🌸🌱
بعضی ها رو نمیشه قانع کرد...
باید به نفهمی شون احترام گذاشت!
#فامیل_دور
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
مشکلات آدم بزرگ ها از وقتی
زیاد شد،
که برایِ حالِ بَدِشون هرکاری کردن..
حتی استوری هم گذاشتن!
ولی ده دقیقه پایِ سجاده ننشستن!
#دوکلومحرفحساب
الان دلم چی میخواد؟
اشترودل رضوی خریداری شده از شعبه نان رضوی طرفای بست شیخ طوسی🥐
شما اگر توی روشنایی روز
پای کار امام زمانت نباشی
دَم دَمای سحر، بهت اشکِ
چشم و سعادت نماز شب نمیدن(:
#والاحاجی❤️
#حاجحسینیڪتا میگفت:
به قیافہ ے مثبتت نگاه نمےڪنن ،
به اون دل وامونده ات نگاه میڪنن👌🏻
#دلوامونده🌿♥️
#مذهبےجات 🌱
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_پنجاه
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
.
🏝
.
.
این کلمات کفایت میکرد تا دنیل مثل همان گاو خشمگین درجا هفتتیرش را رو به مرد بگیرد و تمام گلولههایش را کنار پای او خالی کند. دیگر همه میدانستند برای نگاه کردن به دنیل باید احتیاط کنند و در گفتن کلمات دقت!
دنیل مریض روانی شده بود پر از ترس و ناله! تمام غصههای کودکی، حتی جنازه آدلر و ناتالی هم به او سر میزدند. فقط کافی بود کمی از کار فاصله بگیرد یا اثر مواد برود، هیچ کس نمیتوانست مهارش کند.
سلطان جنگلی شده بود که با مواد، اعتماد به نفس کاذب به دست میآورد و با قدرت اسلحه هرکاری را برای خودش ممکن میدانست.
نه تنها دنیل، که همه اعضا باند در این مرداب دست و پا میزدند و همین اوهام، درگیریها را تشدید میکرد. وقتی که چندین کافه را، چندین نفر را، چندین هزار گلوله را، چندین تن مواد را....
وقتی که میزان درخواستها برای مهارشان بالا گرفت، پلیس ناچار شد تا دست به کار شود و در مدت کوتاهی همه را جمع کند. دستگیریشان کمی ناخوشایند بود، همه بودند جز آنکه ریاستشان میکرد. حتما از همه سیر شده بود و حالا با نیروهای جدید در میدان ظاهر میشد.
یوسف به اینجای حرفهای دنیل که رسید، سکوتش را شکست و گفت:
-چیز عجیبی هم نیست، یه سرمایهدار بیوجدان به آدمها مثل یه کالا نگاه میکنه، اصلا وجود افراد براش مهم نیست، سود خودش مهمه، شما چون براش داشتید دردسر میشدید باید تعویضتون میکرد، در ضمن اینکه اینا خودشون به دولت فدرال وصل هستن، شما رو میسوزونن اما نیروشون رو نه!
دنیل با چشمانی قرمز نگذاشت یوسف بیشتر از این ادامه بدهد و غرید:
-مگه من لباس بودم که طراحیم کنن برای یه مدت و فصل بعد با یه ست دیگه عوضم کنن؟
یوسف میدانست که الان وقت حرف و گفت با دنیل نیست. اما وقتی که نگاه منتظر دنیل را روی خودش دید فهمید اگر جواب ندهد یکی از همان گلولههای هفت تیر دنیل توی مخش خالی خواهد شد، منتهی با مشت و لگد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجاه_و_سوم
.
.
🏝
.
.
با احتیاط گفت:
-اتفاقا اون کسایی که صنعت مد رو اداره میکنند هم اصلا براشون شخصیت آدما مهم نیست، به خاطر همین هم یه روز لباس تنگ رو گشاد میکنند، یه روز قورباغه رو مدل میکنند، چون قراره جیب من و تو رو خالی کنند، همه رو وارد میدون بازیشون میکنند. یه شخصیت محبوب سینمایی رو وادار میکنند سس رو برای من و تو بکنه ته لذت، رئیستون هم تو تا وقتی براش مهمی که کارایی داشته باشی!
