#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_هشتم
به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تمام شد و خواست از اتاقش بيرون برود، استاد گوشی ای را به طرفش
گرفت و گفت:
- قبل از شما خانم کفيلی همراهش را جا گذاشت. من دارم می رم، شما بهش بده.
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت. پا از اتاق بيرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزيد. بی اختيار نگاه به صفحه کرد. انگار کسی
کيش و ماتش کرده بود.
«عزيز دل من» روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود. آن قدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را دربياورد و برای اطمينان مطابقت بدهد.
متحير چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گيجگاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد. زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد، پيامی روی
صفحه اش آمد.
- عزيز دلم، قرار ساعت دو رو فراموش نکن. سفارشتو هم تهيه کردم. خوش می گذره. میام دنبالت. بای.
اگر ديوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگيرد، حتما همان وسط سالن می نشست. کمی گذشت تا از منگی درآمد. تازه فهميد چه شده است.
فوران عصبانيت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد. قدم برداشت سمت کلاس. دلش می خواست از کلاس بيرون بکشدش و بپرسد چرا؟ بی اختيار وسط سالن ايستاد. هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگينی می کرد.
گوشی توی دستش، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زير شير آب سرد. فکر می کرد
همين الان است که تاول بزند.
نشست توی اولين تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد. اصلاً يادش نيست که چگونه پياده شد. نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت. چه طور به
پناهگاه رسيد. فقط دو ساعتی که آنجا بود، انگار روح در کالبدش نبود.
شب با حالی خراب به خانه رسيد. مادر را ديد که داشت بافتنی می بافت. جواب سلامش را خسته داد. برايش شربت آورد، خوشحال شد؛ چون
مغزش هيچ انرژی ای نداشت.
- می خوای باهم صحبت کنيم.
می خواست تنها باشد؛ اما هم به سکوت نياز داشت و هم به کسی که حرف هايش را بر شانه او بگذارد. دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست
هايش را شانه موهای پسرش کرد.
- سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه. چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی. خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی
تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت
ممکنه آسيب بزنه. اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران. اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی. اگر هم از طرف ديگران
بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه.
فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند. جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت. چند روزی دانشگاه نرفت. مادر از او هيچ نپرسيده
بود. صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کمکم داشت در دلش جا باز می کرد. پاک کردن رد پای او، سخت بود، اما بايد اين سختی را به جان می
خريد. اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان اينکه او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد. مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
🌺@Azkodamso
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_هشتم
این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
- شـما با مرگ مشـکل دارید؟ یا با زمان مردن؟ اینکه چرا فرید جوان بود که مرد، و الا که با مرگ پیرها فکر نکنم مشکلی داشته باشی؟
وحید دستش را دور لیوان چایش چرخ می دهد و سعی می کند که به مهدی نگاه نکند. البته فقط سعی می کند. نگاه به بچه ها می کنم. همـه دارنـد بـه لیـوان چایشـان ور می رونـد. چـه حـال واحـدی داریـم: ترس و حیرت...
- اره خـب دوتـاش. هـم بـا مرگ مشـکل دارم، هم با زمانش، چرا وقتی قراره بمیری خلق می شی؟
مهدی دسـتانش را در هم قفل می کند و مسـتقیم توی صورت وحید نگاه می کند.
- یه چیزی بگم آقا وحید. درست گفتم وحید هستی دیگه؟
وحید سر تکان می دهد. حالا دارد مهدی را نگاه می کند.
- اون کـه خلـق کـرده، گفتـه کـه مـردن تمـوم شـدن نیسـت. یعنـی یـه چوب خشک نیست که بسوزه و تمام بشه. مردن رفتن از یه منطقه ی گرمسـیر بـه منطقـه ی معتدلـه؛ یـه جا به جایـی. مثـل تولـد کـه از رحـم کوچیـک مـی آد بـه ایـن دنیـای ظاهـرا بی سـر و ته. فریـد هـم از ایـن دنیـا رفتـه، بـه یـه دنیـای دیگـه. هـر کدوم از مـا هم می ریم. پس سـر مرگ که مشکلی نیست؛ چون معنای نابودشدن نمی ده. اما سر جوان بودن و پیر بودن. این دیگه یه جور قدرت نمایی خداست.
