ دستهام بدجوری درد می کنند. طنابها زخمشان کرده. امروز اولین های زیادی از سر گذرانده ام و این هم اولین تجربه بیهوشی من. اثری از پدر نیست، غير از یک تکه زمین خون آلود. سرم را می کوبم به درخت جنگلیها اردوگاهشان را مرتب می کنند. همه اش خواب بود انگار. سرم را محکم تر می کوبم. چند نفر متوجه ام می شوند و می آیند سر وقتم: - بیچاره از حال رفت... - ما هر کی ازش خوشمون نیاد، اون ریختی می کنیم. - از تو هم خیلی خوشمون نمیآد ها... اخوا - راستش از هیچ چوپونی خوشمون نمیآد... یکی شان داد زد: - دهه... بچه ها، اینجا رو باش! یوهو... سیفلی رو! خودت هستی؛ با لباس چوپانی، سوار بر آن اسب یکدست سفید؛ همانی که نشانی انبار مهمات را داد، که می داند چوپان نیستم، که جزو چند نفری ام که حمله کرده اند به اردوگاه. او همه چیز را می داند. با لو دادن انبار مهمات، به هر هدفی که داشته، رسیده و حالا می آید مرا هم لو بدهد. چه اهمیتی دارد؟ بگذار مرا همینجا سر ببرند، با همان چاقوی کند، پای همین توسکای گردن کلفت، تا دیگر سر نکوبانم به تنهاش. بعدها به من گفتی که رفته بودی به حاج احمد خبر بدهی؛ خبر حملهای دو نفره به اردوگاه جنگلیها. قديمها این طور می گفتی. این روزها که صحبتش می شود، گاهی چیزهای جدیدی یادت می آید که از تعجب دهانم باز می ماند. همیشه هم پشت بندش میگویی: - اهمیتی نداشت، وگرنه همون وقتها می گفتم. ولی برای من اهمیت دارد. برای من مهم است که بدانم در ملاقات دوم، تو می دانستی من برادرت هستم، برادر چوپانت! و آنی که سرش را بریده بودند، پدرت بود. به عمرم فقط یک بار چشم در چشمم دوختی. یادت می آید؟ با اینکه روی اسبت بودی، سنگینی آن نگاه خیره سحرآمیز را حس می کردم که فقط مرا نشانه رفته بود. خشکم زد. توی چشمهات گم شدم... سرشار از تو. افکارم منجمد شد. درست همان موقع فهمیدم که میخواهد اتفاق بزرگی بیفتد 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso
🌱 "اویس"6  وجودت را حس کردم که رسما به زندگی ام پا گذاشتی و یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من متولد شد. به یاد ندارم به چشم کسی خیره شده باشی. همیشه چشمهات روی نگاهها می لغزد، چون تو خود از قدرت جادوشان باخبری. حاج احمد قول داده بود پیداشان کند پدر و مادر واقعیات را، مرده یا زنده. آن روز وقتی به روستای خودت رفتی، انتظار دیدنش را نداشتی. محکم بغلت کرد و گفت: - نگفتم پیداشون میکنم؟ و عکس پدر را نشانت داد که میخندید. حتما خیلی جا خوردی. همچه مطمئن نیستم. آخر نمیدانم تو چطور جا میخوری. پرسیدی: مطمئنی حاجی؟ و او گواهی تصادفی را از توی داشبورت ماشین تویوتاش در آورد که برمیگشت به سال ۳۹: یک زن به همراه شوهر و برادر زاده خردسالش رفتند ته دره و ماشین شان سوخت. شدت سوختگی به حدی است که اثری از جنازه کودک نمانده. حاجی گمان نمی کرد که تو پسر همکارش حسین آقا، مربی آموزشهای رزمی باشی. حالا برای هر دوتان مثل روز روشن شده بود که این قضیه صحت دارد. تاریخ و نشانی ای که نامادری ات داده بود، حتی رنگ ماشین توی برگه گواهی آمده بود و از همه مهم تر، شباهت خیره کننده ای است که به آن عکس داشتی. - روستاشون زیاد دور نیست. کارت که توی اردوگاه تموم شد، میبرمت اونجا. حسین آقا خیلی مرده... آقاست... اگه بدونی چه پدری نصیبت شده؟ چطوره - ایشالله - فردا همین موقع بیارمش اینجا همدیگه رو ببینین؟ تا اون موقع بهت قول میدم که صحیح و سالم باشه... شر و ممر و گنده. آهی کشیدی و گفتی: - امیدوارم. - منظورت چیه؟ گمانم همان موقع بود که مجید نشست روی سینه پدر. همه اینها را می دانستی و نگفتی. حالا بگذریم از جریان برادری مان که آن را هم سالها پنهان کردی. به حاجی هم –به قول خودتحق السکوت میدادی. شاید همه اینها تلاشی بود از سوی تو برای نامرئی شدن. تو یک کوه یخی بزرگی که هر وقت چشمهام ابری نباشد، فقط می توانم یک سومت را ببینم. این طور هستی، چون خودت می خواهی؛ ببینی و دیده نشوی. و خدا خواست تنها یک بار پدرت را ببینی، گرچه چیزی نمانده بود که نعشش را هم ببینی؛ لااقل سر بریده اش را؛ اگر زودتر میرسیدی؛ مثل سر بریده حاج صابر که پیش از آن دیده بودی... تو در زندگی ات دو سر بریده داشتی، دو بار تغییر نام دادی، دو بار با ماشین رفتی ته دره و... یادم باشد یک روز درباره راز عدد «۲» در زندگی ات صحبت کنیم. همه اینها را خدا خواست و بر خدا جرمی نیست! جنگلیها دورهات کرده اند. هر کسی چیزی می گوید. توجه نمی کنی. خورجین اسبت را خالی میکنی. کارت که تمام شد، دوباره نیم نگاهی می اندازی به من. یکی گفت: - راشی سیفلی، یه همبازی واست آوردیم! و از من پرسید: - هی پسر، چند سالته؟ آب دهانم را به سختی قورت میدهم: - هیجده. - دروغ میگه بچه ها. شرط میبندم بیست سال تمام داره. ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ 🎶👩🏻‍💻|| @Azkodamso
🌱 "اویس"6  یکی دیگر گفت: - شاید هم راست میگه رفیق! هیجده سال شیرین داره. این چوپونها بس که گوشت بره و کرۂ گوسفند و عسل دماوند می خورن، این ریختی میشن. مثل سیفلی خودمون دیگه... زیر لب می گویم: «سیفلی». شاید حالا وقتش شده مرا لو بدهی؛ ولی افسار اسبت را می کشی و راه می افتی، یکی جلوت را می گیرد. نوک چوبدستی بلندش را می گذارد زیر چانه ات، می گوید: - چطوره حضرت والا همچی که صدای توپ و تفنگ میاد، غیبت می زنه؟ صداش به گوشم آشناست؛ صدای آشنای یک قاتل: مجید. چوبدستی را کنار میزنی و میخواهی بروی. باز هم چوبش را می گذارد زیر چانهات: - کجا با این عجله؟ دیر میآی، زودی میخوای بری؟ باید بیای پیش کاک اسماعيل جواب پس بدی. فهمیدی ترسو...؟ چوبش را قاپیدی، تند و سریع. انتظارش را نداشت. دندان قروچه آمد: - عين سگ میکشمت، الف بچه بی ادب..! الآن واست حالی میکنم اینجا با تلار بابا جونت خیلی توفیر داره. و چوبی را که براش انداخته بودند، توی هوا گرفت. با دست و پای بسته، می ایستم به تماشای چوب بازی تان. جنگلیها هم، کارهاشان را گذاشته اند زمین، آمده اند تماشا. مجيد، فحش های چارواداری می دهد و دندان قروچه می آید. تو اما عین خیالت نیست. آرامی و مطمئن. یک پات را جلو داده ای و چوبت را دو دستی و ضربدری در هوا گرفته ای. مجید هی می چرخد و چپ و راست، حمله می کند. تر و فرز، دفاع می کنی؛ بدون کوچکترین تغییری در خطوط چهره ات. همیشه حالت مشخصی داری. تندیس یا چهرهای ثابت که با آن حرف میزنی، فکر می کنی، می خوری، می خوابی و یا حتی می جنگی  صدای برخورد چوبها بالا گرفته. مجید عربده می کشد و حمله می کند. باید دستش آمده باشد که چوب بازی توی ذات هر چوپانی است، اما کار از کار گذشته. حالا دیگر کاک اسماعیل هم از جلو کمپ فرماندهی تماشا می کند. نمیدانستم طرف کی باشم. نعش هر دوشان را یکجا میدیدم هم، برام اهمیتی نداشت . گرچه سرانجام کار سیفلی برام جالب بود. شاید به خاطر آن نگاه مرموز از روی اسب که قلب آدم را از جا می کند. هم اینکه بدم نمی آمد صاعقه ای از آسمان می آمد و قاتل پدرم را نابود می کرد. این چوپان جوان هم می خواست یک همچه کاری کند. ادامه دارد.. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 "اویس"6  هر دو عرق کرده اید. مجید بدجوری هن و هون می کند. به نظر چهل ساله می آید. اگر موهای سرش را داشت، جوان تر می شد. یک لحظه چوبش را بلند کرد که بزند به سرت. تو هم براش گارد گرفتی. مسیر چوبش را بین راه عوض کرد و حواله داد به پاهات. جست بلندی زدی و پیش از اینکه پاهات به زمین برسد، چوبت را نواختی بر سرش. سر کچلش چاک چاک دهان باز کرد و خون سرازیر شد. همه ساکت ایستاده اند به تماشا، حتی درختها. مجید کمی پیلی پیلی خورد، ولی آخ نگفت. با یک نعرۂ کشدار، دوباره حمله کرد. جاخالی دادی. حواله محکم چوبش به تنه درختی خورد و از دستش رها شد. درخت به خودش لرزید و تکه ای از پوستش آویزان شد. میان