دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
– میترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی. و میرو
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_یکم
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است. با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند. چقدر بیرحمند! وحشت میکنم از آنچه که میبینم. لال شدهام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع میشود، کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم. چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند و پدر که موهایم را نوازش میکند و صدایم میکند. تب کردهام و هذیان گفتهام. چه خواب وحشتناکی دیدهام. سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند. پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند. بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم. عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد. معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ میپوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد. از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم. الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است. لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
🌺@Azkodamso
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_یکم
- جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟
- یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده. نپیچونم.
- اگه جواب دادنای من حالت رو خوب میکنه، باشه بپرس.
- مگه نمی گی من آزادم؟ اختیارم دست خودمه؟
دوبـاره شـروع شـد. چـرا یـک بـار نمی نشـیند عالـم خلقـت را از اول، درسـت و عمیـق مطالعه کنـد تـا ایـن همـه از وسـطش دور خـودش نپیچـد. الآن وقتـش نیسـت کـه ایـن را بگویـم. کوتـاه می آیـم و جـواب می دهم:
- خب آره خدا بهت آزادی داده با اختیار...
- پس مرگ این وسط چیه؟
حـالا اصـل حالـش را فهمیـدم. بایـد مـدارا کنـم تـا بتواند خـودش را به زمان حال برساند.
- برگه ی پایان دنیا. سوت پایان مسابقه ی اختیار.
انگار جواب دلخواهش را گرفته، پوزخندی می زند:
- پس بالاخره خدا یه جایی کم می آره...
امشب مشکلش اساسی است. تا صبح همین جا هستم.
- آره یا نه؟
خدایا چطور جواب بدهم که حالش را خراب تر از این نکنم؟
حرفم را سبک و سنگین می کنم و می گویم:
- خـدا کـم مـی آره یـا بشـر مغـرور؟ توقـع نـداری کـه هرچـی بشـر از اول خلقت بوده همین جوری توی دنیا بمونه؟
- مگه اینجا چشه؟
لذتـش مخـدوش شـده کـه این طـور بـه غم نشسـته اسـت. مثـل همه، مثـل مـن کـه وقتـی کسـی و چیـزی لذت زندگیـم را کم می کنـد لب به اعتراض باز می کنم. با احتیاط می گویم:
- کوچیکه. آدم هم محدوده. خودت تا حالا اصرار داشـتی که برای لـذت بـردن محدودیت هـا رو کنـار بـذاری و هـر کاری دلـت خواسـت بکنی. پشیمون که نشدی؟
با حالتی که انگار دارد مسخره ام میکند جواب میدهد:
- خب داشتم لذت می بردم.
- نـه اشـتباه نکـن. تو دلت می خواسـت مرغ بریان بخـوری. باید پاش پول می دادی. باشه بچه مایه داری!
بالاخره باید کار می کردی، باید گاهی خودت رو مجبور می کردی که سر کار بری، پس محدود می شدی به سختی تا پول داشته باشی. تازه یـه مقـدار کـه می خوردی سـیر می شـدی و نمی شـد ادامه بـدی. دلت
می خواست تا دخترای خوشگل مال تو باشند، اما دلتو می زدن. کی بود؟ سـیمین؟ قالت گذاشـت یکی دو هفته قیافه می گرفتی. به در و دیوار می زدی.
منتظـرم تـا بـه حرفهایم واکنش نشـان بدهد و درددلش باز شـود؛ اما انگار دارد با خودش حرف می زند. آرام زمزمه می کند:
- یعنـی فریـد الآن اون دنیـا راحـت و آزاده؟... یعنـی دیگـه هـر کاری می تونه بکنه؟
دردش را فهمیدم. هم تأسف رفتن خورده و هم ترسیده است.
- فرید رو جلوی چشمام گذاشتن تو خا ک... هیچیش نبود... سالم سـالم بـود... . سـکته ی قلبـی کـرد... مسـخره اسـت، خیلـی مسـخره است.
سـرش 🌺را بـه شـدت تـکان میدهـد. صورتـش رنـگ می بـازد... انـگار دارد صحنـه ای را می بینـد کـه برایـش خـوش نیسـت و لحظـات بـد و نا گـوار...
🌺 @Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیست_و_یکم
شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس میخرید به عشق مصطفی، میپوشید به همان عشق، میخرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه میگذاشت برای یک جلوه در نگاه او...
