#انگیزهشی🌈🏋🏻♀
اگر شکست بخوری، ممکنه ناامید بشی،
اما اگر تلاش نکنی،
قطعا شکست میخوری! 🏌♂🫐
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#معاشرت سوءتفاهم یا برداشت اشتباه در گفتگو چگونه ایجاد میشود؟✨🌸 · · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • •
#بدونیم
ترفند زبان بدن برای افزایش اعتماد به بنفس^^🌸
· • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
• محکم و صاف بایستید و بنشینید :
مثل یک رئیس می تونید دستاتون روی لگن قرار بدید شانهها عقب پاها کمی باز باشه و با نگاه مطمئن با طرف مقابل صحبت کنید. اینجوری طرف مقابل به شما اعتماد میکنه! •💚🔥•
• اغلب لبخند بزنید :
شاید براتون جالب باشه که لبخند زدن مسریه تو خیابون لبخند بزنید دیگران هم این را به شما برمیگردونن با لبخند زدن اون مکان را روشن می کنید،پس همین امروز امتحانش کنید! •🌸🌱•
• استفاده از لباس اکسسوری :
انواع مدل مو یا لوازم آرایشی که واقعاً دوست دارید این موجب حس مثبت میشه،نمود بیرونی خوبی داره! •🍊🧡•
• از تماس چشمی غافل نشوید :
حدود ۳ تا ۵ ثانیه نگاه تونو نگه دارید و به افراد اطمینان بدهید که شما قاطع، مطمئن، علاقهمند به مکالمه هستید! •🍒🍄•
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#بدونیم
ترفند زبان بدن برای افزایش اعتماد به بنفس^^🌼
· • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
• محکم دست بدید :
دست دادن نرم در تجارت فاجعه محسوب می شود در طوری دست بدید که دست طرف درد بگیره، نه یک دست دادن شل و ول! •💛🌼•
• به زبان بدنت آگاه باش :
تا درصورت غم و ناراحتی بتونی درجا تغییرش بدید تغییر زبان بدن کمک میکند تا حس مثبتی پیدا کنید! •🦋💙•
• زبان بدن اطرافیانت را بررسی کن :
افراد با اعتماد به نفس اطرافت را در نظر بگیر و از زبان بدن شون تقلید کن! •🤎🥥•
• وقتی برای اولین بار مردمو میبیند :
به این فکر کنید که می خواهید چه احساسی توی اونها ایجاد کنید. صورت خندون [ یک یادآوری خوب از خودتون بنویسید چطور می خوام به خاطر بیام!] •🤍🐼•
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#معاشرت
توی مصاحبه کاری اینا رو رعایت کن💜🕊•.•
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
• سلام و احوال پرسی صحیح،مناسب و کوتاه و در چشمان طرف مقابلتان نگاه کنید🌸 •
• محکم دست بدهید اما دست طرف مقابل را سریع فشرده و رها کنید🌙 •
• همیشه سر وقت یا حتی چند دقیقه زودتر در محل قرار حاضر شوید🌸 •
• هنگام قطع کردن یا ورود به یک مکالمه،عذرخواهی کنید🌙 •
• حرف های منفی و انتقادات را نزد خودتان نگهدارید و مثبت اندیش باشید🌸 •
• تا جایی که میتوانید از عبارات مودبانه استفاده کنید🌙 •
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#معاشرت
با این ۵ روش از آرامشت محافظت کن🫐💙-.-
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
۱.کار زیادو بیش از حد رو سر خودت نریز✨
۲.مراقب افکار و صحبت هایی ک با خودت داری باش✨
۳.هر مطلب و خبری رو نخون✨
۴.استفاده از موبایل و فضای مجازی رو محدود کن✨
۵.برای خودت و ارامشت وقت بزار وریلکس کن✨
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_بیستم
.
.
🏝
.
.
چشمانش تار میدید و در همان تاری قامت بلند یوسف به چشمش آمد، قدمی به سمت تخت برداشت و حس کرد که آنجا شلوغ است، انقدر شلوغ که نمیتواند روی آن بیفتد، قدم بعدی را سختتر برداشت و نگاهش ماند روی پلۀ طبقۀ دوم.
میخواست نشان بدهد که حالش خوب است، انقدری که میتواند بالاتر از همیشه برود و بخوابد، از اینکه ضعیف دیده شود متنفر بود. بدون آنکه نگاهی به همسلولیاش بیاندازد دست گرفت به میلۀ تخت، یوسف از وقتی که مامور در را باز کرد ایستاد و وارد شدن دنیل را نگاه کرد، بعد از رفتن مامور هم همانطور گوشه سلول ایستاده ماند و نگاهش را ادامه داد.
دنیل بدون آنکه به نگاه او اهمیت بدهد، دست سالمترش را به میله کنار تخت گرفت و به زحمت پایش را بلند کرد تا از پله آهنی کوتاه بالا برود! دیگر حتی نمیتوانست لحظه ای بیشتر بایستد!
پله دوم را نرفته، تمام توانش یکجا تمام شد و بدون آن که بفهمد چشمش بسته شد، دستش رها شد و خودش را بین زمین و هوا معلق دید، اینبار اگر ضربهای به سرش میخورد در کنار بقیه مردههای زندانی دفنش میکردند.