-میدونی، من بین همه کم سنتر بودم، فقط من هفده ساله بودم، بقیه هرکول بودند!
-نگو که از همون اول انداختنت توی این زندان؟
دنیل با شنیدن این حرف چشمانش را بست. واقعیت این بود که رحم نکردند و او را میان گلۀ گاوهای خشمگین انداختند. انقدر اذیت شد و انقدر جنگید که خودش را حفظ کند که مدام کارش به انفرادی میکشید.
دو قبضه کتک میخورد، هم از دیگران و هم از مامورها. اما خودش را نگه داشت از تمام فشارها. متنفر شده بود، خسته و له که دست به خودکشی زد. وقتی که جانش را نجات دادند ترجیح دادند او را در سلول انفرادی نگه دارند و مدتی هواخوری برایش نگذارند. تنها بود تا یوسف آمد.
چشمانش را که باز کرد، یوسف پرسید:
-خوبی پسر؟
-من درست محاکمه نشدم، وکیل تسخیری هم بر علیهم بود و نه سال محکوم شدم!
-گذشته دنیل، توی گذشته نمون!
-ازت بدم میاد یوسف!
-دیگه چرا؟
-من از قاعدۀ محبت کردن تو سر در نمیارم؟
یوسف شانه بالا انداخت و با کمی دور زدن نگاهش در صورت دنیل عاقبت حرفش را زد:
-من هم از این همه بدبین بودن تو سر در نمیارم! فقط یه ذره یه ذره میشه؟
-چی؟
-یه ذره برگرد به کودکی دنیل؟ همونی که توی وجودش هم محبت بود هم امید!
دنیل از مقابل یوسف بلند شد و روی تختش نشست. یوسف شانه بالا انداخت و تا خواست کتابش را بردارد داد دنیل بلند شد:
-دست نزن به اون کتاب لعنتی. تو تا تمام کتابای این کتابخونه رو نخونی، کوتاه نمیای. دارم باهات حرف میزنم.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجاه_و_سوم
.
.
🏝
.
.
یوسف لبانش را جمع کرد و به نشانۀ اطاعت دستش را کنار سرش گرفت و گفت:
-اطاعت فرمانده دنیل. اما خب قربان شما خودتون رینگ رو ترک کردید. حالا بفرمایید من باید دربارۀ چه موضوعی شما رو همراهی کنم؟
دنیل این اداهای یوسف را دوست داشت. سرش را با غرور تکان داد و برای آنکه فریادش را جبران کند پرسید:
-موضوع این کتاب چیه؟
یوسف جلد را نشانش داد و گفت:
-جان شیفته اثر رومن رولان، انقلاب فرانسه!
نگذاشت ادامه بدهد و نالید:
-وای من فکر میکنم اگر ما رو رها کنند و بهمون مدام تز ندن آدموارتر زندگی میکنیم.
یوسف سری به تایید تکان داد و اجازه داد دنیل هرچه میخواهد بگوید و دخالتی نداشته باشد در حرفها.
-من حاضرم نصف عمرم رو بدم اما اون نصفه دیگۀ عمرم رو با پشتوانۀ یه محبت درست زندگی کنم.
چشمان یوسف درشت شد. دنیل نگاهش نمیکرد. میخ دیوار سیاه روبرویش بود و زمزمهوار حرف میزد:
-یه وقتی فکر میکردم زور داشتن بهترین پشتوانه است، بعد فهمیدم هیچی پول نمیشه، بعد رسیدم به اینکه باید یه جایی برتر از تو نباشه تو قدرتمندترین باشی، اما حالا فهمیدم که باید محبت باشه؛ زورش از همهچیز بیشتره!
