____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_هفتم
.
.
🏝
.
.
نگاه مصطفی نمیتوانست پیامی برای مغزش بفرستد!
برایش مهم نبود. او رفت و مصطفی هم راست خیابان را گرفت و رفت. بهخاطر آتل دستانش نتوانسته بود درست کاپشنش را بپوشد. سرما میلرزاندش.
همیشه شبهای این شهر سردتر از تهران بود. هرچند بدنش حرارت داشت.
از دیروز که فرار کرده بود انگار با خودش کوه آتش هم آورده بود. خودش این آتش را اختیار کرده بود بین آنچه که میتوانست دنبالش برود و لذتش را ببرد،
با آنچه که میتوانست کنارش بزند و لذت درد را بکشد. درد و آتش را انتخاب کرده بود و همین هم آوارهاش کرده بود.
خودش را مجبور کرده بود بگذرد. از لذت حرفها بگذرد. از همصحبتی و دیدنیها بگذرد. از پیامهای عاشقانه شبانه بگذرد، از شهوتی که غلیان کرده بود کنار دستش...
چشمش به سر در افتاد. نمیدانست چهقدر راه آمده است. شاید یک ربع. شاید یک ساعت. اما اندازۀ یک سال برایش این ثانیهها طولانی شده بود.
در پهنای آبی آسمان وقتی قوس و قزح یک گنبد را میبینی، آنهم در اوج اضطراب و بیچارگی، وقتی بلندای ورودی یک سردر را میبینی آنهم در کوتاهبینیهای دنیا، وقتی آبیهای پر نقش و نگار دیوارهای یک حرم در قاب چشمت مینشیند و طرحهای پیچیده در نیمدایرهها چشمت را از پیچیدهگیهای ذهن و روحت بیرون میکشد و میبرد تا آبی آسمان، بی دین هم که باشی، منکر همهچیز هم که باشی باز هم انگار کس و کار پیدا کردهای.
مصطفی هم دیگر نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. حتی نتوانست صبر کند تا اجازه ورود بگیرد. نتوانست آهسته راه برود. یک سر و بیپروا تا کنار پنجرههای نقرهای رفت. دلش هیچکس را نمیخواست و امام برایش همه کس بود.
پنجههایش اسیر بود و نمیتوانست در پنجرهها چفت کند. اما سر دردناکش را به ضریح کوبید و برنداشت.
پناهگاه را در سنگلاخ دنیا پیدا کرده بود، دستان گرمی که پشت کمرش مینشست و او را میبرد تا بالاترین جایی که روحش آنجا نا آرام نمیشد...
حالا تازه میفهمید که که چه حالی را دیروز به سلامت گذرانده. نه اینکه شهوت را نفهمد؛ حریم را میفهمید. آدم این نبود که بهخاطر رفع شهوتش، لذت یکی دوساعتهاش، بیغیرت شود و ناموس زیر پایش له کند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_هفتم
.
.
🏝
.
خودش را مومن نمیدانست، اما جوانمردی رسمی داشت و دلش نمیخواست نامردی روی پیشانیاش داغ بشود و بماند. از دوستانش بارها شنیده بود که دختر، خودش خواست، اما او اهل هل دادن کسی به چاه نبود. حتی اگر خودش میخواست به چاه بیفتد.
دو سه روزی مهمان حرم شد. نشسته میخوابید. خوابیده فکر میکرد. تسبیح را با نگاه میچرخاند. به خواندنها گوش میداد و کتابی که مدام جلویش بود. درست نمیتوانست ورق بزند.
اما در خلوتیهای حرم جایی پایین پا که مینشست، گاهی تفالی میزد:
«دلم برای آقا تنگ شده بود. آرامشم رفته بود، حیران... سرگردان دنبال کسی، جایی، حالی، قالی، که دیدم امام جواد دلتنگ که میشده، برای مهدی فاطمه دعا میخوانده!»
اشک حلقه زد دور چشمان درشت مصطفی که این روزها به خون نشسته بود. نقص کارش را پیدا کرده بود؛ دل تنگ امام نشده بود!
فراموشش کرده بود! این سرگردانیش حاصل فاصله گرفتنش بود!
حاصل نخواستن یک اوج، یک زندگی فراتر از امروز و دیروز. کتاب از دستش افتاد. برش داشت تفأل زد:
«به همه میگویم که تو را دوست دارم!... شمایی را دوست دارم که از این حال زار من و ایمان بال پشهای من اذیت میشوی و باز هم دعایم میکنی!»
همهاش دنبال این میگشت که تقصیر خودش را پیدا کند. میخواست بداند چه کرده که شیرین را اینطوری هوایی کرده است.
