#دیلمزاد 🌱
#پارت15
"اویس"6
شاید بپرسی: چرا وقتی اسبها را رم دادید و اردوگاه شلوغ شد، فرار نکردید؟
بله، اگر نشانی چادر مهمات را نمیدادی، شاید همین کار را می کردیم. شاید موفق هم میشدیم. شاید هم به این خاطر که آن چادر، سر راه فرارمان بود.
ولی خب...
باز هم نمی دانم.
همه چیز آنقدر سریع گذشت که چیز زیادی یادم نیست
. تا حالا شده بدنت بخورد به جایی و زخم شود، ندانی به کجا گرفته؟
حالا که به آن روز نگاه می کنم، هیچ نمی فهمم از کجا خوردم و چطور.
گمانم دو سه ساعتی از ظهر رفته. موها و لباسهام خیس است. پیداست کلی آب روم پاشیده اند و به هوش نیامده ام. و من همان پسری ام که اینها پدرش را نه!
من چوپانی ام که باید به تلارش برگردد؛ همین.
مچ دستهام بدجوری درد می کنند. طنابها زخمشان کرده. امروز اولین های زیادی از سر گذرانده ام و این هم اولین تجربه بیهوشی من.
اثری از پدر نیست، غير از یک تکه زمین خون آلود. سرم را می کوبم به درخت جنگلیها اردوگاهشان را مرتب می کنند. همه اش خواب بود انگار.
سرم را محکم تر می کوبم. چند نفر متوجه ام می شوند و می آیند سر وقتم:
- بیچاره از حال رفت...
- ما هر کی ازش خوشمون نیاد، اون ریختی می کنیم.
- از تو هم خیلی خوشمون نمیآد ها... اخوا
- راستش از هیچ چوپونی خوشمون نمیآد...
یکی شان داد زد:
- دهه... بچه ها، اینجا رو باش! یوهو... سیفلی رو!
خودت هستی؛ با لباس چوپانی، سوار بر آن اسب یکدست سفید؛ همانی که نشانی انبار مهمات را داد، که می داند چوپان نیستم، که جزو چند نفری ام که حمله کرده اند به اردوگاه.
او همه چیز را می داند. با لو دادن انبار مهمات، به هر هدفی که داشته، رسیده و حالا می آید مرا هم لو بدهد.
چه اهمیتی دارد؟ بگذار مرا همینجا سر ببرند، با همان چاقوی کند، پای همین توسکای گردن کلفت، تا دیگر سر نکوبانم به تنهاش.
بعدها به من گفتی که رفته بودی به حاج احمد خبر بدهی؛ خبر حملهای دو نفره به اردوگاه جنگلیها. قديمها این طور می گفتی.
این روزها که صحبتش می شود، گاهی چیزهای جدیدی یادت می آید که از تعجب دهانم باز می ماند.
همیشه هم پشت بندش میگویی:
- اهمیتی نداشت، وگرنه همون وقتها می گفتم.
ولی برای من اهمیت دارد. برای من مهم است که بدانم در ملاقات دوم، تو می دانستی من برادرت هستم، برادر چوپانت! و آنی که سرش را بریده بودند، پدرت بود.
به عمرم فقط یک بار چشم در چشمم دوختی. یادت می آید؟
با اینکه روی اسبت بودی، سنگینی آن نگاه خیره سحرآمیز را حس می کردم که فقط مرا نشانه رفته بود. خشکم زد. توی چشمهات گم شدم... سرشار از تو.
افکارم منجمد شد. درست همان موقع فهمیدم که میخواهد اتفاق بزرگی بیفتد
🎶👩🏻💻 || @Azkodamso