eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
940 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
-خط-شعر☺️ تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👂 آدم گاهی وقتا دنبال فرصت میگرده، یه فرصت ناب؛ از اون فرصتایی که هیچوقت نمیرسن! تا یه کاری کنه، یه کار کارستون؛ از اون کارایی که خیلی انجامشون نمیده! غافل از اینکه «الان»، همون فرصته که داره میگذره و از دست میره... «الفرصه تمرّ مرّ السحاب» https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 💕💕💕
👂 برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده، خیلی زود... برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره، خیلی دیر... حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه... عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمی‌گردن! https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-خط-شعر☺️ تو هستی من شدی، از آنی همه من من نیست شدم در‌ تو، از آنم همه تو ...! https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 💕💕💕
-خط-شعر☺️ جان ببر آنجا که دلم برده ای... مولانا https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت-پانزدهم😍 بیرون خانه دوست هایم👧🧒👦🧑👱‍♂👱‍♂ را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی.. هر کدا
-شانزدهم پدرم دستم را گرفت و گفت: پشت سرت را نگاه نکن میخواهم تو را ب خانقین ببرم. انجا قرار است عروس شوی. انجا خوشبخت میشوی. دیگه مجبور نیستی این قدر کار کنی، باید قوی باشه روله. با غم و غصه سرم را پایین انداختم دلم میخواست ب مدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد😔 برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: غصه نخور کاکه، برویم. تا نزدیکی کوه چغالوند هنوز فکر میکردم صدای مادرم را می شنوم ک ناله میکند. شاید هم صدای باد بود ک او کوه میپیچید. در ان لحظات هر صدایی را مثل صدای مادرم می شنیدم.😔😭 دلم میخواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. میدانستم اگر برگردم دلش میشکند😔 برای همین هم سرم راپایین انداختم و بعد سعی کردم خودم را ب علف هایی ک روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک هایم نشود. بهار بود، و کوه و دشت پر بود از گل های قشنگ؛ گل های ریز و درشت و رنگارنگ خم شدم و از گل های ریز دسته ای چیدم و بو کردم. دلم گرفت😞 اگر توی خانه خودمان بودم با بچه ها میرفتیم کنگر میکندیم.😢 پدرم و دو مرد ک همراهمان بودند، با هم حرف میزدند. گاهی از پدرم جلو می افتادم و گاهی انقدر از انها دور میشدم ک پدرم برمیگشت و بلند میگفت: -فرنگیس، براگم، جاماندی زود باش بیا. از سمت چغالوند میرفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه روز باید می رفتیم تا ب مقصد برسیم. توی راه، گاهی پدرم را میدیدم ک گریه😭 میکند، اما اشک هایش را از من مخفی میکرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمیخواست پدرم اشک هایم را ببیند. خار ها ب پایین لباسم گیر میکردند و ب لباسم میچسبیدند.😔☹️ پیش خودم میگفتم: این خارها انگار دارند مرا میگیرن ک نروم😔😭 نزدیک ظهر اولین روز، پدرم گفت هنین جا استراحت میکنیم. کتری را از آب چشمه توی کوه پر کردند و پدرم اتش🔥 روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش 🔥 گذاشتم و وقتی جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکان های چای، قند ریخت و چای هامان را ب هم زدیم. وقتی داشتم با تکه تر که ای چایم را بهم میزدم، ب فکر فرو رفتم. یکدفعه صدای پدرم را شنیدم ک گفت: فرنگیس، براگم، زود باش... ادامه دارد..
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت-شانزدهم پدرم دستم را گرفت و گفت: پشت سرت را نگاه نکن میخواهم تو را ب خانقین ببرم. انجا قرار
فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملا پرت شده. نان 🍪وچای شیرین☕️ خوردیم. ساکم🎒 را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه می شدم مرا دارند کجا می برند. قرار است چه بشود. باخودم گفتم:خدایا کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم. اما پدرم حتی نگاه نمی کرد. دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم 😓. ودلم می خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد.🌑 توی دل صخره ها⛰پناه گرفتیم. و دوباره هرکدام تکه ای از نان ساجی🍪 خوردیم. پدرم گفت: «استراحت می کنیم، و صبح راه می افتیم.» ساکم 🎒را زیر سرم گذاشتم و به ستاره⭐️های توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه می گفت هرکس توی آسمان ستاره ای ⭐️ دارد. ستاره⭐️من و مادرم نزدیک هم بود. خیلی شب ها در آسمان به آنها نگاه کرده بودیم. آن شب 🌑هم من به ستاره⭐️خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستاره مادرم بود. یک دفعه چیزی به دلم چنگ زد. اشکم سرازیر شد😭 وستاره ام کم نور شد ورنگ باخت و خوابم برد😴. صبح توی کوه ⛰ چای درست کردیم. هوا سرد بودو می لرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد😌 و خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم مرا یاد روستا می انداخت. باخودم گفتم: «کاش توی کوه ها⛰ گم شویم و برگردیم خانه مان🏠.. کاش راه را گم کنیم. و به جای عراق برویم به سمت روستای خودمان برگردیم. و پدرم نفهمد راه را گم کردیم.» دوباره راه افتادیم 😕. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودیم. کوه⛰ پشت کوه ⛰بود. و دشت🌳پشت دشت🌳. تا شب یک کله رفتیم. امیدوار بودم هوا🌬 که تاریک شد. جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلییی خسته بودم. خیلی😓 اما هیچ کس از حرکت باز نه ایستاد هوا که تاریک شد با احتیاط رفتیم و سطح راه اکبر گفت : «همه مواظب باشید اینجا ممکن است مأمور ها باشند. باید حواسمان جمع باشد.» ادامه دارد....