eitaa logo
دعاهای حاجت روا
778 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
198 فایل
‌همیشه دعا کن تا بیشتر به پروردگار نزدیک بشی و اینجا دعاهایی برات میگذارم که در هیچ منبری نشنیده باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم. *** شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است. پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود. گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد. مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش... - شما به من شک داری و ازم دوری می کنی! اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود. - همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام. چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت. به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد. مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود! به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست. 🌺@Azkodamso
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم. - قیافه ش از این لباس شخصیا بودا. - ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد. - ولی هیکل رو فرمی داشت. - جواد! جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است. - هوی با توام. بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم. - ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم. - خفه! - از ما گفتن بود. - تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده. - ولی اگه نتونست جواب بده چی؟ - تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند. - پس اینجایی که چه غلطی کنی؟ - می آم که اسکلش کنم. چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید. - خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم! اگر جواب ندهم پر رو می شوند. - تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن. - حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟ عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم: - کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده. - چه وحشتناک! - نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟ این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم. - راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم. بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در. - تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد. پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید: - این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان. نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید: - بخور تا توضیح بدم. دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد. روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود. - خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم. آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید: - اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم. - اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم. - چرا ما باید بمیریم؟ 🌺@Azkodamso
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... 🌺@Azkodamso
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه: - نس یا قه؟ زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم: - نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن. شستش را بالا می آورد و می گوید: - اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم. تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم: - جواد! از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود: - اَ اَ اَ... این مال خودت. تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند: - اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم! با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید: - باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره. نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار. - من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم. اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی. نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه اش را می خورد و می گوید: - من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری... دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم: - خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد. وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد: - با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟ با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند. اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست. از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم: - الان اینا همه چیِ همه شده. مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید: - پس همه چیز نیست. سر تکان می دهم. می گوید: - روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن. حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم. مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد. - من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط... 🌼@Azkodamso