وحیـد از همـه ی حـرف جملـه ی آخـرش را می گیـرد، انـگار همـه ی بچه هـا همیـن طورنـد. مهدوی خودش را کشـت تا به ما یاد بدهد اگر همه ی جواب ها را بشنوید، سؤالهایتان روند درست می گیرد.
- که با قدرتش بزنه یکی رو ناک اوت کنه.
- که زمان جا به جا شدن رو مبهم می ذاره؛ نه نابودی و ناک اوتی.
- نتیجه؟
- نتیجه ی چی؟
- این زورآزمایی؟
لبخنـد می زنـد. سـرش را پاییـن می انـدازد. می دانـد کـه مـا منتظریـم تـا شمشـیر بسـته مان را از غـلاف دربیاوریـم. دارد جمـع را بـه صبـر می کشاند.
- اصلا بحـث زورآزمایـی نیسـت. مگـه تـو بـرای مـردن همـه ی آدم هـا دنبال دلیلی؟ مگه تو عمق همه چیز رو متوجه می شی که می خوای این رو بدونی.
- پس بی معنیه؟
- تـا معنی فهـم باشـیم یـا نـه. الآن تـو دلیـل هـر کار و رفتـار انسـان ها رو دقیـق میدونـی؟ منظـورم چرایـی کارهـای یـه مهنـدس، یـه دکتـر، یـه استاد فیزیک و فرمول هاش. هان...
وحید مات می شـود. شـاید ما معنی قدرت نمایی خدا رو با زورگویی خودمـون اشـتباه می گیریـم کـه اینطور می پرسـیم. قـدرت خوبه! باید خودم درک کنم این را...
- اصلا خـدا بـرای چـی این قـدر دسـتور داده؟ این قـدر تهدیـد کـرده؟ این قدر سخت گرفته؟
ایـن سـؤال های پشت سـرهم سـعید کـه همیـن چنـد تـا را نوشـته ام، فرصت می دهد که مهدی چایش را بخورد؛ خیلی آرام است لاکردار.
- یـه سـؤال بپرسـم؟ اگـه یکـی یـه چیـزی رو اختـراع کنـه مثـل همیـن موبایل تون. بعد روش استفاده شو بهتون نگه، همینجور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟
- با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که...
می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است...
- سعید!
- خـب. خـودت جـواب دادی. تـو دفترچـهی همیـن گوشـی کـف دسـتی، کلـی تذکـر و دسـتورالعمل بکـن و نکـن داره کـه سـالم بمونـه، چه طـور توقـع داری کـه انسـان بـه این پیچیدگی، رها بشـه کـف دنیا. فکـر کـن تـوی یـه بیابـون رهـا بشـی. نـه قطب نمـا، نـه راهنمـا، نـه غـذا، نـه سـرپناه، می میـری کـه. نگیـد کـه ایـن همـه خـط و خطـوط قرمـز و بکن نکن برای این اومده.
🌺 @Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_سی_و_هشتم
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید!
- جواد! نگین رو هنوز می بینی؟
- نمرده که نبینمش!
- منظورم اینه که میاد طرفت؟
تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند.
- من آدم دست دوم بردار نیستم.
- تولیدی دست دوم که داری؟!
رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم:
- هوی... وحشی!
- خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟
از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید:
- سیگار داری؟
فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند.
دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی!
- ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی...
نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه...
- دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام!
دستم را می کوبم توی دهنم:
- تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی!
- اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم.
- هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری!
نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید:
- َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی...
- اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه!
- مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟
🌺@Azkodamso
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_هشتم
نفس عمیق می کشد:
- فقط یه کم می ترسم وحید.
حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و...
- از چی می ترسی؟
دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد:
- از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین
و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم.
حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید:
- اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!!
جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است.
مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من
شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی.
من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد:
- اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم.
من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام.
- وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم.
حالم بد است. خیلی بد. خرابم...
- مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی
به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم...
دست به صورتش می کشد و می نالد:
- من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار
می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید.
بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم:
- حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی!
لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند:
- حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم.
چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه
برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف.
🌼 @Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_سی_و_هفتم #قصه_دلبری 🙃🙃💖 آوینی را می خواند:((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه او
#قسمت_سی_و_هشتم
#قصه_دلبری ❤️❤️
آخرسر خود حاج آقا آمد ،
گفت :
« بیا یه شرطی باهم بذاریم ! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی ! »
خوشحال شدم ، گفتم :
« خونه خودم هیچکسم نباشه ! »
حاج آقا گفت :
« چشم ! »
داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت ، حتی آب . هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم . نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم . با خودم زمزمه کردم :
« الهی بنفسی انت ! آفریننده که خود تو بودی ، نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی ! »
*
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم ، در پارکینگ خانه . پاهایش جلو نمی آمد . اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد . نه او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود . بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش . رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی !
می گفتند :
« بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه ! »
داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم . نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم . حالم بد شد ، سقف دور سرم چرخید ، چیزی نفهمیدم . از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام . یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود .
شب سختی بود . همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد . دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم . رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیرحسین را سپردم دست مادرم ، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم . بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم ، وای خدای من ، چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم:
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم .
جنگ چیز خوبی نیست ، مگر اینکه تو مرا با خود
به غنیمت ببری .
شق القمری ، معجزه ای ، تکه ماه / لاحول ولاقوة
الابالله
خندیدی و بر گونه توچال افتاد / از چاله درآمد
دلم افتاده به چاه
دوستت دارم ، بگو این بار باور کردی !
عشق در قاموس نان شب واجب تر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که
باید دل به دریا زد همین جاست
تونیم دیگر من نیستی ، تمام منی!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت ، لحظه
لحظه لحظهٔ زندگی ام را می سازد و عشقت ذره
ذره ذرهٔ وجودم را .
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای
مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم !
بهش فحش دادم . قبل از رفتن ، خیالم را راحت کرده بود . گفت :
« قبلش که نمیتونستم ازتودل بکنم ، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست ، اصلا نمی شه ! »
مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد . خیلی تکرار می کرد :
« اگه شهید نشی میمیری ! »
ولی نه به این زودی . غبطه خوردم . آخرین پیام هایش فرق می کرد . نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم ، روضه های گوشی ام ...
این تناقض تا ابد شیرین تر
@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_هشتم
.
.
🏝
.
.
خیالش راحت شده بود. سر گذاشت به دیوار و محو تماشای زندگی چرخان دور ضریح بود و دوباره که نه، برای چندمین بار خوابش برد.
نرمی چیزی توی صورتش چشمان خستهاش را از هم فاصله داد:
- زیرزمین راحتتر میخوابی!
هنوز خادم را تار میدید که کسی از کنارش جواب داد:
- دو تا دستاش آسیب دیده نمیتونه دراز کشیده بخوابه! نمیشه روی زمین بذاره، آتل بسته. ضعفم داره اجازه بدید
همینطور نشسته یه کم بخوابه!
هوشیارتر سر چرخاند سمت جوان کنارش!
دوباره او بود با لیوان آبی که دستش بود و با خادم گفتگو میکرد. نگاه خادم چرخید روی دستان مصطفی.
پر را آرام آرام کشید روی دستانش. جوان دیگر حرفی نزد و تا صبح، تا خود صبح هم که مصطفی مدام چشم بست و باز کرد دیگر نگذاشت کسی بیدارش کند!
مصطفی به جوان حرفی نزد. آب نطلبیده را هم کمی خورد و کمی روی سر و صورتش ریخت!
جوان کتاب را از روی زمین برداشت باز کرد و آرام، کنار گوش مصطفی خواند. از اول خواند.
زمزمهوار برای خودش میخواند اما سر گذاشته بود کنار سر مصطفی به دیوار. میان خلسهها گاهی مصطفی جملههایی هم میشنید.