فهمیده بود. هم کوتاهی خودش را، هم دور بودن از نگاه امام را! اما حالا خیالش راحت شده بود که دعایش میکند. که برایش دعا میشود! که خوب جایی آمده است؛ تحت نظر امام...
میان همین فکرها پیرمردی مقابلش نشست:
- بابا حالت خوبه؟
خوب؟ نا نداشت جواب بدهد.
-رنگ صورتت پریده! بلا دور باشه! تصادف کردی؟
تصادف؟ مسخرهترین کلام انسانی. هیچ چیز در دنیا تصادفی نیست! همه چیز سر جای خودش است در نظم زمانی و محتوایی! هر اتفاقی یک دلیلی پشتش است!
-میرفتی خونه استراحت میکردی باباجون! از حال میری! بیا این لقمۀ نون و حلوا رو بخور! آورده بودم تا صبح که حرم میمونم بخورم اما تو بخور باباجون برای منم دعا کن!
گذاشته بود روی دست چپ مصطفی.
روی باندها!
-بخور باباجون! خدا رو شکر که سالمی زندهای! دستت خوب میشه بخور بابا بعد برو خونه استراحت کن!
دستی به سر مصطفی کشیده و رفته بود. سالم بود مصطفی! زنده بود؟ خدا را شکر که زنده بود؟ اشک از کنار چشمانش چکید؟ زندگی را به همین راحتی تمام کردن مگر میشود؟ مردن یک هراسی داشت که نمیگذاشت هیچ وقت فکرش را هم بکند!
چشم دوخت به هیایوی دور ضریح! جریان زندگی دوباره، خون را درون رگهایش زنده کرد! نگاهش برگشت سمت نانی که پیرمرد گفته بود حلوا هم دارد. عطر حلواهایی که مادر میپخت برایش زنده شد!
عطر گلاب و زعفرانی که فضای خانه را پر میکرد وقتهایی که مادر نذر داشت و حاجت! حاجت روا بشوی مصطفی!
هر بار که چوب پر خادم به شانهاش میخورد چشم باز میکرد و سر از دیوار بر میداشت. خادم گفته بود برود زیرزمین و بخوابد!
میترسید از مقابل دیدگان امام کمی دور بشود. این بار چندم بود که با نوازش پر، چشم باز میکرد. تمام تنش درد میکرد اما کتاب را برداشت و چندباره تفال زد:
«هرکس در عالم هستی یک نگرانی دارد، یک مشغولیت ذهنی، یک شوق، یک معشوق. محبت به امام کنار همۀ اینها نیست. محبت به امام پایه است، اصل است، حاشیه نیست، متن است. و کسی که این اصل را دارد، دیگر هیچ نگرانی، هیچ مشغولیت ذهنی یا هیچ شادی حرامی ندارد. امام که داشته باشی زمین و آسمان در اختیار توست!»
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_هشتم
.
.
🏝
.
.
خیالش راحت شده بود. سر گذاشت به دیوار و محو تماشای زندگی چرخان دور ضریح بود و دوباره که نه، برای چندمین بار خوابش برد.
نرمی چیزی توی صورتش چشمان خستهاش را از هم فاصله داد:
- زیرزمین راحتتر میخوابی!
هنوز خادم را تار میدید که کسی از کنارش جواب داد:
- دو تا دستاش آسیب دیده نمیتونه دراز کشیده بخوابه! نمیشه روی زمین بذاره، آتل بسته. ضعفم داره اجازه بدید
همینطور نشسته یه کم بخوابه!
هوشیارتر سر چرخاند سمت جوان کنارش!
دوباره او بود با لیوان آبی که دستش بود و با خادم گفتگو میکرد. نگاه خادم چرخید روی دستان مصطفی.
پر را آرام آرام کشید روی دستانش. جوان دیگر حرفی نزد و تا صبح، تا خود صبح هم که مصطفی مدام چشم بست و باز کرد دیگر نگذاشت کسی بیدارش کند!
مصطفی به جوان حرفی نزد. آب نطلبیده را هم کمی خورد و کمی روی سر و صورتش ریخت!
جوان کتاب را از روی زمین برداشت باز کرد و آرام، کنار گوش مصطفی خواند. از اول خواند.
زمزمهوار برای خودش میخواند اما سر گذاشته بود کنار سر مصطفی به دیوار. میان خلسهها گاهی مصطفی جملههایی هم میشنید.
از کودکی و لالایی مادرش که آرامش شیطنتهایش میشد، خاطرهای دور داشت اما نوای خواندن جوان لایه لایههای مغزش را شستشو میداد. داشت پاک میشد میان دریای کتابِ «امام من»ی که جوان کنارش میخواند و او تک جمله میشنید. رزق و روزی جمع میکرد انگار:
« تو که هستی که هم همۀ هستی دلم سمت توست و هم.... تویی که مرا میشناسی، میخوانی، مینامی...خودمان نخواهیم، خودمان پس بزنیم، خودمان بمانیم غرق در...
