eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
943 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️هر روز یک حکایت 🔹بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه‌اش، اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. می‌گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می‌شود کلاف سردر گم گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره گره می‌شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می‌شود، کورتر می‌شود، ‌یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود یادت باشد، گره‌های توی کلاف همان دلخوری‌های کوچک و بزرگند، همان کینه‌های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید زندگی به بندی بند است به نام “حرمت “ که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است 😍☺️❤️ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
❄️⇦ می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. ❄️⇦ مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. ❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»😁❤️ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم‌یه‌سم‌قشنگ‌واسه‌شما😂 ----------------------------- جان‌جانم‌تویی(:♡ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 اویس10 و باز هم آمدی و من از نوک خال این توسکای بزرگ، تماشات می کنم. تا کی می خواستی از من فرار کنی؟ هیچ تغییری نکرده ای؛ همان جوان چوپان اردوگاه جنگلیها؛ غير از اینکه موهات بلندتر شده. از سنندج، مستقیم آمدی اردو و وقت نکردی کوتاهشان کنی. به جای آن شلوار قهوه ای چوپانی، یک شلوار نظامی پوشیده ای؛ با همان ساقبند همیشگی پاهات. اولش فکر کردم جنگلی ها هستند. میثم طلا را خبر کردم: - چند تا سوار دارن می آن. و گفتم برود جایی قایم شود؛ چون اسلحه نداشت. پای سالمش را گذاشت توی رکاب یکی از اسبها و ایستاد تا آن چند نفر را ببیند. گلنگدن را کشیدم و از همان بالا آماده شلیک شدم. - اویس، نزن... خودی ان. اگر بدانی وقتی شناختمت، چه حالی شدم. برق از سرم پرید: یک جنگلی نفوذی یک جاسوس. همین یکی را کم داشتیم. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. ببین چطور با میثم طلا گرم گرفته. به به! اي والله! شریک دزد و رفیق قافله. باید هرچه زودتر به حاجی خبر بدهم. لابد آن روز هم دلش سوخت و مثلا نجاتم داد. دید که من یک «فرزند شهید» هستم و قلب ضد انسانی اش به رحم آمد! میثم طلا گفت: - آقای سلیمانی بچه ها رو برد به طرف اردوگاه تا این را شنیدی، با اسبت عقب گرد کردی، به تاخت رفتی. من هم سریع از درخت پایین پریدم و جلو چشم های حیرت زده همراهانت، با اسبم افتادم دنبالت. میثم طلا داد زد: - تو دیگه کجا...؟ اویس، خر نشو، برگرد! ولی باید بروم. اگر بلایی سر بچه ها بیاورد چه؟ بچه ها از دره رد شده اند. حاج احمد همچنان درگیر است. اگر سروصدای این تیراندازی ها می گذاشت ، فریاد میزدم و خبرشان می کردم که یک جنگلی از پشت سر می آید. با غزلش انگار روی صخره ها پرواز می کند. - تا حالا هیچ اسبی نتونسته این غزل رو بگیره. راست میگفت. دور چمنزار، افرا، توسکا، بلوط، همه هستند. همه چمنزارهای لعنتی این ش کلی اند. بچه ها حتما وارد محوطه باز اردوگاه شده اند. باید سایه به سایه تعقیبش کنم و اگر خواست کاری کند، با همین تفنگ... صدای همزمان شلیک چندین رگبار، دره را پر کرد. بچه ها یکی یکی افتادند زمین. من هم مثل تو، اسبم را بستم به درختی و مثل تو، فرهاد را دیدم که زیر رگبار گلوله ها به خود پیچید و افتاد. نفر اول ستون بود. هرچه کردم، جهت رگبارها را پیدا نکردم. همه زمین گیر شده بودند و نمی دانستند به کجا شلیک کنند. توی آن چمنزار لعنتی هر کجا می رفتی، هدف تیر مستقیم بودی. حالا نوبت جنگلیها بود که نامرئی شوند. آن روز هیچ کس نفهمید از کجا خوردیم، اما تو چرا؛ آخر تو همه چیز را میدانی ادامه دارد..❤️ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