🙃🙃💖 آوینی را می خواند:((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،پرواز می کنی،مطمئن باش‌!)) نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد،می گفت;((همه چی روبسپار دست خدا.پدرمادرخیربچه شون رو می خوان.خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!)) حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،باخودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزیدکه نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم،مدام می گفتم:((خدایا خودت درست کن!اگه تو بخواس بایه اشاره کارا درست می شه!)) نگران خونریزی محمد حسین بودم.حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یاچیزدیگر. حاج آقا دلداری ام می دادو می گفت:((گفتن زخمش سطحیه!باهواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!)) باورم شده بود.سرم را به شیشه تکیه دادم.صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را پایین،دستانم یاری نمی کرد.چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.انگار درچشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/دست وپا می زدحسین/زینب صدا می زد حسین.)) بغضم ترکید،می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!)) بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش دراین گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هرموقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند.دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم،وصل کردم به روضه ارباب. نمی دانم کجابود.باید ماشین را عوض می کردیم.دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم. حاج آقا زود تراز ما پیاده شد.جوانی دوید جلو،حاج اقا را گرفت دربغل وناغافل به فارسی گفت:((تسلیت می گم!)) نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم رابرسانم پیش حاج اقا.یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند.پاهایش سست شدونشست. نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش گرفتم. نگاهش را از من دزدید،به جای دیگر نگاه می کرد.بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم،چه برسدبه اینکه بخواهم داد بزنم،گفتم:((به من نگاه کنید!)) اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی می گن؟)) اشکش را پاک کرد،بازبه چشم هایم نگاه نکردوگفت:((منم الان فهمیدم!)) نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول وگریه کردم. روضه خواندم،همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:(( من می روم ولی،جانم کنار توست تاسال های سال،شمع مرازتوست عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قدکمانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه حان مهربانم)) انگار همه بی تابی و پریشانی ام راهمان لحظه سرحاج اقا خالی کردم.بدنم شل شد،بی حس بی حس. احساس می کردم یکی ارامشم داد،جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد. مارا بردندفرودگاه.کم کم خودم راجمع کردم.بازی ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم ان مادر شهیدلبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!)) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.کلی ادم منتظرمان بودند. شوکه شدنداز کجاباخبرشده ایم.به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبربدهند. خانمی دلداری ام می داد.بعد که دید ارام نشسته ام،فکر کرد بهت زده ام. هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن،جیغ بکش،دادبزن!)) با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!)) گفتند:((خانواده شهیدبایدبرن.شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب می اریم!)) از کوره در رفتم.یک پا ایستادم که((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))هرچه عزو جزکردند،به خرجم نرفت. زیربارنمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضربود،برگردم.می گفتم:((قراربودباهم برگردیم!)) گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!توی اون هواپیما یخ می زنی!اصلا زن نبایدسوارش بشه،همه کادر پرواز مرد هستن!)) می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!)) مرتب ادم ها عوض می شدند.یکی یکی می امدندراضی ام کنند،وقتی یک دندگی ام را می دیدند،دست خالی برمی گشتند. @Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . نگاه مصطفی نمی‌توانست پیامی برای مغزش بفرستد! برایش مهم نبود. او رفت و مصطفی هم راست خیابان را گرفت و رفت. به‌خاطر آتل دستانش نتوانسته بود درست کاپشنش را بپوشد. سرما می‌لرزاندش. همیشه شب‌های این شهر سردتر از تهران بود. هرچند بدنش حرارت داشت. از دیروز که فرار کرده بود انگار با خودش کوه آتش هم آورده بود. خودش این آتش را اختیار کرده بود بین آن‌چه که می‌توانست دنبالش برود و لذتش را ببرد، با آن‌چه که می‌توانست کنارش بزند و لذت درد را بکشد. درد و آتش را انتخاب کرده بود و همین هم آواره‌اش کرده بود. خودش را مجبور کرده بود بگذرد. از لذت حرف‌ها بگذرد. از هم‌صحبتی و دیدنی‌ها بگذرد. از پیام‌های عاشقانه شبانه بگذرد، از شهوتی که غلیان کرده بود کنار دستش... چشمش به سر در افتاد. نمی‌دانست چه‌قدر راه آمده است. شاید یک ربع. شاید یک ساعت. اما اندازۀ یک سال برایش این ثانیه‌ها طولانی شده بود. در پهنای آبی آسمان وقتی قوس و قزح یک گنبد را می‌بینی، آن‌هم در اوج اضطراب و بی‌چارگی، وقتی بلندای ورودی یک سردر را می‌بینی آن‌هم در کوتاه‌بینی‌های دنیا، وقتی آبی‌های پر نقش و نگار دیوارهای یک حرم در قاب چشمت می‌نشیند و طرح‌های پیچیده در نیم‌دایره‌ها چشمت را از پیچیده‌گی‌های ذهن و روحت بیرون می‌کشد و می‌برد تا آبی آسمان، بی دین هم که باشی، منکر همه‌چیز هم که باشی باز هم انگار کس و کار پیدا کرده‌ای. مصطفی هم دیگر نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. حتی نتوانست صبر کند تا اجازه ورود بگیرد. نتوانست آهسته راه برود. یک سر و بی‌پروا تا کنار پنجره‌های نقره‌ای رفت. دلش هیچ‌کس را نمی‌خواست و امام برایش همه کس بود. پنجه‌هایش اسیر بود و نمی‌توانست در پنجره‌ها چفت کند. اما سر دردناکش را به ضریح کوبید و برنداشت. پناه‌گاه را در سنگلاخ دنیا پیدا کرده بود، دستان گرمی که پشت کمرش می‌نشست و او را می‌برد تا بالاترین جایی که روحش آن‌جا نا آرام نمی‌شد... حالا تازه می‌فهمید که که چه حالی را دیروز به سلامت گذرانده. نه این‌که شهوت را نفهمد؛ حریم را می‌فهمید. آدم این نبود که به‌خاطر رفع شهوتش، لذت یکی دوساعته‌اش، بی‌غیرت شود و ناموس زیر پایش له کند. ... ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . خودش را مومن نمی‌دانست، اما جوان‌مردی رسمی داشت و دلش نمی‌خواست نامردی روی پیشانی‌اش داغ بشود و بماند. از دوستانش بارها شنیده بود که دختر، خودش خواست، اما او اهل هل دادن کسی به چاه نبود. حتی اگر خودش می‌خواست به چاه بیفتد. دو سه روزی مهمان حرم شد. نشسته می‌خوابید. خوابیده فکر می‌کرد. تسبیح را با نگاه می‌چرخاند. به خواندن‌ها گوش می‌داد و کتابی که مدام جلویش بود. درست نمی‌توانست ورق بزند. اما در خلوتی‌های حرم جایی پایین پا که می‌نشست، گاهی تفالی می‌زد: «دلم برای آقا تنگ شده بود. آرامشم رفته بود، حیران... سرگردان دنبال کسی، جایی، حالی، قالی، که دیدم امام جواد دل‌تنگ که می‌شده، برای مهدی فاطمه دعا می‌خوانده!» اشک حلقه زد دور چشمان درشت مصطفی که این روزها به خون نشسته بود. نقص کارش را پیدا کرده بود؛ دل تنگ امام نشده بود! فراموشش کرده بود! این سرگردانیش حاصل فاصله گرفتنش بود! حاصل نخواستن یک اوج، یک زندگی فراتر از امروز و دیروز. کتاب از دستش افتاد. برش داشت تفأل زد: «به همه می‌گویم که تو را دوست دارم!... شمایی را دوست دارم که از این حال زار من و ایمان بال پشه‌ای من اذیت می‌شوی و باز هم دعایم می‌کنی!» همه‌اش دنبال این می‌گشت که تقصیر خودش را پیدا کند. می‌خواست بداند چه کرده که شیرین را این‌طوری هوایی کرده است. فهمیده بود. هم کوتاهی خودش را، هم دور بودن از نگاه امام را! اما حالا خیالش راحت شده بود که دعایش می‌کند. که برایش دعا می‌شود! که خوب جایی آمده است؛ تحت نظر امام... میان همین فکرها پیرمردی مقابلش نشست: - بابا حالت خوبه؟ خوب؟ نا نداشت جواب بدهد. -رنگ صورتت پریده! بلا دور باشه! تصادف کردی؟ تصادف؟ مسخره‌ترین کلام انسانی. هیچ چیز در دنیا تصادفی نیست! همه چیز سر جای خودش است در نظم زمانی و محتوایی! هر اتفاقی یک دلیلی پشتش است! -می‌رفتی خونه استراحت می‌کردی باباجون! از حال می‌ری! بیا این لقمۀ نون و حلوا رو بخور! آورده بودم تا صبح که حرم می‌مونم بخورم اما تو بخور باباجون برای منم دعا کن! گذاشته بود روی دست چپ مصطفی. روی باندها! -بخور باباجون! خدا رو شکر که سالمی زنده‌ای! دستت خوب میشه بخور بابا بعد برو خونه استراحت کن! دستی به سر مصطفی کشیده و رفته بود. سالم بود مصطفی! زنده بود؟ خدا را شکر که زنده بود؟ اشک از کنار چشمانش چکید؟ زندگی را به همین راحتی تمام کردن مگر می‌شود؟ مردن یک هراسی داشت که نمی‌گذاشت هیچ وقت فکرش را هم بکند! چشم دوخت به هیایوی دور ضریح! جریان زندگی دوباره، خون را درون رگ‌هایش زنده کرد! نگاهش برگشت سمت نانی که پیرمرد گفته بود حلوا هم دارد. عطر حلواهایی که مادر می‌پخت برایش زنده شد! عطر گلاب و زعفرانی که فضای خانه را پر می‌کرد وقت‌هایی که مادر نذر داشت و حاجت! حاجت روا بشوی مصطفی! هر بار که چوب پر خادم به شانه‌اش می‌خورد چشم باز می‌کرد و سر از دیوار بر می‌داشت. خادم گفته بود برود زیرزمین و بخوابد! می‌ترسید از مقابل دیدگان امام کمی دور بشود. این بار چندم بود که با نوازش پر، چشم باز می‌کرد. تمام تنش درد می‌کرد اما کتاب را برداشت و چندباره تفال زد: «هرکس در عالم هستی یک نگرانی دارد، یک مشغولیت ذهنی، یک شوق، یک معشوق. محبت به امام کنار همۀ این‌ها نیست. محبت به امام پایه است، اصل است، حاشیه نیست، متن است. و کسی که این اصل را دارد، دیگر هیچ نگرانی، هیچ مشغولیت ذهنی یا هیچ شادی حرامی ندارد. امام که داشته باشی زمین و آسمان در اختیار توست!» ... ❌ 🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_سی_و_ششم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد ☺️🌸  خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش. مرد آدر
🕸🕷🕸 🌱💫  مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود: - چرا برای اینا دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمای خودم حالشون رو می بینم . امیر مکثی کرد و آرام گفت: - اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو میزدی؟ یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در این مؤسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاس شان فرهاد با آن چشمان دریده و تکیه کلام های نادرستش که دخترها را وادار به ژست های مسخره میکرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به مؤسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت: - فقط یک چیز... میشه ببینمتون؟ امیر مکثی کرد و گفت: - نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش. مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. با اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هرچند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد؟ برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه میداد. البته میزان رفت و آمدهای افراد و شبکه تأمین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جزاعضای اصلی مؤسسه نداشتند.  این خط و خطهای دیگر فروغ یک سرنخ خوب از شناسایی را می داد. بعد از رفتن مرد و تأمینت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضاء داخلی مؤسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر میکرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیروها را افزایش می داد. سیناگاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت، دادش می رفت هواء - گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن ! این طور که زنها و دخترای ما امنیت ندارن! اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستجوهایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دست خالی آمد؟ شهاب داشت سه سر شبکه را، که از مؤسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر میکرد. ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3