هرگاه، هرجا، نامی، تصویری از گل نرگس به میان میآید...
مریم حیران مانده بود، دختری بود پاک و مطهر...
عیسیبنمریم اکنون در آسمان است؛ زنده و منتظر... معجزه کم و زیاد ندارد... و زمان میگذرد و مرگ پایان لذتهاست...»
این خواب و بیداری را دوست داشت. این ناآرام بودن و آرامش بخشیها را.
دیگر به خانه، به محمدحسین، به مهدوی زنگ نزده بود.
هوشیار که شد جوان نبود. کتاب را گذاشته و رفته بود. بلند شد تا بدن خشک شدهاش را حرکتی بدهد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
🏝
.
.
- آقا... آقا اینو جا گذاشتید!
کیسۀ کفشش بود. نمیتوانست با خودش ببرد. مرد کیسه را گذاشت زیر بغلش و کتاب را در جیب کاپشنش جا داد.
هوای سرد حیاط و دانۀ ریز باران که میل به برف شدن داشت مردم را به سرعت واداشته بود!
اما مصطفی نه عجله داشت نه میخواست که داشته باشد. هیچ کاری برای انجام نداشت، هیچ برنامهای هم در ذهنش مرور نمیشد. حتی گرسنگی هم سراغی از معدهاش نمیگرفت. تنها یک چیز بدنش را به واکنش وا میداشت، آنهم تشنگی! که آب را هم مهمان حرم بود.
روز دوم داشت شب میشد که جوان باز هم آمد. مصطفی آخرین تفال را به کتاب زد:
«خدا ظلم نمیکند؛ هیچوقت، هیچجا و به هیچکس!
حتی ذرهای. من و شما در این دنیای وسیع و عجیب، بی همراه و همدل و معلم و پیامبر و امام و رهبر رها نشدهایم... اولین مخلوق عالم یک پیامبر است، اولین انسان روی کرۀ زمین یک پیامبر است...
حتی برای ذرهای و لحظهای هم زندگیمان خراب نشود... برای خوابمان، خوراکمان، پوشاکمان، رابطههایمان دید و ندیدمان...
انسانها خودشان امام را رها میکنند، تکیه بر قوانین بینالمللی و من درآوردی انسانساز میکنند اما کتاب خدا و احادیث را نمیخوانند و با مَن مَن کردنشان هم قدم شیطان میشوند!»
دلش نیامد کتاب را برگرداند. گذاشت روی پایش و صبر کرد تا اگر جوان نبرد، او برای بار چندم بخواند.
به فال حافظ زیاد اعتقاد داشت و حالا اینجا بدون حافظ، اعتقادش با کتاب امام من پیش میرفت. حداقل تا اینجا در حریم حرم ساکن بود!
جوان لقمهای غذا برایش آورده بود. نه گرفت و نه خواست که بگیرد. کنار گوشش گفت:
- نمیخوای یه خبری به خونوادت بدی! شمارهای که گرفته بودی رو از گوشی من پاک کردی. دست من بسته شده، دست خودت که بازه؛ اونم با شناختی که من از خونوادۀ شما دارم!
سر مصطفی به آنی برگشت روی صورت جوان. حالا جوان بود که نگاه گرفته بود از مصطفی و چشم به ضریح داشت. جوان زمزمه کرد:
- دل پدر و مادرت خیلی نازکه. حتماً تا الآن از دلواپسی آب شدن! مصطفی!
جوان سرش را چرخاند و صورت به صورت او چشم گیراند در چشمان مصطفی:
- چهار پنج سال پیش پدرت یه شاگرد داشت توی مغازه! شاگردش طمع کرد! از اعتماد پدرت سوءاستفاده کرد... برای یه خورده پول بیشتر، کمتر فروخت به مردم... پدرت خواب دید... آقای بزرگواری که متوجهاش کرد...
جوان بغض کرد و چشم بست و آرام آرام لب زد: پدرت به شاگردش شک نکرد، ازش کمک خواست برای حل مشکل... شاگرد خودش رفت... مشکل حل شد... پدرت هم حقوق شاگرد رو داد؛ هم خرج عروسیشو و هم آبروشو نبرد...
اشک از گوشۀ چشمانش راه گرفت روی صورتش: شاگرد پشیمون شد... پناه آورد اینجا و توبه کرد...
جوان سر چرخاند سمت حرم و گفت: هر سال همین چند روز رو میاد همینجا... شب قدرشه! پدرت رد مظالم داد. اون شاگرد هم اومد مشهد همه رو به آقاجون داد. از اون سال تا حالا روزی که اخراج شد میاد اینجا! دیگه کارش مثل سابق نشد اما حالش بهتر شد.
