#دیلمزاد 🤗
#پارت11
"اویس"4
چاقوش را در آورد و چند جای پیراهنم را پاره کرد. بعد، دست به جیب شلوارم انداخت و محکم کشید.
جیبم جر خورد و دوباره چیزی نگفتم، اما باید می گفتم. تقریبا داد زدم:
- آخه داری چی کار می کنی؟ دهه...!
نشنیده گرفت. با همان خونسردی به کارش ادامه داد.
با چاقوش یک چوبدستی برام تراشید و داد دستم. بعد، کمی عقب عقب رفت، براندازم کرد و بالاخره به حرف آمد:
- چوپون خوبی شدی؟
کمی خاک از زمین برداشت و مالید به صورتم : - زیادی خوشگلی!
گذاشتم هر کاری که می خواهد، بکند. کارش که تمام شد، مرا نشاند ته گودال و دستش را گذاشت روی شانه ام:
- خب پسر جون... خوب گوشاتو وا کن!
خودت میدونی توی بد تلهای افتادهیم. برای فرار، باید حتما هوا تاریک بشه. حالا تازه دم ظهره. اما.... اما تو... فکر کنم تو با این سر و وضع بتونی فرار کنی. من اینجا مشغولشون می کنم و تو..
- اگه منو بگیرن چی؟
اون وقت دیگه..
رویش را بر می گرداند. ادامه می دهم. نفس عمیقی می کشد و دوباره نگاهم می کند. می خواهد چیزی بگوید.
لبش را گاز می گیرد. برای حرفی که می خواهد بزند، به اندازه کافی نفس توی سینه پهنش ندارد. چشمهاش لای درختها دو دو می زند. وانمود می کند مراقب اطراف است. از اینکه به فکر دررفتن افتاده، خوشم می آید، اما نه این جور دررفتن.
- تو میتونی شانستو امتحان کنی. از حالا یه بچه چوپونی. نه منو دیدی، نه اگه ببینی، میشناسی. توی جنگل خدا راه گم کرده ای. با لهجه چوپون ها حرف میزنی و ادا در میاری.
ادامه دارد..
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3☺️