#حرفِحساب🔍
به خاطر معصیت هایی که بدون
مبارزه با هوای نفس ترک میکنی
به خودت امتیاز نده...(:
| استادپناهیان |
@Azkodamso
#تلنگر
نگاهی کنیم!
شاید مثل کسی که قبایی
یا کتی را وارونه پوشیده،
ما هم لباس اسلام را وارونه پوشیدهایم.
[ شهید مطهری ]
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_120 لباس های سیاه شان دلم را به درد آورد با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت بس
#پارت_121
شب بود. آب نداشتیم.
به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم.
دبه آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم.
شب مهتابی بود علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا گفتم فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.
چراغ دستی را برداشتم و رفتم دشت ساکت بود همه جا تاریک بود به چاه که رسیدم دبه آب را پر کردم و برگشتم خانه.
نگاه کردن دیدم خواهرم سیما نیست از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت مگر با تو نیامد وقتی رفتی پشت سرت راه افتاد.
از جا پریدم یعنی سیما پشت سر من آمده بود..
دویدم. هزار تا فکر کردم توی دشت می دویدم فریاد میزدم کجایی سیما؟
همه جا تاریک بود با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود نکند گرگی او را بدرد. او امانت بود.
می دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد می داند که به سمت چشمه رفتم.
توی راه برادر شوهرم قهرمان رو دیدم.
پرسید چی شده بود پرسید چی شده گفتم سیما گمشده.. 🙆🏻♀
تفنگ اش روی دوشش بود رفته بود برای شکار.
نگرانی مرا که دید گفت ناراحت نباش. برویم سمت چشمه حتماً آنجاست.
توی تاریکی شب راه افتادیم سیما را صدا میزدم.
که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام میرود. دویدم طرفش سیما بود. اول که دیدمش زدم زیر گریه از ناراحتی.
با دست به پشتش زدم بعد بغلش کردم و بوسیدمش.
گفتم سیما با من چه کردی نگفتی از ناراحتی میمیرن و گفت ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟
از قهرمان خداحافظی کردیم دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه آنقدر ترسیده بودم که احساس می کردم قلبم دارد از حرکت می ایستد.
موقع خواب سیما را کنار خودم خواباندم طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما.
ناراحت شد و پرسید چرا پایم را می بندی؟
گفتم به خاطر این که دیگر جایی نروی. نق می زد و ناراحت بود اما اهمیتی ندادم.
آن شب آنقدر ترسیده بودند که دیگر حاضر نبودم اتفاق بیفتد فردا صبح سیما و جبار را بردن و تحویل مادرم دادم..
ادامه دارد...
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_121 شب بود. آب نداشتیم. به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم. دبه آب را بر
#پارت_122
مرداد سال ۱۳۶۳ بود ساعت ۶ صبح بود. که صدای درآمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است
پرسیدم چی شده؟ گفت چیزی نیست جبار کمی زخمی شده
رنگش پریده بود فهمیدم اتفاق بدی افتاده.
گریه کردم و گفتم حتما جبار مرده. راستش را بگو.
قسم خورد و گفت نه به خدا نمرده فقط زخمی شده بیا برویم و ببینش او را بردهاند کرمانشاه.
با عجله لباس هایم را پوشیدم همراه پسر عمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم.
توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم راستش را گفت.
تعریف کرد:پدرم به جبار گفته برو و گوسفندها را ببرد تا آب بخورند و آنها را برگردان.
جبار که آن وقتها ۱۰ سالش بیشتر نبود.
گوسفند ها را برده بود تا آب بخورند.
از آن طرف یک دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که حرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت حرمن پدرم بود.
وقتی رفته بودند حرمن را نگاه کنند می بینند جبار سرتاپا خونی است.
مخصوصاً دست هایش، لیلا جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند.
لیلا روسری اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم الان کجاست باز هم مین بوده؟
پسر عمویم سرش را تکان داد و گفت:آره، مین بوده توی دستاش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.
به سینه ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان همه اش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نظرومی کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه ها می سوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم.
هراسان از ماشین پیاده شدم و ابراهیم رحیمی را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده و گریه می کند. حالش خیلی بد بود.
وقتی آنها را با آن حال دیدم،من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بی حس شدونمی توانستم جلو بروم،از دور شیون کردم. صورت کندم فریاد زدم:براگم براگم...
ادامه دارد...
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_122 مرداد سال ۱۳۶۳ بود ساعت ۶ صبح بود. که صدای درآمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است پرس
#پارت_123
برادرهایم که گریه های مرا دیدند روی زمین نشستند و های های گریه کردند.
بعد دوتایی جلو آمده اند دستم را گرفتند و دلداری ام دادندمرتب میگفتند چیزی نیست نگران نباش.
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم. فهمیدم دستش چه شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود دندان هایش شکسته بود تمام بدنش پر از ترکش بود ترکشهای سیاه توی بدنش دلم را به درد می آورد.
جبار بی هوش بود.
پرستار ها مرتب می آمدند و می رفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت خواهرم ناراحت نباش وقتی عمل بشود و خوب کشد می شود برایش دست مصنوعی گذاشت.
پرستار که اینها را گفت قلبم از جا کنده شد.
کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود بوسیدم و گریه کردم سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم خدایا جبار به هوش بیاید خدایا کمکمان کن.
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد و ناراحت بودند و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایدهای دارد بدون دست بدون دندان با این همه زخم در بدن.....
پرستار ها می آمدند و دلداری مان می دادند.
مرتب ناله میکردم و میگفتم درد انگشت های کوچکت به جانم.. درد دستت به جانم.. درد مظلومیتت به جانم.. فدای تک تک گوشت تنت که زخمی است.. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده...
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم برادرهایم از خشم چشم هاشان کاسه خون می شد..
به آنها میگفتم اگر انتقام انگشتهای برادرتان را نگیرید صدام به ما خواهد خندید.
برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند سعی میکنند همه مین ها را جمع کنند.
سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم نگهبانان بیرون می کردند.
میرفتم دم در کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم.
بعد آنقدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم. دهد.
ادامه دارد...
@Azkodamso
#روزشمار
۵١ روز مانده به عید غدیر
۶۴ روز مانده به محرم
١٠٢ روز مانده به اربعین