نفس عمیقی کشید و دوباره در چشمان مصطفی خیره شد و زمزمه کرد:
-مدیون پدرتم. اینو بهش بگو...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهلم
.
.
🏝
.
.
و لبخندی که تلخیها را برد:
- و مدیون اون آقایی که توی خواب به پدرت تذکر مال حلال و حرام رو داده بود. خیلی خاطر پدرت رو میخوام.
گاهی میرم از دور نگاهش میکنم. همۀ مایحتاجم رو هم از مغازۀ شما میگیرم. من نه البته. خانمم رو میفرستم...
روز سوم کنار منبر مسجد گوهرشاد نشسته بود و زل زده بود به گنبدی که از ورای دیوارها چشمش را پر کرده بود.
سرش را چسبانده بود به میلههای پشت سرش، پشت به قبله رو به امام نشسته بود. روی امام سمت قبله بود. خودش را رها کرده بود در اقیانوس محبتی که سمت و سوی امواجش با قبله نمای امام بی انحراف بود!
فکرش را هم نمیکرد که پر به دستی که ده بار از مقابلش رد شده بود اینبار بایستد و راه نگاهش را ببندد.
نگاه از لباس بلند خادمی بالا کشید تا صورتش و برگشت سمت دستش که آهسته از جیبش کاغذی در آورد:
- سلام! غذای حضرتیه! بعد نماز برید!
خادم صورت سبزه داشت و تهریش کمرنگ و کلاه همرنگ لباسش. نه، شاید صورتش سفید بود و ریش پری داشت و کلاه همرنگ لباسش هم نداشت.
یا پیرمردی بود که لباس خادمی، تنش را رشیدتر نشان میداد! اصلاً جوان بود و شاید هم سن مهدوی!
چشم دوخت به کاغذی که نتوانسته بود دست بلند کند برای گرفتنش! خادم خم شده بود و گذاشته بود توی دستش!
نماز را به امامت محبت گوهرشاد خاتون خواند و به همراه خادم رفت سمت غذاخوری و... آب آخر حرم را هم مات تلألوی امام آرام آرام مزهمزه کرد و سر گذاشت روی زمین و وداعیه را زمزمه کرد!
دنیا برایش جلوۀ دیگری کرده بود. یک دایرهای که در دستانش بود و صاحب اختیارش بود و هزاران گوی که با ارادۀ خودش میچرخاند. ارادهای که صاحب گوی و میدان به او داده بود. خودش تمام اختیاراتش را داده بود به صاحبش!
سه روز مانده بود که همین را بشنود. گفته بود دائم، و حالا داشت میشنید. اختیار عالم باید دست خالق عالم باشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_ویکم
.
.
🏝
.
.خالق عالم خالق تو هم هست، اختیاراتت را واسپاری کن به خالق اختیار!
آنوقت میدان دایرهای پر از گوی را که تحویل تو میدهد، زیر نگاه امام است!
دنیایت زیباتر و پر برکت خواهد شد! تمام و کمال برای خودت خواهد شد، خودی که زیر سایۀ صاحب باشد، عین خدایی است!
با تمام علم و حکمت خدایی!
عصر روز سوم به مهدوی زنگ زد. میدانست که میتواند برخورد آرام را فقط از او ببیند.
- مصطفی با چوبۀ دارت بیا! مجبور شدم کلاسای درست رو خودم اداره کنم، مدیر رو هم توجیه کنم.
- دیگه نشد خب!
- الآن خودم هم توجیه شدم. خودت خوبی؟
- تا آخر هفته دیگه نمیتونم بیام سر کلاس.
- مصطفی!
- میدونم برای شما سخته. اگه میشه به جواد بگید بیاد جای من کلاس رو اداره کنه.
- مصطفی!
- نگران من نباشید. خوبم. فقط یادتونه میگفتید آدم از دو جا اذیت میشه. یا از دست خودش و آرزوهای بیخودش، یا آدمایی که حالتو میگیرن. حالا هم یه آدم یه خورده اذیتم کرده.
مهدوی همۀ حرفهایی که زده بود را خوب یادش بود. حتی یادش بود که گفته بود خدا یکجوری نقشه زندگیت را میریزد که رنجها مقابل زندگی تو قرار میگیرد.
سختی که میکشی بزرگ میشوی. همه را یادش بود، اما یک چیز را نگفته بود چون وقتش نشده بود. شاید حالا مصطفی باید میشنید:
- پس قشنگ سختی بکش.
مصطفی نه حرفی زد و نه خواست دیگر حرفی بشنود. در سکوت مکالمه را تمام کرده بود.
