#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش.
حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم.
گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد.
- عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره.
نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند.
- قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان.
آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است.
شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند.
- خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور
و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که:
- علی جان!... علي آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم:
- می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد:
- اتفاقاً شما بايد باشی.
لبم را برمی چينم:
- چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامی می کند و می گويد:
- لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون.
می نشينم سر سبزی ها و می گويم:
- شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
🌷@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
خیلی وقتها لحظههای حوصله بر را در پشت همین میزها و روی همین صندلیها تمام کرده بود.
خیلی وقتها قرارهای پیش از آرین را، قرارهای گروهی شادابشان را، تنها نبودنهای افسرده کنندهاش را اینجا تمام کرده بود و حالا هم آمده بود که تمام کند.
آرین داشت از تمام شدن میگفت و شیرین نه توقع شنیدن این حرف را داشت و نه میتوانست بگوید که ناراحت نشده است. ناراحت بود؟ نمیدانست.
زندگیش که تمام نشده بود؛ یک دو نفرهای که حالا برایش تکراری شده بود و خسته از بودنها و نبودنها، از تنشها و یکی بدوها تمام میشد.
از تمام روزهایی که برای آشتی، آرین برایش خرید کرده بود. پاساژی نمانده بود که نرفته باشند و چیزی نبود که چشمش دیده باشد و آرین برای منتکشی که گاهی تقصیر خود شیرین هم بود برایش نخریده باشد! هرچند همانها را وقتی دعوایشان میشد مقابل آرین پرت میکرد...
دست کشید روی صورتش بدون آنکه ملاحظۀ آرایشش را بکند. آرین دیوانه میشد وقتی از شیرین این حالتها را میدید.
الآن هم دیوانه شده بود. نه جواب میداد و نه منت میکشید و نه اشکهای شیرین برایش مهم بود. فقط گفته بود سر این قرار میآید تا تمام کند.
شیرین هم یک آزادی فکری بزرگ میخواست. روحش خسته بود. این را کسی نمیفهمید اما خودش که میدید. از تو خالی کرده بود.
آدمیزاد درون خودش را خوب میبیند، شاید خودش را به کوری بزند برای ندیدن خیلی از حقایق؛ اما درونش برای خودش مثل روز روشن است. میداند کی خسته است، کی پر از انرژی، کی ناامید است و کی دریای امید...
میداند کی ظاهرش توپ است و درونش بمبی منفجر شده و با خاک یکسان است...
دستان شیرین شده بود پر از رنگهای صورتش... چهقدر خوب که این وسایل آرایش را ریختند در دست و بال زنها! و الّا که حال زار و نزارشان یک رنگ میشد و مردها چه لذتی میبردند از این نزاریها. شیرین بلند شد و قبل از آمدن آرین در سرویس بهداشتی سروسامانی به صورتش داد. نباید شکست خورده نشان میداد.
وقتی که شیرین آمد، آرین مثل همیشه سر میز نشسته بود. کت و شلوار و کرواتی که لعنتی به صورت آرین عجیب میآمد!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_پنجاه_و_سوم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریانفرد 🌸🌱 - حق نداری بچه سومت بزرگتر از بچه من ب
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕸
#نرجس_شکوریانفرد 😍❤️
فیلم بعدی خانه دیگر بود؛
- این برای دیشبه. تیپ دخترا و پسرا رو نگاه کنید. اینا عام هستن و فراخوانشون هم از طریق اینستا بوده.
من و صدرا توی اینستا دیدیم البته خب قبلش اون صفحه زیر چتر ما بود. اینا فقط رفتن، خوردن، رقصیدن، کشیدن و... تمام ساعات موسیقی بود و همین!
این خونه پنج تا اتاق خواب داره که مجهزه به ... راستش ما دیگه یه جایی دوربین داخل ساختمون رو خاموش کردیم .
چون آن قدر مست بودند که حتی توان حرف زدن نداشتند.
البته بیش از نیمی از اینا دانشجوی شهرستانی بودن و تیم اداره کننده اینا اصلش فتانه بود و شوهرش و بقیه هم که اسامیشون هست.
فیلم بعدی و بعدی و بعدی ...
امیر چشم بست و لب گزید. ساعت یازده بود و پرواز داشت. اول مشهد و بعد هم کرمانشاه.
چه قدر خوب بود که داشت میرفت کنار ضریح. زیر گنبد. پای چشمه حیاتی که دلهای مرده را زنده می کرد.
قبل از بلند شدن گفت:
- این نتیجه کار روی اون ساختمون توی مؤسسه است؟
- بله آقا. این ساختمون هم از طرف مؤسسه راه داره هم از خونه بغل. اما ظاهر کسی از نیروهای مؤسسه با اینا ارتباط ندارن. اینا دو گروهن و شبانه روزی دارن کار میکنن.
یعنی اصلا تعطیلی نداره کارشون. اصل کارشون کنترل کانال و پیجا و ارتباط گیری با اوناست که اینا رو هم دسته بندی کردیم میدیم خدمتتون، الآن شاید به پرواز نرسید.
امیر اما همچنان داشت آرش را نگاه می کرد. آرش سری تکان داد و گفت:
- یعنی الآن میدیم خدمتتون... اولش خدمتتون عرض کنم خیلی از این کانالا رو نمیشد ما بررسی کنیم و تیم خانم سعیدی زحمت کشیدن و گزارش کار ایشون هست که قرار بود خودشون خدمتتون بدن اما حجم کار بالاست، معذرت خواهی کردن و خلاصه شودادن من بگم اما مفصلش رو خدمت خودتون
می دن.