حواسش نبود هستی ظاهری یک دختر جسم زیبایش است که اگر به حراج نگاه برود، ارزش جان و روحش را هم پایین میخرند...
مصطفی از حراجی فروشها خرید نمیکرد. این را شیرین فهمید اما نمیتوانست دست از لذتهایش بردارد. ضرر کرد اما دیگر دیر شده بود.
لبهای گلی، نشانه است. خواهش دم دستی نفس است برای رسیدن به آن لذت عمیق و اصیل. اما چاه است، نتیجهاش محبت نمیشود، استفاده بیشرفها و بیغیرتها میشود از همین دخترها.
شیرین نوشته بود که حالش بد است. مصطفی بقیه پیام را نخواند و باز هم پاک کرد.
صبح آخرین روز محمدحسین جلسه داشت. مصطفی را هم با خودش راهی کرد. با محسن و امین و سینا دانشگاه را دور میزدند؛ از سر درش مسخره کردند تا اتاقهای مطالعهشان که امین اشاره کرد و آرام کنار گوشش گفت:
- اینجا خنگ دونیه!
به خودشان هم رحم نمیکردند. مصطفی بین این همه نظرات و افکار کمی سر در گم شده بود.
کوه انگیزهاش برای آمدن به دانشگاه شد یک تپه کاه. خواندن برای فرار کردن، ماندن برای گذراندن.
امین گفت:
- سخت نگیر، باید بگذره دیگه.
مصطفی هم به طعنه جواب داد:
- الآن شما با این انگیزه قوی درس میخونید میترسم فارابی و خوارزمی بشید.
محسن همینطور که جیبهایش را میگشت گفت:
- آره به قرآن حیفه. همین امینی و محسنی بمونیم شرف داره. موبایلم رو کجا گذاشتم؟ مصطفی بده گوشیتو!
همراه مصطفی را گرفت تا زنگ بزند که با لبخندی خاص گفت:
- ا... مصطفی لیلیت پیام داده.
بیاراده سرش را برگرداند و به گوشی نگاه کرد. بالای صفحه کلمه به کلمه پیامهای وارده میآمد.
- اوه اوه چقدرم هم که اذیتش کردی!
- اون ربطی به مصطفی نداره!
نفهمیده بود محمدحسین کی آمده و حرفها را شنیده که جملۀ بالا را گفت. محسن گوشی را گرفت سمت مصطفی و گفت:
- بیا بابا گوشیت مسمومه... من تازه پاک شدم دارم دورههای NE میرم.
مصطفی بیخیال صفحه را خاموش کرد و چپاند توی جیب شلوارش. محسن اما دست بردار نبود و تازه شور پیدا کرده بود:
- میگم مصطفی! صبر کن اول محمدحسین بله رو بگیره، بعد خودم برات میرم خواستگاری این دختره. چیه اسمش؟
محمدحسین راه افتاد سمت بیرون دانشگاه و گفت:
- بحث زیباتر از این نداری شما؟
- نه من هرچه زیبایی است الآن در این میبینم که بفهمم چی به چیه!
مصطفی از داخل لبش را گاز گرفت تا به شیرین و محسن فحش ندهد.
از بچهها که فاصله گرفتند محمدحسین با کمی تامل سکوت را شکست:
- تو اصلاً شیرین برات موضوعیت داره؟
بیتأمل جواب داد:
- به نظرت داره؟
محمدحسین برای اینکه فضا تلخ نشود گفت:
- من که نمیتونم حرف بزنم به جای شما.
محمدحسین برای اینکه فضا تلخ نشود گفت:
- من که نمیتونم حرف بزنم به جای شما.
- من فضای خونه خاله و نوع تربیت خاله رو اصلاً نمیپسندم. دخترم که حتماً به مادرش میره.
- پسر به کی میره؟
- متأسفانه شبیه زنش میشه.
محمدحسین برگشت و به صورت مصطفی زل زد. چهقدر دقت کرده به حال و احوال آدمها که این دو نتیجه را از آزمایش زندگیها در آورده بود. دختر به مادرش میرود. پسر به همسرش...
- رو هوا یه چیزی میگیها.
مصطفی سر چرخاند سمت محمدحسین و گفت:
- رو هوا نبود. بابا شبیه مامان شده، دوتا دوماد داریم زندگیشون با افکار خواهرامون اداره میشه. خاله شوهرشو شبیه خودش کرده با اینکه عموی ما هست و مثل بابا اما چقدر عوض شده، ناراضیه اما شده دیگه. تو ایل و تبارمون نگاه کن همهچیز دست زنهاست، مردا هم همون سمت زنها نماز میخونند. منم مستثنی نیستم. حداقل یکی باشه افسار زندگی میدم دستش، خر فرضم نکنه، من و بچهها رو گاری ببینه سوارمون شه و بره ناکجا آباد...
محمدحسین با مکث نگاه از روی صورت مصطفی کند و دوخت به بچهها که نزدیک میشدند.
حرفی شنید که معلوم نبود چند درصد درست است یا غلط. حرف است یا حقیقت... سوار ماشین که شدند، به دقیقه نکشیده محسن معترض شد:
- شما دعواتون شده؟ چرا اینقدر ساکتید؟
مصطفی دست کرد ظرف قطاب را بر داشت. محسن کوتاه نیامد و گفت:
- بحث شیرین رو کردید بدون من؟
نه مصطفی جواب داد و نه محمدحسین. خودش ادامه داد:
- ببین کلاً از این شیرینیا زیاده. از اونورم هستا، فرهاد زیاده که میگه حاضره کوه بکنه اما اصلش یه تپه شنی هم جا به جا نمیکنه. فقط میخوان شیرینا رو بچشند که آره دیگه.
محمدحسین میخواست بحث عوض شود اما سینا نگذاشت:
- دیگه به این وسعت هم نیست. اصیل هم پیدا میشه.
- ا... پیدا کردی گمشدتو؟
محسن از همان جلو قد کشید عقب و با چشمان و لبی خندان رو به سینا پرسید:
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_بیست_و_یکم
.
.
🏝
.
.
یوسف اما نمیتوانست بیخیال این حال او بشود، تا مطمئن نشد که دنیل خوابش برده از پله بالا نرفت، خیره مانده بود به صورت دنیل و غرق در فکری که از همان سلول انفرادی شروع شد؛
باور اینکه ادمها انقدر بیرحم بشوند برایش سخت بود. این آدمها یک چیز نداشتند که همه چیزشان به هم خورده بود.
چه دنیل که حتی با خودش نامهربان بود، چه آن مرد مست که زنی را با ترس اسیر خودش کرد، چه آن هیات منصفه که بیانصافانه او را به حبس ابد کشاندند، چه این زندانیهایی که هر روز یکی را اینطور میشکنند و چه زندانبانهایی که از زدن زندانی لذت میبرند.
اینها مگر مزۀ محبت را ندیده بودندکه به بیرحمی افتاده بودند؟ هیچ وقت به خودشان فرصت ندادهاند تا خدا برایشان معجزه کند؟
وقتی در آن سلول مسخره از زیر در برایش غذا را هل دادند خندهاش گرفت، چیزی نمیدید که بخواهد چیزی بخورد و اصلا توان برخواستن نداشت که بخواهد بخورد، میلی نداشت.
آنجا فهمید معجزه این نیست که دستی بیاید و غذا را در دهان تو بگذارد، نه دست بود و نه غذا به دهانش رسید، اما ناراحت نبود و در دلش دعا میکرد که دنیل حالش خوب شود و این برایش شیرینی داشت؛
توانست از خودش بیرون بیاید و بشود همان یوسفی که بود. کم کم بلند شده و با درد غذا خورده بود. نگهبان یکی دو بار در این چند روز از دریچه که نه، در را باز کرده بود ببیند زنده است یا نه، بعد هم آزادش کردند در حالیکه آن سه نفر هنوز در انفرادی بودند،
یوسف حتی دلش برای مامورهای زندان هم میسوخت که در چه زجری دارند زندگی میکنند، امروز را با ناراحتی سپری میکنند چون برای فردایشان نگران هستند، حتی امروز فحش میدهند چون نمیدانند فردا خوش میگذرد یا نه!
کسی که نگران فردایش باشد اینطور قسی میشود قلبش. همهاش غصۀ این را دارد که آنچه امروز دارد هزاران فردای دیگر دارد یا نه؟ همین هم میکشدش سمت اینکه همه چیز را برای خودش جمع کند و به هر کس که زیر یوغش نرود ظلم کند.
یا برای نگه داشتن موقعیتی که دارد هر چه رییس و مسئولش میگوید چشم بسته انجام دهد، حتی اگر رد طرف مقابلش را اینطور مثل دنیل لب گور بکشاند.
قاتلها اول کور میشوند از شدت حرص و حسد، بعد نامردانه پیش میروند.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3