حریف و چوبدستی اش ایستادی. خیال حمله نداشتی. فقط می خواستی وادار به تسلیمش کنی، که او چاقو کشید؛ یک چاقوی کند که بیشتر شبیه قمه است. برگه پهنی دارد. عقب می کشی به سمت همان درخت. حریف، قیافه وحشتناکی به خود گرفته. هنوز از سر چاک خوردهاش خون می آید. او را کشاندهای زیر درخت. اول چوبدستی ات را به طرفش پرتاب می کنی و حواسش پرت می شود و همزمان با سرعتی که فقط از خودت سراغ دارم، به شاخه درخت آویزان میشوی و لگد جانانه ای میزنی به صورتش. مجید چند تا غلت خورد و حسابی وا رفت. چنان سریع این کار را کردی که همه چند ثانیه ایستادند و آنچه را دیده بودند، توی ذهن مرور کردند. مثل صاعقه روی سرش فرود آمده بودی. کاک اسماعیل برات کف زد: - کارت خیلی تمیز بود. چوب باز خوبی هم بودی و ما نمی دانستیم. دست و پام كاملا بی حس شده. لعنتیها بدجوری بسته اند. چند نفر می آیند مجید را برمی دارند و می برند. هنوز نفس می کشد. باید تبدیل به جنازه اش می کردی. اشکالی ندارد. خودم یک روز این کار را می کنم. کمی هم توی این کار سررشته پیدا کرده ام. اگر میدانستی قاتل پدرت است، تا نمی کشتی ولش نمی کردی. کاش آن روز تو را می شناختم و نمی گذاشتم از دستت قسر در برود... کاک اسماعیل پرسید: - صبح کجا بودی؟ چرا پستت را ترک کردی.....؟ دوباره سروصدا بالا گرفت: - فرار کرد... - از ترس جونش... پیداست اینجا هیچ کس از تو دل خوشی ندارد و این دلیل خوبی است برای لو دادن انبار مهمات: انتقام؛ انتقام از دوستان بی لیاقتت. خب... این چیزها همیشه در تاریخ بشریت بوده و خیلی قابل درک است. - خفه شین بینم... همه خفه شدند و کاک اسماعیل ادامه داد: ادامه دارد... 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 "اویس"6  - خب... چی داری بگی؟ - همان طور که دستور داده بودید، برای انتقال باقی تجهیزات به روستا رفتم. این ها را که می گویی، صورتت یک ماسک متحرک و بی حالت است که فقط لبهاش می جنبد. راحتی و مطمئن. انگار همه دنیا طرف توست. ناصر همیشه با این جمله خودش را از توصیفت خلاص می کرد: دنیا رو باور نداره! - ولی بنا بود غروب بروی و شب بیایی؟ - نمیشد کاک اسماعیل - چرا؟ - امشب میباره. آفتاب داغ امروز، نشون اینه که امشب میباره. کسی حرفی نزد و ادامه دادی: - ترسیدم تجهیزات خیس بشن. - اوه.. باریک الله! معلومه نفست از جای گرمی بلند میشه. ولی ولی اگه امشب نباره.... اما بهتره بباره آسیف الله! فرمانده، کلمات آخر را محکم و از روی غیظ ادا کرد: «آسیف الله» و رفت. چند قدمی نرفته بود که دوباره برگشت: - هی قهرمان...! اونو میشناسی؟ و اشاره کرد به من نگاه طولانی ات را به من نشانه رفتی. قلبم به تاپ تاپ افتاد، دوباره. حالا دیگر باید لو میرفتم. گوشه لبت را گاز گرفتی و سرت را تکان دادی که « نه» . باورم نشد. برای خودشیرینی هم که شده، باید لو میدادی. وقتی خواستی از جلوم رد شوی، با لهجه غلیظی گفتم: - نوونه مه دست و پا ره باز هاکنین نماز بخونم؟ خیلی هم گرسنه و  تشنه هستمه! فرمانده دم در کمپ، مراقب ماست. برگشتی و منتظر دستور شدی. گفت: - اوه... اتفاقا می خواستم امشب مراقبت از اونو به تو بسپارم. آخر خیلی شبیهته. شما را به خدا نگاهشان کنید... عین دو تا اسب کالسکه..! همه خندیدند. وراندازت کردم. راست میگفت. مثل همیم. فقط یک هوا از من بلندتری. البته این دلیل نمی شود با هم نسبتی - هرچند دور - داشته باشیم. سوای اینکه رنگ موهات فرق دارد، توی این در و دهاتها همه شبیه هم اند. کاک اسماعیل ادامه داد: - از چوب بازیت هم خوشم آمده رفیق. ولی چوب بازی بین دو تا چوپان، یک چیز دیگه ست. فردا چطوره؟ خودش جواب داد: - اره، خوبه. پس امشب بهش غذا نده، تا فردا موی دماغت نشه. فقط هم واسه نماز بازش کن. بعد، رو به من کرد، دستهاش را زیر چانه اش گذاشت و صلیب کشیدن - التماس دعا.....! ادامه دارد.. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