🌱 اویس10 زیکزاک راه می افتی تا وسط چمنزار؛ پشت یک تخته سنگ، کنار نعش فرهاد. جهت گلوله ها عوض می شود. نمیدانم نقشه ات چیست، اما این طور که من میبینم، ممکن نیست ؛ اینکه سالم برگردی را می گویم. می ترسم تخته سنگ با تراش گلوله ها کوچک و کوچک تر شود و... به هر حال، وقتی یک جنگلی می خواهد خودکشی کند، باید نشست و فقط تماشا کرد؛ مگر اینکه به این تک تیراندازهایی که نمیدانم کجا هستند، بفهمانی که خودی هستی، یا اینکه نامرئی شوی و.. و تو همین کار را کردی. دوباره از اکسیر نامرئی شدنت استفاده کردی و پریدی تیربار فرهاد را برداشتی. حتی نوار فشنگهای سر و کولش را هم باز کردی. بعد، مثل فشفشه از جا جستی و از قلمرو تیرهای غیبی دور شدی؛ با همان سرعتی که به شاخه آن درخت آویزان شدی و جفت پا رفتی توی صورت مجید. ککت هم نگزید. برای کشتن تو، تنها گلوله کافی نیست؛ باید از چیزهای کشنده تری هم استفاده کرد؛ مثلا مین هایی که هر قدر نامرئی شوی، نتوانند نادیده ات بگیرند. تیربار را کار گذاشته ای، بی هدف شلیک می کنی. گفتم الآن چندتای دیگر از بچه ها را می زنی، ولی همه تیرهات به دار و درختهای اطراف می خورد. پس تو هم دل خوشی از این درخت ها نداری. آن شب بر و بچه ها درباره ات می گفتند: دیوانه شده بود. مثل آرتیست های سینما، قبضه تیربار رو زده بود زیر بغل، نوار تیرها روی كولش، همین طور الله بختکی اینقدر شلیک کرد تا صدای تیراندازیها قطع شد. یادم هست که من هم گفتم: - این، تنها تیربار ما بود. توی این وانفسای کمبود مهمات، اون می خواست تيرهامونو حروم کنه. دیگر تیر ندارد. باید دستگیرش کنم، تحویل حاجی بدهمش. بچه ها کشته ها و زخمیها را از معرکه بیرون می برند و به قرارگاه قراردادی عقب نشینی می کنند. همانجا ایستاده، به تیربار تکیه داده و تماشا می کند. از عقب نزدیک میشوم. دیگر چهار پنج متر بیشتر فاصله ندارم. باید بگویم: دستها بالا»، ولی زبانم کلفت و غير قابل حرکت شده. سرش را آرام برمی گرداند. بدون اینکه مرا ببیند، نگاهم می کند. نه تعجب می کند، نه جا می خورد و نه... انگار منتظرم بود. وقتی دیدی دستم روی ماشه می لرزد، سنگینی نگاه سرخت را از سرم برداشتی، قبضه تیربار را روی دوشت گذاشتی - به قول میثم، « بیل فنگ» کردی و بی توجه به تفنگی که به سویت نشانه رفته بود، راه افتادی و رفتی. اسلحه را از جلو ص ورتم پایین آوردم و نفس راحتی کشیدم: آخیش! ادامه دارد...❤️ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
»بسم الله الرحمن الرحیم«🌱
🏋🏻‍♂🌈 يک روزى بالاخره اون چيزيكه دنبالشيم رو پيدا ميكنيم. شايدم نه ، شايد يه چيز خيلى عالى تر از اونى كه دنبالشيم پيدا كرديم ! ! ! 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
أعان الله قلباً تمنی ما ليس مكتوباً له خدا یاری‌کند قلبی را که در آرزوی چیزیست که تقدیرش نیست .. 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
‹وَأَحْسِنُوٓاإِنَّ‌اللَّهَ‌يُحِبُّ‌الْمُحْسِنِينَ..› -نیڪۍڪن‌بنده‌من! اون‌بنده‌هاموڪھ‌خیرشون‌بھ همه‌میرسه‌روخیلۍ‌دوست‌دارم:)♥️ ۱۹۵ 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃
ی ادمین میخوام❤️ پیوی لطفا🌸
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا رأی بی رأی...🤨🗡 اصلا چرا باید تو انتخابات شرکت کنم؟! +رفقا پیشنهاد می‌کنم حتما حتما ببینید و ببینانید😃✌️🏻 🎶👩🏻‍💻 || @Azkodamso🍃