سر که مقابل حرم بلند کرد حس کرد لذتی که این سختی کشیدن برای او آورد از تمام لذتهای شیرین برتر بود...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_و_دوم
.
.
🏝
.
.
روز سوم شیرین طاقت نیاورد. این سه روزه همهاش به کارش فکر کرد. برای رسیدن به آن آرزوها، ساعتها و روزها در خیالش نقشه کشیده بود،
هرچه فکرش میخواست هشدار بدهد نگذاشته بود و مهندسیاش را جلو برده بود. هرچند به موفقیت نرسید اما باز هم آرزویش این بود که مصطفی سر قولش بماند.
اصلاً مگر مصطفی قولی هم داده بود؟ پشیمان بود از این که کوتاه آمده بود؛
هرچند که مصطفای آن لحظهها حتی اگر چاقو هم میخورد از حرفش پایین نمیآمد.
مسیرش هیچ رقمه به شیرین نمیرسید. جادهای فراتر از حال او بود. هرچه این سالها با روشهای خودش، زیبا جلوه کرده بود، مصطفی مقاومتش بیشتر شده بود. بیخیالی هم کرده بود، مصطفی نفس راحت کشیده بود.
دیگر باید چه کار میکرد برای به دست آوردن دنیایش.
و حالا دلواپس همانی بود که نبود. محمدحسین که سراغش آمد. پریشان حال و ساکت نگاه کرد.
محمدحسین مطمئن شد اوست که مصطفی را فراری داده و خودش درهم فرو ریخته است!
اما روز سوم که بیطاقت سراغ مصطفی را گرفت، محمدحسین با غیظ گفته بود از مصطفی خبر ندارد. نگران بود. همه نگران بودند.
مصطفی خودش آتل دستش را باز کرد و تنها باند را بست. خون مردگیهای دستش از سیاهی به کبودی تغییر رنگ داده بود.
وقتی که برگشت یکراست رفت مدرسه پیش مهدوی.
جواد هم آنجا بود و با اشارۀ مهدوی از دفتر زده بود بیرون. فقط دم در مکثی کرد و گفت:
- هر وقت بهت نیاز داشتم، بودی. اگه فکر کردی به دردت میخورم، هستم.
لبخند زد به محبت جواد. همین که یک هفته کار و بارش را با کلاسهای او تنظیم کرده بود، عین بودن و برادریش بود.
مهدوی برایش چای ریخت. از وقتی دانشجو شده بود، همکار شده بودند اما برای مصطفی هنوز مهدوی همان معاون مدرسه بود که مینشست مقابلش و سوالهای بیدر و پیکرش، اِدبار و اِقبال قلبش، سوالهای سخت المپیادش، تنهاییهای ناخوش احوالیش و بهترین تفریحاتش را با او سپری کرده بود و حالا اضافات زمان را همکارش شده بود!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_و_هشتم
مهدوی گفته بود:
- چرخ و فلک دنیا را با دستان خودت بچرخان. نگذار هرکسی از راه میرسد دستی بزند تا دور بگیرد؛
هرکسی سوار زندگیت شود با هر فکری، با هر منشی، با هر حرفی و تو فقط یه مقلد باشی! یک گرسنۀ فکری و یک عروسک خیمه شب بازی!
مصطفی فرصت نداشت تا نمایش بعدی شیرین را ببیند. پروژههایش مانده بود. باید برای امتحان دکتری آماده میشد... مقالهاش... کانون...
اردوهای جهادی که با برنامهیریزی آرشام و وحید همه را بیچاره کرده بود.
قرار بود بروند روستاهای اطراف یزد و تمام برنامۀ علمی را داده بودند به جواد، فرهنگی با مصطفی و عمرانی را هم علیرضا.
قبول کرده بود.
برنامۀ مسابقات عملی، فکری و فردی و جمعی را با خلاقیت خودشان پیاده کرده بودند و همین هم تمام زمانش را یکجا پر کرده بود.
شلوغی این روزها نگذاشت تا پیگیر حرف و حدیث شیرین بشود. روز قبل از حرکت، شیرین خودش آمد:
- مصطفی!
اتاق استاد تنها بود و داشت مقالۀ پیشنهادی را بررسی میکرد. شیرین از این فرصت استفاده کرد. مصطفی از این تنهایی خاطرۀ خوبی نداشت،
باید حرف میزد تا شیرین را متوجه کند اوضاع و حالش مثل قبل نیست.
- آرین خوبه؟
شیرین منتظر این سؤال مصطفی بود. دلش میخواست که سر حرف را باز کند و مثل همان دهدوازده سالگی که شکایت بچههای مدرسه را میکرد، از حال و اوضاع زندگیش برای مصطفی بگوید.
- دو هفته است ندیدمش!