اما پیش از آنکه به زمین برسد، یوسف بدن ضعیف شده دنیل را در آغوش گرفت. دنیل چیزی نفهمید و تنها وقتی به خودش آمد که شده بود ساکن تخت پایین! نه کلامی گفت و دیگر کلامی شنید، دوباره قدم گذاشت در دنیایی که پر شده بود از سکوت دردناک!
یوسف بعد از چند روز از انفرادی آزاد شده و در تنهایی سلول در تخت اول جاگیر شده بود، یکی دوبار هم که سراغ دنیل را گرفت جوابش را طوری دادند که به مردن دنیل بیشتر فکر میکرد نه به آمدنش،
اما حالا که او را مقابل خودش میدید به حدی خوشحال بود که چشم روی جسم از بین رفتۀ دنیل ببندد و خودش را دلداری بدهد که او دوباره سر پا خواهد شد و دنیل سابق را خواهد دید. با همان قد رشید و صورت محکمش که حتی حوصله ندارد جواب صبح به خیرهای یوسف را بدهد.
دیگر آن دنیل پر غرور سابق نبود، نه در سلول راه میرفت و نه مثل گذشته گاهی مشت محکمی بر تخت و دیوار میکوبید، نه با عجله غذا میخورد و نه بی دلیل سر و صدای تخت زهوار رفته را در میآورد...
نه حتی دیگر به کارها و رفتارهای یوسف لبخند تمسخر میزد؛ کلا انگار در این دنیا دنیل محو شده بود و حالا گاهی به سختی در جایش مینشست و حتی اجازه میداد تا یوسف زیر بغلش را بگیرد و تا کنار کاسۀ توالت ببرد، بعد پشت کند و صبر کند تا دنیل از جایش بلند شود.
بار اول که چشم باز کرد تشنهاش شده بود، اما نمیتوانست حتی سر بلند کند، نمیدانست چرا درخواست آب کرد اما میدانست که توان برخواستن ندارد.
یوسف کنار تختش زانو زد و بدون آنکه حرفی بزند ظرف آب را کنار صورتش گرفت، بعد هم کمک کرده بود تا بنشیند و آب بخورد، آبی که در معدهاش به سختی مانده و شاید هم بالا آورده بود.
خیلی آن لحظات را یادش نمیآمد فقط میفهمید که تمام سلول دارد دور سرش میچرخد و او نالههایش را فرو میداد که کسی ترحم به حالش نکند.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_بیست_و_یکم
.
.
🏝
.
.
یوسف اما نمیتوانست بیخیال این حال او بشود، تا مطمئن نشد که دنیل خوابش برده از پله بالا نرفت، خیره مانده بود به صورت دنیل و غرق در فکری که از همان سلول انفرادی شروع شد؛
باور اینکه ادمها انقدر بیرحم بشوند برایش سخت بود. این آدمها یک چیز نداشتند که همه چیزشان به هم خورده بود.
چه دنیل که حتی با خودش نامهربان بود، چه آن مرد مست که زنی را با ترس اسیر خودش کرد، چه آن هیات منصفه که بیانصافانه او را به حبس ابد کشاندند، چه این زندانیهایی که هر روز یکی را اینطور میشکنند و چه زندانبانهایی که از زدن زندانی لذت میبرند.
اینها مگر مزۀ محبت را ندیده بودندکه به بیرحمی افتاده بودند؟ هیچ وقت به خودشان فرصت ندادهاند تا خدا برایشان معجزه کند؟
وقتی در آن سلول مسخره از زیر در برایش غذا را هل دادند خندهاش گرفت، چیزی نمیدید که بخواهد چیزی بخورد و اصلا توان برخواستن نداشت که بخواهد بخورد، میلی نداشت.
آنجا فهمید معجزه این نیست که دستی بیاید و غذا را در دهان تو بگذارد، نه دست بود و نه غذا به دهانش رسید، اما ناراحت نبود و در دلش دعا میکرد که دنیل حالش خوب شود و این برایش شیرینی داشت؛
توانست از خودش بیرون بیاید و بشود همان یوسفی که بود. کم کم بلند شده و با درد غذا خورده بود. نگهبان یکی دو بار در این چند روز از دریچه که نه، در را باز کرده بود ببیند زنده است یا نه، بعد هم آزادش کردند در حالیکه آن سه نفر هنوز در انفرادی بودند،
یوسف حتی دلش برای مامورهای زندان هم میسوخت که در چه زجری دارند زندگی میکنند، امروز را با ناراحتی سپری میکنند چون برای فردایشان نگران هستند، حتی امروز فحش میدهند چون نمیدانند فردا خوش میگذرد یا نه!
کسی که نگران فردایش باشد اینطور قسی میشود قلبش. همهاش غصۀ این را دارد که آنچه امروز دارد هزاران فردای دیگر دارد یا نه؟ همین هم میکشدش سمت اینکه همه چیز را برای خودش جمع کند و به هر کس که زیر یوغش نرود ظلم کند.
یا برای نگه داشتن موقعیتی که دارد هر چه رییس و مسئولش میگوید چشم بسته انجام دهد، حتی اگر رد طرف مقابلش را اینطور مثل دنیل لب گور بکشاند.
قاتلها اول کور میشوند از شدت حرص و حسد، بعد نامردانه پیش میروند.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3