... دسته اولی که توی تار اینا گیر میفتن اونایی هستن که فضای پیج و نحشون از خستگی و نا امیدی و روحیه خشونت و تشنۀ پول و شهوت بودن رو من میده. اینا توی یه مسیر مشخص شروع کردن به صاحب پیج پیام دادن.
حتی گاهی پیام هایی که به ده نفر دادن تکراریه . یعنی دستورالعمل دارن برای روند کارشون. بعد این ارتباط رو آن قدر ادامه میدن تا طرف رو جذب کنند، بعد وابسته کنن، بعد راهکار بدن و همراه کنن، بعد عضو تیم خودشون میکنن البته به صورت نامحسوس!
اول فرد داره حس میکنه که یه کاری انجام میده که حالش خوب میشه و دیگه کم کم میاد توی همین پارتيا و به تعداد دورهمی خارج از شهرهفتگی تا این که حتی جاسوسیای نامعلوم رو هم انجام میده ... گاهی پول دریافت میکنه گاهی هم حمالی مفت و از روی رفاقت!
دسته دوم هم افرادی هستن که خیلی توی مسیر اینا نمیفتن چون حالا یا خانواده دارن یا کار اجتماعی دارند یا به هر حال هنوز این قدر پست نشده روحشون، با اینا کاری میکنن که آهسته آهسته اولویت هاشون رو عوض میکنن.
ما پیج بعضی از اینا رو که بررسی کردیم حتی اولش آدمی بوده که تم اعتقادی داشته توروند یه ساله تمام اون اعتقاديا رو پاک کرده و به تم دیگه شده بعد که ما گذشته رو بازگردانی کردیم خیلی عجیب توهمین روند تعاملی همین گروه اتفاق افتاده !
حتی ما چندین مورد طلاق دیدیم که با همین پیامای اینا و ارتباط با این گروه رخ داده بود.
فرد رو با بزرگ کردن مشکلش ضربه فنی کردن، بعدم که آن قدر تشویق به طلاق کردن که اصلا قدرت تصمیم گیری برای اون نمونده!
البته بخواد دسته بندی بشه خیلی بیشتره! آقا امیرجا می مونید.
امیر که رفت بچه ها اولین کاری که کردند تماس با اهل خانه شان بود. این تلفن ها گاهی دقایق زیادی طول می کشید.
بازی با کلماتی که زن و بچه را آرام کند و گوش دادن به حرف ها و خواسته هایی که باید رو در رو مطرح می شد و با این حجم کار شده بود تلفنی. زمان برای سرکشی به خانه را نداشتند.
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
-نیستند؟ اونی که سرمایۀ آفریقا رو دست گرفته و اونا رو توی بدبختی نگه داشته، دقیقا همونیه که مملکت من و تو رو اداره میکنه و تو رو توی فساد و فحشا و دزدی نگهداشته.
من جلوی جنایت یک مست نایستادم که الان اینجام، من اعتراض داشتم به اینکه چرا زن و مرد رو به مستی و مواد دعوت میکنید که بعد بخواد زنی این موقع شب بیرون باشه، که مردی مست باشه، که خیابونای اینور دنیا ناامن باشه که تهدید
به تجاوز بشه و قتل، که وقتی من دفاع میکنم مهمون زندون بشم. جای ما اینجا نیست. اینجا جای رییسجمهورمونه، همۀ رییسجمهورا! میفهمی دنیل!
اما اونا پول موادی که تو پخش کردی رو امشب در جامی میریزن و در حالیکه دخترای زیباروی آمریکایی مقابلشون میرقصن، سر میکشن.
اون سر میکشه در حالیکه اون دختر هم بدبخته! مثل همۀ زنهایی که برای رسیدن به شعار آزادی شرفشون رو میذارن وسط!
این جملات رو یوسف با صدایی آرامتر از همیشه زمزمه کرد و کتاب را با عصبانیت روی میز کوبید و به تختش پناه برد، اما با سر و صداهایی که با غلت زیاد از تخت دنیل بلند بود فهمید که باید حرفی بزند تا او را آرام کند.
باید بخوابد و الا روزش هم خراب میشود.
-دنی تو چند روز دیگه آزاد میشی؟
-مهم نیست. دوست ندارم از اینجا برم.
-دیونه نشو!
-من بیرون کسی رو ندارم، حداقل اینجا تو هستی که بتونم سرت داد بزنم. در ضمن اینکه رییست هم هستم. همین برام بسه!
-منم قبول دارم. قلمروت یه کارگر هم بیشتر نمیخواد. چطوره به فکر فتح بقیۀ سلولای دیگه هم باشیم. من سرباز خوبیم!
-اما من فرمانروای خوبی نیستم. هیچ وقت قبول نکن با من نرد هم بازی کنی!
-نه من روی تو قمار نمیکنم اما به وجدان و شرف و محبت پنهان کردت قسم میخورم!
-مسخرم نکن!
-هی پسر بیادب، یادت ندانن به بزرگترت از این حرفا نزنی؟
-من اصلا ادب ندارم! هرچی الان از من میبینی از خودت دیدم یاد گرفتم، پس لطفا به همین قدر قانع باش. بقیهاش رو رو کنم زندان هم به فنا میره!
-قبل و بعد و فعلا تو رو خودم دربست قبول دارم، حالا مقصدت کجاست؟
-جدی میگم یوسف. اصلا ولش کن. فقط یه حرفی بزن که من بتونم مثل لالایی گوش بدم و بخوابم. پدرسگا که نمیذارن قران بخونی!
-پسر خوب!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3