شیرین ته دلش راضی بود از اینکه با او همکلام شده است و میخواست که این همکلامی ادامه پیدا کند. مصطفی دستی به موهایش کشید و حرفی نزد. اینطور زندگی کردن شیرین، کلافهاش میکرد.
- دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم!
مصطفی طاقت نیاورد فلش را بیرون آورد و لبتاب را خاموش کرد. درجا بلند شد. شیرین از حرکت ناگهانی مصطفی یکه خورد و ناخودآگاه او هم بلند شد...
- زندگی رو چی فرض کردی؟ نمیتونی ادامه بدی هم شد حرف؟ تا کی میخوای همهچیز رو با عینک خواستههای خودت جلو ببری؟
- مصطفی.
نایستاد مصطفی و راهی شد. شیرین دنبالش نیامد. غرورش اجازه نمیداد.
همین که امروز بعد از دو سال مانده بود و همصحبتش شده بود خودش نشان خوبی بود برای شیرین. دو سالی که مصطفی بیشتر مهمانیها را نیامده بود.
حتی یکبار هم خانۀ شیرین نیامده بود با اینکه بارها دعوت کرده بود و همه آمده بودند، جز مصطفی.
اما مصطفی تشر زده بود که به زندگیش بچسبد. بماند سر زندگی. دفعۀ قبل که محمدحسین با شیرین صحبت کرده بود، یک ماهی بود قهر بودند.
در خانه جروبحث سنگینی بود بین شاهرخ و شیرین. میخواست طلاق بگیرد. این بار زده بود به سیم آخر و خاله فقط گریه کرده بود و یکیدو بار هم از دست دعوای این دوتا و غصۀ زندگیشان کارش به بیمارستان کشیده بود.
نه اینکه شاهرخ بخواهد برای خواهرش گامی بردارد، بلکه دلش میخواست با پایش یکی توی سر شیرین بزند شاید عقلش جا بیفتد.
آرین این بار محکم و بیخیال کنار کشیده بود تا شیرین هر گندی میخواهد به سرانجام زندگیشان بزند. زندگی آزادی را شروع کرده بود اما فکر نمیکرد که پایان باز داشته باشد.
نه اینکه تمام تلاشش را بکند، اما خیلی سعی کرده بود که زندگیشان را نگه دارد. هرچند از اول هم متوجه شده بود شیرین، هیچوقت عاشقش نخواهد شد و باید با همین محبتهای گاهی به گاهی، با هم بسازند...
آرین زندگی را رها نکرده بود اما ناخودآگاه افسارش دست شیرین افتاده بود و فقط وقتی پشیمان میشد که به تلخی میرسیدند.
دو شب آشتی بودند و دو هفته قهر. یک ماه شیرین خانۀ خودشان بود و یک هفته خانه مادرش. دیگر دسته گل خریدن هم برایش بیمزه شده بود. بعد از چند روز پیامک تند و آتشین که به هم میزدند عصبانیتشان فروکش میکرد، شیرین رضایت به برگشت میداد.
#ادامه_دارد...
@Azkodamso🥀
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
.
🏝
.
.
- هووی. حواست کجاست طناز؟
صدای شیرین تمام حواسش را برگرداند و اگر دیرتر پا روی ترمز گذاشته بود، حالا مجبور بود داد و قال رانندۀ مرد ماشین جلویی را تحمل کند.
- من بیسر و سامونم، تو چرا حواست پرته؟
لبخند تلخی به طعنۀ شیرین زد و هیچ نگفت.
- امروز چرا اینقدر ساکتی؟
نگاهش را از روبهرو بر نداشت. خودش حس میکرد چشمهایش رسواگر شدهاند. پشیمان بود که بعد از دیدار دیشبش با آرین و مراودۀ کلامی صبحش، آمده است دنبال شیرین.
- شاهرخ دیوونه شده، به آرین گفته امشب بیاد حرف بزنیم. احمق هرچی من میگم نره، میگه بِدوش.
سر طناز بیاختیار چرخید رو به شیرین. از پشت عینک دودی بزرگی که نصف صورت شیرین را پوشانده بود چیزی نفهمید اما لبهایش تکان خورد.
- امشب آرین میاد خونۀ شما؟
شیرین کلافه عینکش را از روی صورتش برداشت و گفت:
- آره.
تا شیرین را پیاده کند و به بهانۀ اینکه پارک کند تنها بشود، حالت تهوع دست از سرش برنداشته بود. آرین چرا به او چیزی نگفته بود؟ چرا... چرا گفته بود.
دیشب تا صبح که همهاش حرفهای پر محبت زده بود. وعده داده بود. قرار بود کار را تمام کند. ماشین را دوبل پارک کرد و با دست عرق کرده شماره را گرفت:
- سلام ستارۀ خودم.
- آرین.
- جانم طناز.
