eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
941 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_119 وارد خانه پدرم که شدم شیون کردم دیر رسیده بودم. 😞 بچه ها گریه می کردند ستار و لیلا و جبار
لباس های سیاه شان دلم را به درد آورد با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت بسازد گیم ها خدا برای تان نسازد به مادرم گفتند چطور دلت آمد و نگذاشتید من ببینمش مادرم نالید و گفت چرا ببینی جنازه تکه تکه برادر ات را بدن پاره پاره اش را همون بهتر که نبینی نخواستم ببینی الان راحت توی قبر خوابیده فرنگی الان دیگر جایش راحت است. مادرم مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. بهقبرستان که رسیدم قبرش را پیدا کردم خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند. کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود خاک قبرش را به سر ریختم. به خاک قبر چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم خاک را توی سینه ام ریختم و فریاد زدم خدایا قلبم را آرام کن.. مین پشت مین هر روز یکی روی می‌رفت رحیم و ابراهیم در بیشتر نیروها کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم مین داشت نابودمان می‌کرد. مین بی صدا و مخفی بود. نیروها مرتب بچه های مردم را آموزش می دادند اما هر روز بچه قربانی می شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس زودی بیا آوه زین. به سینه ام کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ اینبار پسر دایی ام روی مین رفته. در مراسم فاتحه زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حسرت می خوردند. زندایی ام تا مرا دید گفت فرنگیس بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند خدانشناس ها توی همین روستا...💔 زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا. منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. و رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد. اما ندانست نارنجک می‌گیرد. کنار چشمه نارنجک می بیند و آن را توی آب می اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد فهمیدم برای منصور چه اتفاقی افتاد با تراکتور را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود. اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم... شانه های زن دایی را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید یادش می آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می دانستم اسم رودخانه که بیاید یاد خون پسرش می‌افتد. سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه ها بزنم. آن روز هم که به آوه زین رفتم. سیما و جبار را به خانه آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم ۱۰ سالشان بود. اینطوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان می‌خواست کنار من باشند. ادامه دارد... @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز نظرتون رو راجب مطالب اخیر و رمان حتما با ما درمیون بزارید. خوشحال میشیم اگر شرکت کنید. از طریق این لینک 👇 https://harfeto.timefriend.net/202058328
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔍 به خاطر معصیت هایی که بدون مبارزه با هوای نفس ترک میکنی به خودت امتیاز نده...(: | استادپناهیان | @Azkodamso
نگاهی کنیم! شاید مثل کسی که قبایی یا کتی را وارونه پوشیده، ما هم لباس اسلام را وارونه پوشیده‌ایم. [ شهید مطهری ] @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_120 لباس های سیاه شان دلم را به درد آورد با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت بس
شب بود. آب نداشتیم. به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم. دبه آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا گفتم فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر. چراغ دستی را برداشتم و رفتم دشت ساکت بود همه جا تاریک بود به چاه که رسیدم دبه آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه کردن دیدم خواهرم سیما نیست از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت مگر با تو نیامد وقتی رفتی پشت سرت راه افتاد. از جا پریدم یعنی سیما پشت سر من آمده بود.. دویدم. هزار تا فکر کردم توی دشت می دویدم فریاد میزدم کجایی سیما؟ همه جا تاریک بود با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود نکند گرگی او را بدرد. او امانت بود. می دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد می داند که به سمت چشمه رفتم. توی راه برادر شوهرم قهرمان رو دیدم. پرسید چی شده بود پرسید چی شده گفتم سیما گمشده.. 🙆🏻‍♀ تفنگ اش روی دوشش بود رفته بود برای شکار. نگرانی مرا که دید گفت ناراحت نباش. برویم سمت چشمه حتماً آنجاست. توی تاریکی شب راه افتادیم سیما را صدا میزدم. که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام می‌رود. دویدم طرفش سیما بود. اول که دیدمش زدم زیر گریه از ناراحتی. با دست به پشتش زدم بعد بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم سیما با من چه کردی نگفتی از ناراحتی میمیرن و گفت ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟ از قهرمان خداحافظی کردیم دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه آنقدر ترسیده بودم که احساس می کردم قلبم دارد از حرکت می ایستد. موقع خواب سیما را کنار خودم خواباندم طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما. ناراحت شد و پرسید چرا پایم را می بندی؟ گفتم به خاطر این که دیگر جایی نروی. نق می زد و ناراحت بود اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودند که دیگر حاضر نبودم اتفاق بیفتد فردا صبح سیما و جبار را بردن و تحویل مادرم دادم.. ادامه دارد... @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_121 شب بود. آب نداشتیم. به بچه ها گفتم می روم از چاه آب بیاورم الآن برمیگردم. دبه آب را بر
مرداد سال ۱۳۶۳ بود ساعت ۶ صبح بود. که صدای درآمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است پرسیدم چی شده؟ گفت چیزی نیست جبار کمی زخمی شده رنگش پریده بود فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم حتما جبار مرده. راستش را بگو. قسم خورد و گفت نه به خدا نمرده فقط زخمی شده بیا برویم و ببینش او را برده‌اند کرمانشاه. با عجله لباس هایم را پوشیدم همراه پسر عمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم راستش را گفت. تعریف کرد:پدرم به جبار گفته برو و گوسفندها را ببرد تا آب بخورند و آنها را برگردان. جبار که آن وقتها ۱۰ سالش بیشتر نبود. گوسفند ها را برده بود تا آب بخورند. از آن طرف یک دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که حرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت حرمن پدرم بود. وقتی رفته بودند حرمن را نگاه کنند می بینند جبار سرتاپا خونی است. مخصوصاً دست هایش، لیلا جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمی‌توانسته حرف بزند. لیلا روسری اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم الان کجاست باز هم مین بوده؟ پسر عمویم سرش را تکان داد و گفت:آره، مین بوده توی دستاش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده. به سینه ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان همه اش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نظرومی کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه ها می سوخت. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم و ابراهیم رحیمی را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده و گریه می کند. حالش خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم،من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بی حس شدونمی توانستم جلو بروم‌،از دور شیون کردم. صورت کندم فریاد زدم:براگم براگم... ادامه دارد... @Azkodamso