البته تو خودت اینو انداختی توی مغز من، و الا من هنوزم میگم تموم دنیا رو دارند با قدرت یه سری ابلیس جلو میبرند، نمیشه اگر من بخوام باقی بمونم دست خالی باشم. اما حالا میبینم من نیاز دارم زندگی کنم و اگر بخوام زندگی بقیه رو هم به گند نکشم باید یه محبتی باشه. درست میگم یوسف؟
یوسف سری به تایید تکان داد و با اصرار چشمان دنیل فقط گفت:
-آدمهایی که به یک محبوب قدرتمند وصل نیستند جنایتکار میشن، کسی که بلد نیست محبت رو بفهمه، بلد هم نیست محبت کنه، دلش سنگ میشه!
دنیل چرخشی صد و هشتاد درجهای به تنش داد و گفت:
-دوباره تکرار کن یوسف!
دوباره، سه باره تکرار کرد و دنیل گفت:
-تو همه رو جنایتکار کردی؟ میفهمی؟ همه رو؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🎈💚 فقط با ۱۹۰۰۰ تومان، در کانال vip عضو و روزی دو قسمت از رمان رو مطالعه کنید🎈💚
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
-نیستند؟ اونی که سرمایۀ آفریقا رو دست گرفته و اونا رو توی بدبختی نگه داشته، دقیقا همونیه که مملکت من و تو رو اداره میکنه و تو رو توی فساد و فحشا و دزدی نگهداشته.
من جلوی جنایت یک مست نایستادم که الان اینجام، من اعتراض داشتم به اینکه چرا زن و مرد رو به مستی و مواد دعوت میکنید که بعد بخواد زنی این موقع شب بیرون باشه، که مردی مست باشه، که خیابونای اینور دنیا ناامن باشه که تهدید
به تجاوز بشه و قتل، که وقتی من دفاع میکنم مهمون زندون بشم. جای ما اینجا نیست. اینجا جای رییسجمهورمونه، همۀ رییسجمهورا! میفهمی دنیل!
اما اونا پول موادی که تو پخش کردی رو امشب در جامی میریزن و در حالیکه دخترای زیباروی آمریکایی مقابلشون میرقصن، سر میکشن.
اون سر میکشه در حالیکه اون دختر هم بدبخته! مثل همۀ زنهایی که برای رسیدن به شعار آزادی شرفشون رو میذارن وسط!
این جملات رو یوسف با صدایی آرامتر از همیشه زمزمه کرد و کتاب را با عصبانیت روی میز کوبید و به تختش پناه برد، اما با سر و صداهایی که با غلت زیاد از تخت دنیل بلند بود فهمید که باید حرفی بزند تا او را آرام کند.
باید بخوابد و الا روزش هم خراب میشود.
-دنی تو چند روز دیگه آزاد میشی؟
-مهم نیست. دوست ندارم از اینجا برم.
-دیونه نشو!
-من بیرون کسی رو ندارم، حداقل اینجا تو هستی که بتونم سرت داد بزنم. در ضمن اینکه رییست هم هستم. همین برام بسه!
-منم قبول دارم. قلمروت یه کارگر هم بیشتر نمیخواد. چطوره به فکر فتح بقیۀ سلولای دیگه هم باشیم. من سرباز خوبیم!
-اما من فرمانروای خوبی نیستم. هیچ وقت قبول نکن با من نرد هم بازی کنی!
-نه من روی تو قمار نمیکنم اما به وجدان و شرف و محبت پنهان کردت قسم میخورم!
-مسخرم نکن!
-هی پسر بیادب، یادت ندانن به بزرگترت از این حرفا نزنی؟
-من اصلا ادب ندارم! هرچی الان از من میبینی از خودت دیدم یاد گرفتم، پس لطفا به همین قدر قانع باش. بقیهاش رو رو کنم زندان هم به فنا میره!
-قبل و بعد و فعلا تو رو خودم دربست قبول دارم، حالا مقصدت کجاست؟
-جدی میگم یوسف. اصلا ولش کن. فقط یه حرفی بزن که من بتونم مثل لالایی گوش بدم و بخوابم. پدرسگا که نمیذارن قران بخونی!
-پسر خوب!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3