چیزی درونش میجوشید که نمیگذاشت به طور واضح بغضش را نشان دهد.
غرورش بود، شاید هم ترسش، شاید هم امید به محبتی که بینشان بود. محبتی که بوی خیانتش گاهی اذیتش میکرد:
- نمیخوای حرف بزنی؟ مگه کلاس نداشتی؟
- تو... تو امشب میری خونۀ شیرین؟
آرین نفسش را آزاد کرد. دختری که این مدت زندگی تلخش با شیرین را با حضورش شیرین کرده بود، باید چیزی شنیده باشد که اینطور ناگهانی تماس گرفته و سکوت کرده است.
- شاهرخ زنگ زد. من هم مفصل براش گفتم. امشب هم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. تو هم اینطور نباش. برو سر کلاست.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_سوم
.
.
🏝
.
.
تا شب بشود شیرین تلخ شده بود از فکر و خیال. طناز کلافه و ساکت شده بود با فکر و خیال و آرین میدانست که نمیخواهد ادامه بدهد.
تجربۀ اخلاق شیرین را داشت و نمیخواست که دوباره تجربه کند و البته مزۀ جدیدی را داشت تجربه میکرد که نمیگذاشت به زندگیاش فکر کند و برای آن تلاشی کند.
شب نه شیرین کوتاه آمد و نه آرین مثل گذشته دست به عصا پیش رفت...
وساطتها، تلخی شاهرخ، فایده نداشت.
بین شیرین و آرین کلامها میرفت و میآمد.
گاهی داد میشد و گاهی فحش و ناسزا. آرین کوتاه نیامد.
شیرین عادت کرده بود به منت کشیدنهای آرین و این حالت برایش عجیب بود. اما اوضاع خراب روحیش اجازه لحظهای فکر کردن را نداد...
وقتی حال مادر شیرین به هم خورد و آرین و شاهرخ او را تا بیمارستان رساندند، آرین به شاهرخ گفت که دیگر به این زندگی فکر نمیکند.
از بیمارستان که بیرون آمد دلش یک نوازش میخواست. یک دست مهربانی که لمسش، تمام انرژی منفی را از لابهلای انگشتانش بیرون بکشد.
کاری به ساعت نداشت و حتی نگاه به آن نکرد. میدانست که طناز بیدار مانده است. حتی تا خود صبح هم بیدار میماند. تماس که گرفت به اولین بوق صدای لرزان طناز لبخند را به لبانش نشاند:
- آرین!
- جان آرین. تموم شد. تا چند روز دیگر تمامش میکنم و میام خواستگاریت.
تا این چند روز بگذرد، دوباره با شیرین قرار گذاشت؛ فضای کم نور کافه مثل همیشه برای شیرین حس نداشت.
بارها با آرین آمده بود و از نیمه تاریک بودن فضا لذت برده بود. گاهی دلش یک تفاوت بزرگ میخواست که خب از روشنی بیرون پناه میآورد به فضایی که دیزاینش تیره، نوشیدنیش تلخ، صورت افرادش محو، سرها نزدیک هم و حرفها زمزمهوار بود و موسیقی لایتی که یک حس مخفی و درونی ایجاد میکرد و ذهن را تاریک و متوهم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
خیلی وقتها لحظههای حوصله بر را در پشت همین میزها و روی همین صندلیها تمام کرده بود.
خیلی وقتها قرارهای پیش از آرین را، قرارهای گروهی شادابشان را، تنها نبودنهای افسرده کنندهاش را اینجا تمام کرده بود و حالا هم آمده بود که تمام کند.
آرین داشت از تمام شدن میگفت و شیرین نه توقع شنیدن این حرف را داشت و نه میتوانست بگوید که ناراحت نشده است. ناراحت بود؟ نمیدانست.
زندگیش که تمام نشده بود؛ یک دو نفرهای که حالا برایش تکراری شده بود و خسته از بودنها و نبودنها، از تنشها و یکی بدوها تمام میشد.
از تمام روزهایی که برای آشتی، آرین برایش خرید کرده بود. پاساژی نمانده بود که نرفته باشند و چیزی نبود که چشمش دیده باشد و آرین برای منتکشی که گاهی تقصیر خود شیرین هم بود برایش نخریده باشد! هرچند همانها را وقتی دعوایشان میشد مقابل آرین پرت میکرد...
دست کشید روی صورتش بدون آنکه ملاحظۀ آرایشش را بکند. آرین دیوانه میشد وقتی از شیرین این حالتها را میدید.
الآن هم دیوانه شده بود. نه جواب میداد و نه منت میکشید و نه اشکهای شیرین برایش مهم بود. فقط گفته بود سر این قرار میآید تا تمام کند.
