#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_نهم
هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه
داری ترجيح دادند.
مسعود بلند می گويد:
- ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی
جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟!
اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد.
بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار
بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد.
هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس
عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم.
هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما
اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد:
- بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_هشتم این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_نهم
بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر داریم که اینطور غلام دست به سـینه مان شـده اسـت. می رود. بچه ها منتظرند تا حرفی بزنم. بلند می شوم و پنجره ی اتاقش را باز می کنم. سروصدای بچه ی همسایه باعث می شود دوباره پنجره را ببنـدم. بـا ظـرف میـوه می آیـد. بـه کمکـش می روم و مقابل بچه هـا تعارف می کنم... آرام که می گیریم، سعید می گوید:
- می گفتید...
منتظرم بپرسد که چی؟ بحث کجا بود؟ اما می گوید:
- بـه نظـر مـن کـه ایـن حـد و حـدودی کـه بـرای مـا آدمـا گذاشـته شـده اصلا چیز غریب و دور از عقلی نیسـت. دیدی گیر می کنی یه جای سـخت، دنبـال یـه قـدرت، یه پناه می گردی؟ ایـن دریافتـت پایـه ی همـه ی این هاسـت دیگـه. تـو وجـودت یـه عقـل گذاشـته کـه قانـون رو می پذیـره. قانـون چـی بخـورم، چی نخورم، چی بگـم، چی نگم، کجا برم، کجا نرم و خیلی ریز و درشت زندگی.
می خواهـد حرفـی بزنـد کـه نمی زنـد. دارد بـرای خـودش خیـار پوسـت می کند... نمک می زند، اما می گذارد مقابل من...
- حالا چرا اینقدر دخالت.
- باشـه اگه تو حس می کنی دخالته. خودت اداره کن. از دنیایی که مخترعش خداست برو بیرون. خودت همه چیز رو تولید کن!
- می میری بدبخت. تو هم با این شکم خیکیت.
- تـا بیـای فکـرکنـی، خـا ک تولیـد کنـی، عـدس بـکاری. تـازه دونـه ی عدس رو هم باید از همین خدای قبلیت بگیری. معلوم هم نیسـت بهت درست کردن خا ک رو هم یاد بده.
متلک های بچه ها تمامی ندارد. سعید عصبانی می گوید:
- ببند آرشام!
مهدی زود جو را دست می گیرد:
- اگـه فقـط یـه بعـدی بـودی، شـاید می تونسـتی بگـی مـن نیـاز بـه دم و دسـتگاه دسـتوری نـدارم. امـا جسـم یه چیـزه، روح یـه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش
هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سـال تخصص، دو سال فوق تخصص، دوسه سال هم پروفسوری. آخرش هـم بگـی یـه انسـان رو کامـل بـه مـا توضیـح بـده، می گـه مـن فقـط تو یه قسمت تخصص دارم.
خیـار را بـا پوسـت خـرد می کنـم. دو تکـه خیـار برمـی دارم و ظـرف را می گـذارم جلویـش. حـال خوشـی دارم و معده ی ناخوشـی. خوشـم از اینجا بودن و ناخوشم از این دوهفته ی سخت...
- سیسـتم های عامل و غیرعاملش رو... بهت می گه من فقط جسـم رو یـاد گرفتـم. اونـم خیلـی از چراهـای مریضی هـا رو نـه. بـا این همـه پیچیدگـی، توقـع نـداری کـه به حـال خودمون رها بشـیم کـه می تونیم اداره کنیم.
حرف نزنم می میرم:
- راسـت می گه. الآن فرید جسـمش سـالم بود، یه سـکته قلبی بود که تمومش کرد، اما روحش نبود تا حرکتش بده.
- خـب حـالا خـدا وکیلـی یـه قلـب از کار می افتـه، پروفسـورش هم نمی تونـه احیا کنه. حـالا مـن و تـو کـه مسـلط بـه جسـم هـم نیسـتیم، می تونیم برای خودمون برنامه بنویسیم که مخلوطی از جسم پیچیده و روح پیچیده تریم.
سعید با دهان پر از میوه می گوید:
- هیچکس توی مدرسه به ما اینا رو نگفت.
آرشام با چاقو پوست میوه ها را جا به جا می کند:
- لامصبا فقط گفتند تست بزنید، برای کنکور بخونید.
سعید میوه ها را قورت می دهد:
- مگه خودشون این حرفها رو می فهمند که حالی ما کنند؟
- سعید اینی که جلوت نشسته خودش معلمه ها!
- ناظم ما باید معلم می شد!
- توی مدرسه اگه می گفتید، مطمئن باشید گوش نمی دادیم.
🌺@Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_سی_و_نهم
در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و سرش پایین است، در را قفل می کنم و می گویم:
- یعنی اگه شما رو تعطیل نکرده بودیم برای کنکور، اینقدر توی مدرسه بودی که الآن هستی؟
می خندد و دست می دهیم.
- کارتون دارم!
- از ظواهر کاملا پیداست. تا می دون بیا باهام.
سوار که می شویم، می چرخد سمت من و می گوید:
- یه دخترخاله دارم.
- بسم اللهی! فضاسازی ای! اجازه ای! ...
- اسمش شیرینه!
مصطفای همیشگی نیست. فضایش هم عوض نمی شود، حالیش هم نیست که از صبح تا الآن داشتم با والدین گرامی بچه ها چانه زنی می کردم.
- دو سالی از من کوچک تره، دوم دبیرستان می خونه!
- امروز رو خدا به خیر کنه، تو سومین نفری هستی که داری برای دخترای فامیل ازم می پرسی!
- نه... من برای خودم می پرسم، کاری به دخترا ندارم.
صبر می کنم تا ادامه بدهد.
- خیلی داره به پر و پام می پیچه!
مصطفی هم در کوزه افتاد.
- من خیلی محلش نمی ذارم!
نه، پس هنوز کوزه گری است که نیفتاده و زنده است.
- خیلی باهاش یک فکر نیستم!
- یعنی اگه یک فکر بودی، الآن اینجا نبودی؟
سکوت می کند، خیلی طولانی، از میدان هم رد می کنم و می روم سمت خانه مان. دارد از مسیر خانه و کتابخانه دور می شود.
- حتی اگه هم فکرم هم بود من نمی خوام ایـن مدل رابطه داشته باشم، دلم می خوادا، خودم نمی خوام...
جلوی خنده ام را می گیرم، با این حال مصطفی، بدترین واکنش، خندیدن است. دل، همان خود است. باید می گفت: نفسم می خواهد، هوسم دارد بال بال می زند که برود سراغش، اما دلم راضی نیست.
- چرا؟
- چرا نمی خوامش؟ یا چرا رابطه رو برقرار نمی کنم؟
- هر دو تاش!
- راستش بابا و مامان من معمولی ازدواج کردند، یعنی خب قدیمیا انگار موفق ترند تو زندگی هاشون، معمولی و طبق یه روال رفتنـد جلـو. الآن بابام برا مامان می میره. مامان هم که نگفتنی!
من یـه زن می خوام که اینطوری زندگی کنه. حاضرم ایـن عذابی که الآن دارم می کشم تا سالم بمونم رو، تحمل کنم اما یه عمر مثل مامان و بابام زندگی کنم.
- هر دوتاش نمی شه؟
- من تجربه نکردم، امـا الآن بچه های خودمون خیلی لنگ درهـوان، هـر روز بـا یـه اکیـپ دختر مچ میشـند و بـه هـم می زننـد، دختـرا هـم چهارتا یکـی وصلند. من آدم متحجـری نیستم اما دوست دارم طرفم سالم باشه و برای خودم، اشتراکی وحشتناکه!
کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی،«اشترا کی»هم شد کلمه؟ خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند. ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است.
دوباره که سوار می شوم می گوید:
- من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم. زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم. حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده.
مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند. جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛ ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند، چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود. کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است. دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی، مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد.
🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#سو_من_سه #قسمت_سی_و_هشتم نفس عمیق می کشد: - فقط یه کم می ترسم وحید. حرف هایش جدید نبود. اما برای م
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_نهم
مهدوی بارها گفته بود:
- بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه
مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم. اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است. دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده. ساده؛ عین دو دو تا چهار تا. پیچیده است و هزار مجهول داره، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند. اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا. خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل...
میگم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی. در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی. هستیات نیست نمیشه با خدا. دور و برت رو نگاه کن. آدم این سبکی کم می بینی. همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن. اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا"
آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده. یکی که مثل ما می بینه، می شنوه، مریض میشه، خوشحال میشه، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه. حسمون می کنه. حسامون رو می فهمه. اگه فرشته بود، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره. سرش داد می زنند کنار نمی کشه. اذیتش می کنند خسته نمیشه. حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست. بهونه می آریم، نازمون رو می خره. دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم. با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا...
مهدوی حرف می زند و من فکر می کنم. بار اول نیست این حرف ها می شنوم؛ اما اولین بار است که با این لحن و این چینش می شنوم. اوضاع افتضاحی داریم. می گویم:
- من متوجه نمی شم که چه ضرورتی داره بودن این امام. عقل دارم که خودم.
- یادته گفتی عقل رو خدا داده. همین خدا میگه عقل ظاهری، یعنی امام. من میگم چه ضرورتی داره معلم فیزیک و کتاب کمک درسی و قلمچی. فقط کتاب فیزیک، فقط کتاب شیمی، فقط کتاب ریاضی کافیه دیگه. خودت این حرف رو از من قبول نمی کنی. میگی کتاب بی معلم نمیشه که... اون که یه درسه وحید. این یه زندگیه، یه زندگی؛ یه عمر. کودکی و جوونی و پیری. خوشبختی و بدبختی. هم جسم و هم روح. میشه بی همراه؛ بی راه بلد؟ نمیشه بی امام. لشکر بی فرمانده دیدی؟ کشور بی رهبر؟ خونۀ بی پدر و مادر؟ مدرسۀ بی مدیر؟ اینا که کوچیکه... انسان، یک عمر زندگی، بی امام!؟
امام محبت می کنه؛ پدرِ مهربانه مثل یه برادر؛ دلسوز و همدله مثل یه رفیق؛ همراهته
امام راه رو بهت نشون میده. چراغ روشن می کنه برای راهت. دل می سوزونه برای خطاها و اشتباهات. امام کمکت می کنه، رفیق برای رفیقش چه کار می کنه؟ امام محبت بهت می کنه، پدر برای بچه هاش چه کار می کنه؟ امام پشتیبانی می کنه، برادر در حق برادرش چه کار میکنه؟ این امام جلوی لذت بردناتو نمی گیره. یادت میده که به جای این که توی جوب آب شیرجه بری و سرت بخوره به سنگ کف جوب،
شنا کنی توی دریای لذت ها... همون لذت هایی که خدا خلق کرده برای تو. تو هم خلق شدی برای اونا! خدا که خودش خلق کرده نیازی نداره که؛ به شوق لذت بردن تو خلق کرده، میگه ایجون که کیف می کنی. الان که چیزی نیست. می برمت بهشت هزار برابر بهت میدم. فقط تو بخواه. خودت را بخواه...
🌼@Azkodamso
#قسمت_سی_و_نهم
#قصه_دلبری ☺️😍
*******
هیچ وقت به قولش وفا نکرد . نمیدانم دست خودش بود یا نه . می گفت :
« 45 روزه برمی گردم ! »
اما سر 57 روز یا 63 روز برمی گشت . بار آخر بهش گفتم :
« تا رکورد صد روز رو نشکنی ، ظاهرا قرار نیست برگردی ! »
گفت :
« نه ، مطمئن باش زیرصد نگهش میدارم ! »
این یکی را زیر قولش نزد . روز نودونهم برگشت ، ولی چه برگشتنی!
همان طور که قول داده بود ، یکشنبه برگشت . اجازه ندادند بیاورمش خانه وعده دوساعت دیدار شد نیم ساعت . روی پایم بند نبودم برای دیدنش . از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه رو شوم . می گفتند :
« برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فیریز کردن. اگه گرم بشه ، شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن ! »
ظاهرا چند ساعتی طول کشیده بود تاپیکر را برگردانند عقب.
گفتند :
« بیا معراج ! »
حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم ، از طرفی نگران بود حالم بد شود . گفتم :
« مگه قرار نبود تنها باشیم ؟ شما نگران نباشین ، من حالم خوبه ! »
خیالم راحت شد ، سر به بدن داشت . آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود . پیشانی اش مثل یخ بود :
« به به ! زینت ارباب شدی ! خرج ارباب شدی ! نوش جونت ! حقت بود ! »
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم ، دوست داشت، خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم ، خوابش می برد .
دست کشیدم داخل موهایش ، همان موهایی که تازه کاشته بود . همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید :
« نکش ! میدونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم ! »
یک سال هم نشد.
مشمای دور بدن را باز کرده بودند ، بازتر کردم . دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش ، کفن شده بود .
از من پرسیدند :
« کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ »
گفتم :
« اتفاقأمن چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد ! »
می گفت :
« من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن ! »
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم . سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود . همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم . همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت . راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش ، درست همان طور که خودش می خواست . بچه دست انداخت به ریش های بلندش :
« یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم ! »
گفته بود :
« اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت ! »
بلند بلند می گفتم :
« نوش جونت ! نوش جونت ! »
می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش . این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم :
« بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون ! »
به شانه هایش دست کشیدم ، شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود .
چشمش باز شد . حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن ودولا راست شدن باز شده . آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم . حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد .
آمدند که
« باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه ! »
نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود . باز دوباره گفتند :
« پیکر باید فریز بشه ! »
داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز . بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم . حریف نشدم . تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند ، زیر لب گفتم :
یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو !
بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم . موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند . پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم :
« ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود ! »
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.
@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
🏝
.
.
- آقا... آقا اینو جا گذاشتید!
کیسۀ کفشش بود. نمیتوانست با خودش ببرد. مرد کیسه را گذاشت زیر بغلش و کتاب را در جیب کاپشنش جا داد.
هوای سرد حیاط و دانۀ ریز باران که میل به برف شدن داشت مردم را به سرعت واداشته بود!
اما مصطفی نه عجله داشت نه میخواست که داشته باشد. هیچ کاری برای انجام نداشت، هیچ برنامهای هم در ذهنش مرور نمیشد. حتی گرسنگی هم سراغی از معدهاش نمیگرفت. تنها یک چیز بدنش را به واکنش وا میداشت، آنهم تشنگی! که آب را هم مهمان حرم بود.
روز دوم داشت شب میشد که جوان باز هم آمد. مصطفی آخرین تفال را به کتاب زد:
«خدا ظلم نمیکند؛ هیچوقت، هیچجا و به هیچکس!
حتی ذرهای. من و شما در این دنیای وسیع و عجیب، بی همراه و همدل و معلم و پیامبر و امام و رهبر رها نشدهایم... اولین مخلوق عالم یک پیامبر است، اولین انسان روی کرۀ زمین یک پیامبر است...
حتی برای ذرهای و لحظهای هم زندگیمان خراب نشود... برای خوابمان، خوراکمان، پوشاکمان، رابطههایمان دید و ندیدمان...
انسانها خودشان امام را رها میکنند، تکیه بر قوانین بینالمللی و من درآوردی انسانساز میکنند اما کتاب خدا و احادیث را نمیخوانند و با مَن مَن کردنشان هم قدم شیطان میشوند!»
دلش نیامد کتاب را برگرداند. گذاشت روی پایش و صبر کرد تا اگر جوان نبرد، او برای بار چندم بخواند.
به فال حافظ زیاد اعتقاد داشت و حالا اینجا بدون حافظ، اعتقادش با کتاب امام من پیش میرفت. حداقل تا اینجا در حریم حرم ساکن بود!
جوان لقمهای غذا برایش آورده بود. نه گرفت و نه خواست که بگیرد. کنار گوشش گفت:
- نمیخوای یه خبری به خونوادت بدی! شمارهای که گرفته بودی رو از گوشی من پاک کردی. دست من بسته شده، دست خودت که بازه؛ اونم با شناختی که من از خونوادۀ شما دارم!
سر مصطفی به آنی برگشت روی صورت جوان. حالا جوان بود که نگاه گرفته بود از مصطفی و چشم به ضریح داشت. جوان زمزمه کرد:
- دل پدر و مادرت خیلی نازکه. حتماً تا الآن از دلواپسی آب شدن! مصطفی!
جوان سرش را چرخاند و صورت به صورت او چشم گیراند در چشمان مصطفی:
- چهار پنج سال پیش پدرت یه شاگرد داشت توی مغازه! شاگردش طمع کرد! از اعتماد پدرت سوءاستفاده کرد... برای یه خورده پول بیشتر، کمتر فروخت به مردم... پدرت خواب دید... آقای بزرگواری که متوجهاش کرد...
جوان بغض کرد و چشم بست و آرام آرام لب زد: پدرت به شاگردش شک نکرد، ازش کمک خواست برای حل مشکل... شاگرد خودش رفت... مشکل حل شد... پدرت هم حقوق شاگرد رو داد؛ هم خرج عروسیشو و هم آبروشو نبرد...
اشک از گوشۀ چشمانش راه گرفت روی صورتش: شاگرد پشیمون شد... پناه آورد اینجا و توبه کرد...
جوان سر چرخاند سمت حرم و گفت: هر سال همین چند روز رو میاد همینجا... شب قدرشه! پدرت رد مظالم داد. اون شاگرد هم اومد مشهد همه رو به آقاجون داد. از اون سال تا حالا روزی که اخراج شد میاد اینجا! دیگه کارش مثل سابق نشد اما حالش بهتر شد.
نفس عمیقی کشید و دوباره در چشمان مصطفی خیره شد و زمزمه کرد:
-مدیون پدرتم. اینو بهش بگو...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_سی_و_هشتم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریانفرد 🌱🌱🍃💫 من ⇩ 6 - خا
#قسمت_سی_و_نهم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد 🌱🌸
سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت:
- فروغ رو گم کردی؟
شهاب آرام زمزمه کرد:
- سینا!
این فروغ بوبرده انگارا امیر رو پیدا نمی کنم؟
- کجایی الآن ؟
- هیچ جا! بیمارستانم!
- شهاب؟
- بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر بشم و بزنمش!
- یا حسین. توو سید مگه به هم رسیدید؟
الآن خوبه ؟
شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود!
- سید کجایی؟
این شهاب دستش خیلی سنگینه!
سید بدون آنکه حرف سینا را جواب بدهد، گفت: - بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد... وزارت خونه؟
سینا سوتی کشید و گفت:
- ای داد بر من !
- ببین آقا امیر کجاست.
زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام . نامه شوتنظیم کن!
- باشه. من به تماس با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی مؤسسه داره یا نه !
فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است.
سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیشتر از همیشه سرسختی از قوه قضایی نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند.
گزارشات تم مجهول های خوبی را معلوم کرد و چند پرانتز جدید هم باز کرد.
شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت نه شب.
سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدیدی داشت:
- آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم،
سینا با خنده سر تکان داد:
- منظورت ساعت یک تا حالاست دیگه!
سید محل نگذاشت:
به دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه میشی که اینا دارند سرعتی به کاری رو انجام میدن که توی پیاماشون نیست.
یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟
این رو نمیگن!
بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته میکنه مطالبی می بینی تولایه دوم که تازه متوجه میشی ارن برای چی تلاش میکنن!
و البته خیلی دقت میکنن که تا به نتیجه نرسیدن
سون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟
الآن داره به خط مستقيم ده میشه از یه مؤسسه تا سطح جامعه که مسئول مملکتی ما هم داره کمک میده.
من با سه تا تصویر سه تا نظریۂ خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم.
فقط الآن که صفحه رو روشن می کنم، هیچ حرفی نمیزنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون میرسه رو بنویسید.
سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیرذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخرکه صفحه دیتا که خاموش شد.
سینا نوشته بود:
- پول و گناه
شهاب نوشته بود:
- تجارت ناموس
آرش نوشته بود: - انقلاب رنگی زنان!
و امیر که لب زد - مدلینگ
سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت:
- اینا دارن نفوذ میکنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ !
یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب !
هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشورهایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3