از کودکی و لالایی مادرش که آرامش شیطنتهایش میشد، خاطرهای دور داشت اما نوای خواندن جوان لایه لایههای مغزش را شستشو میداد. داشت پاک میشد میان دریای کتابِ «امام من»ی که جوان کنارش میخواند و او تک جمله میشنید. رزق و روزی جمع میکرد انگار:
« تو که هستی که هم همۀ هستی دلم سمت توست و هم.... تویی که مرا میشناسی، میخوانی، مینامی...خودمان نخواهیم، خودمان پس بزنیم، خودمان بمانیم غرق در...
هرگاه، هرجا، نامی، تصویری از گل نرگس به میان میآید...
مریم حیران مانده بود، دختری بود پاک و مطهر...
عیسیبنمریم اکنون در آسمان است؛ زنده و منتظر... معجزه کم و زیاد ندارد... و زمان میگذرد و مرگ پایان لذتهاست...»
این خواب و بیداری را دوست داشت. این ناآرام بودن و آرامش بخشیها را.
دیگر به خانه، به محمدحسین، به مهدوی زنگ نزده بود.
هوشیار که شد جوان نبود. کتاب را گذاشته و رفته بود. بلند شد تا بدن خشک شدهاش را حرکتی بدهد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_سی_و_هفتم #زنان_عنکبوتے 🕸🕷🕸 #نرجس_شکوریانفرد 🌱💫 مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و
#قسمت_سی_و_هشتم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 🌱🌱🍃💫
من ⇩ 6
- خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه سفارش دادم آمد.
رنگش را خیلی دقت کردم که لایت باشد، پول زیادی پایش رفت اما خب همانی شد که می خواستم.
بقیه وسایل خانه هم لوکس بود. برای تکمیل این ها صد روز وقت گذاشتم. خواب و آسایش نداشتم، هم کارم زیاد بود و هم باید این جا را آماده می کردم.
تنها هم برای خرید نمی رفتم اما تنها نظر خودم مهم بود برای انتخاب و خرید
آزاد شده بودم از قید خانواده و دلم می خواست که از زندگیم لذت ببرم.
اون موقع برای وسایل چهارصد میلیون هزینه کردم و عاشقشون بودم.
در کمدم رو که باز می کردید چشماتون برق می زد؛ ست لباس و کیف و کفش و کمربند بود همش.
از کوچیکی عاشق این بودم که تک باشم، حالا این آرزوم برآورده شد. البته خب خیلی وقتا که پول کم می آوردم!
فقط فضای خونه کمی سرد بود.
وسایل انگار طبعشان سرد باشد، روحم اذیت میشد.
تا خرید می کردم شاد بودم اما بعدش پدر درآور بود. خیلی توی خونه نمی نشستم که بخوام غصه بخورم، همان شب های لعنتی تنهاییش، برای اینکه مثل قبر بشه و فشار بیاره بس بود.
اما خب آدم یکی رو میخواد که همین وسایل رو استفاده کنه، خراب کنه، به هم بریزه و داد و قال کنه...
من پناه می بردم به خرید بیشتر، خب پول بیشتر می خواستم، پناه می بردم به کار طراحی لباس و مزون که پول بیشتری داشت ... عکسام که توی صفحات بالا میومد بوی پول می داد.
یه بار یکی از بازیکنای فوتبال حسابم رو پرپول کرد، یه بارم یکی از بازیگرای سینما، یعنی کارگردان بود یه ماشین با کلیدش فرستاد دم خونمون !
همينا من رو وسوسه می کرد که بیشتر ادامه بدم. یه احساس قدرت ، رسیدن به شهرت... کم کم دیگه خودم استاد شده بودم ... مزون زدم و با مزونا قرارداد بستم. فقط یک بارش صد میلیون دادن تا من لباسشون را پوشیدم!
البته اوائل این طور نبود، باید پول هم میدادی تا بذارن لباسی رو بپوشی اما بعدش دیگر تو بودی که ناز میکردی.
هرچند بعد از شلوغی کار، بد جور تنها می موندی با پولی که حسابت رو پر می کرد و باید خرج میشد... خودت بودی و پاساژهایی که زده بودن برای خرج کردن!
هم خوب بود و... هم مرگ !
ادامه دارد....
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3