شیرین هم یک آزادی فکری بزرگ میخواست. روحش خسته بود. این را کسی نمیفهمید اما خودش که میدید. از تو خالی کرده بود.
آدمیزاد درون خودش را خوب میبیند، شاید خودش را به کوری بزند برای ندیدن خیلی از حقایق؛ اما درونش برای خودش مثل روز روشن است. میداند کی خسته است، کی پر از انرژی، کی ناامید است و کی دریای امید...
میداند کی ظاهرش توپ است و درونش بمبی منفجر شده و با خاک یکسان است...
دستان شیرین شده بود پر از رنگهای صورتش... چهقدر خوب که این وسایل آرایش را ریختند در دست و بال زنها! و الّا که حال زار و نزارشان یک رنگ میشد و مردها چه لذتی میبردند از این نزاریها. شیرین بلند شد و قبل از آمدن آرین در سرویس بهداشتی سروسامانی به صورتش داد. نباید شکست خورده نشان میداد.
وقتی که شیرین آمد، آرین مثل همیشه سر میز نشسته بود. کت و شلوار و کرواتی که لعنتی به صورت آرین عجیب میآمد!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_نهم
پایین کوه، نمای زیبای بیابان دیده نمیشد.
جواد و امیرحسین دیر کرده بودند، وسط راه ایستادند. وحید غرفهای را به مصطفی نشان داد و گفت:
- چه دم و دستگاهی هم درست کردند.
واقعاً بشر چه انگیزهای داشته که کتاب پیامبر رو هم دستکاری میکرده؟
الآن دیگه اروپاییا هم دارن مسلمون میشن. دین دوم اروپا شده اسلام. هر روز خوانندهای، پرفسوری، استاد دانشگاهی... داره مسلمون میشه جوونای ما یادشون اومده برگردن عقب عقب مسیحی و زرتشتی بشن...
مصطفی نگاه از وحید گرفت و گفت:
- بشر کلا انگیزش اینه که بهش خوش بگذره! الآنم حریف ما سه تا میشی اما بچهها برسن توی مینی بوس از شما نهار میخوان.
وحید سر بالا انداخت:
- شیرینی مسافرت به اینه که سورپرایزتون کنم. الآن کل بودجه فقط میرسه به نون و پنیر که اول شهر میخریم. چایی هم مهمون امیرحسین!
مصطفی در ذهنش اسم امیرحسین را چند بار تکرار کرد.
اسمها خیلی مهمند، خدا صاحب بهترین اسامی است؛ چون خدا صاحب همان صفاتی است که در اسمهایش زمزمه میشود.
آدمها هم با اسمهایشان معرفی میشوند. با صفت صاحب اسم.
آرشام کجا و امیرحسین کجا؟ صاحب این دو اسم چهقدر متفاوتند.
حسین را حتی ارمنیها هم دوست دارند، حسین اسمی جهانی است. در سراسر دنیا شیعه را به حسین میشناسند، به آزادگی، به شرف، به عزت...
منجی عالم هم که بیاید، خودش را به عالمیان به نام او معرفی میکند، به نام حسین بن علی!
❤️❤️❤️❤️
بخش دوازدهم
دل مصطفی چند وقتی بود سربه سرش میگذاشت. ذهنش هم بالا و پایین زیاد میکرد
اما زبان به کام گرفته بود که در نهایت بله را داد. میان تمام گزینهها، مادر برایش لیلا را پسندیده بود.
لیلا را ندیده بود. یعنی دختر زیاد بود، اما لیلایی که مادر داشت برای مصطفی تعریف میکرد را ندیده بود.
البته خیلی هم غریبه نبودند. پدرش با پدر لیلا رفاقتی دیرینه داشتند و مربی آموزش رزمیشان بود
و دو سه باری بود که با هم راهی مناطق مختلف شده بودند.
زیادی مهربان و خاکی بود که باعث میشد جدیت و سختگیری حین آموزش را کمی راحت کند.
بعد از خواستگاری مادر، چند باری با پدر و علی، برادر لیلا بیرون رفته و همصحبتشان شده بود.
مصطفی حالا که داشت پا میگذاشت وسط یک زندگی، حس جدیدی پیدا کرده بود؛ پشت و پناه محکم و ستون خانه.
تازه با خودش به حساب افتاد که چهگونه است و چهکاره است و چه باید بکند و چرا و اما و اگرهایش.
حالش هرچه بود اضطراب نبود، وقتی خیالش از بالا راحت بود دیگر از ادامۀ راه ناراحت نبود.
فقط...
فقط لیلا آدم این راه میشد یا نه؟
مادر در سکوت مصطفی خیلی تمیز برید و دوخت. وقتی دستۀ گل و جعبۀ شیرینی را خرید، مطمئن شد که یک خبرهایی است...
#ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso