وقتی مردم از کسی تعریف
میکنند
کمتر کسی باور میکند...
ولی وقتی که از کسی بدگویی
میکنند،
همه باورشان میشود
@Azkodamso
اگر از فضای مجازی غافل شویم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا ضربه خواهیم خورد. (مقام معظم رهبری)
امروزه جنگ جنگ مجازیست ما باید با اطلاعات و آگاهی بالا با دشمن مقابله کنیم با
▪️ گوش دادن سخنرانی های مذهبی
▪️نگاه کردن کلیپ های مفید مذهبی
▪️آگاه شدن از سرگذشت اهل بیت (ع)
▪️ مطالب و داستان های آموزنده
میتونیم تو این جنگ پیروز باشیم
اگر نمیخوای خالی کننده این میدون جنگ باشی کانال زیر و دنبال کن
ادرس کانال ایتا 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3453943851C7011ed8899
ادرس کانال تلگرام 👇🏻
T.me/shiagram
#دیالوگ_ماندگار_کتاب
*برای من،نگین خاص بود.💎
برای نگین،مهران خاص بود.❤️
برای مهران هم سعیده،💜
برای سعیده سیروس....
اصلا نتونستم زنجیررو قطع کنم،
یا به هم وصل کنم.
موازی می رفت جلو بد مصب:)))
فقط به این نتیجه رسیدم که نه من به نگین رسیدم،💔
نه نگین به مهران💔
ونه بقیه هم...💔
فقط گند زدیم به همه خوشی مون ورفت. نه می تونم به نگین فکر نکنم،
نه می تونم داشته باشمش.
پدرم ده بار ده بار در اومده...به غلط کردن افتادم.
اخرش هیچی ده ساله دیگه که بخوام دسته یکی رو بگیرم بیارم بدبختم کنه،
نه نگین از ذهنم می ره،
نه بی اعتمادی به این یکی می ذاره آب خوش از گلوم پایین بفرستم.
#هوای_من💞
#نرجس_شکوریان_فرد✍
ته حرفمون اینه...
🌺
عاقا ما میتونیم دو جور زندگی کنیم،
راه سومی هم وجود نداره، خیال تون راحت😉!
یا باید شادی هایی رو انتخاب کنیم که
خیلی خیلی خیلی کمن،
ولی دم دستن...
🎉🎈🎉
یا اینکه بریم دنبال لذت هایی که
خیلی کیف میدن و خیلی باحالن،
اما پنهان ترن...
💐♥🌷
انتخاب هر کدوم از این لذتا،
یعنی حذف کردن اون یکی،
و این برای آدم سخته😶...
اما خوشبخت😊،
اونیه که از لذت عمیقش کوتاه نمیاد،
و برای رسیدن به اون،
#رنج_مقدس
می کشه...
🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رنج_مقدس #قسمت_نود_ام نفس عميقی می کشد. نفس عميقی می کشم. سلول هايم از شادی اين هوا به وجد می آيند
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_یکم
مطمئن نيستم جايی که ايستاده ام چه قدر زير پايم محکم است. توی زندگی ام بايد کجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمی خورم يا زير پايم خالی نمی شود و پرت نمی شوم. با صدای مادر، سرم را به عقب بر می گردانم.
- تنهايی حال می ده؟
دستش دو ليوان چای سيب است.
کنارم می ايستد. نگاهی به پايين می اندازد:
- حالت خوبه؟ اومدی اين لب ايستادی؟
عقب تر می نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چای گرم می کنم.
- ليلاجان می دونی چرا ازدواج کردن خوبه؟
خنده ام می گيرد و می گويم:
_ احياناً شما يکی از طراح های سؤالای کنکور نيستيد؟
می خندد. ليوان را به لبم می چسبانم. گرما و شيرينی، جانم را تازه می کند.
- غالب افراد نمی دونن چرا دارن ازدواج می کنن. همين هم زندگی آينده شون رو آسيب پذير می کنه؛ اما تو فکر کن اون وقت می بينی که شوقِ پيدا کردن يه يار توی دلت می افته.
سرم را پايين می اندازم.
- نمی دونم شما منظورت از يار چيه؟ من از کجا می تونم مطمئن بشم که مرد زندگيم يار و همراه خوبيه؟
ليوانش را که حالا خالی شده مقابلش روی زمين می گذارد.
- اومدنت توی دنيا، زمان اومدنت، مکان اومدنت، توی چه خانواده و کشور و شهری بيای. همه برنامه ريزی خدا بوده. برای بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرانی، تا کوچکی، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم که...
چرا می خواهد مرا قانع کند. من که آزاری برايشان ندارم؛ يعنی اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهم می شود. دستش را بالا می آورد و صورتم را نوازش می کند. طاقت نمی آورد و در آغوشش می کشدم و می بوسدم. سرم را رها نمی کند. حرفش را ادامه می دهد:
- تمام اين ها، هم نياز روحی روانی و هم نياز جسمی تو رو برطرف می کنن. بدون همراهی و همدلی شون زندگی غير ممکن و وحشتناکه. بالاخره تو بايد اين دنيا رو بگذرونی. مهم اينه که با چه کيفيتی باشه. اين به شرط يه همراه خوبه... پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوب و بچه خوب؛ اما بعضی از اينا نقش شون حياتی و اثر گذاره. الآن توی موقعيت تو، بهترين يار که روحتو آروم می کنه و تو می تونی تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلی هات رو باهاش برطرف کنی، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم که باهات همراه باشن، توی يه سنی اون نياز اصلی روحيت رو جوابگو نيستن. متوجه حرفام می شی ليلی؟
متوجه حرف هايش می شوم. دلم می فهمد که يک يار و دوستی متفاوت می خواهد اما نمی توانم با ترسم نسبت به آينده کنار بيايم. افکارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توی ليوان خالی ام می اندازم. بايد ذهنم را جمع کنم، ذوب کنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
سنگريزه ها ليوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آيد که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود.
- بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم. بالاخره! يعنی چی اين حرف. چشمانم را می بندم و نفس عميقی می کشم تا جيغ نکشم. اگر بدانم اين برنامه کار چه کسی بوده... تمام حدسم می رود روی...
- علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی ديگر...
از چشم همه دور می شوم. اين نشانه اعتراض من است. پشت صخره بلندی پناه می گيرم. برای آرام کردن خودم هرچه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ يعنی من هم به اين نقطه کره زمين پرتاب شده ام؟ تصادفی يا برنامه ريزی شده و دقيق اينجا قرارم دادی تا مثل يک جزئی، کنار تمام اجزا سرجايم قرار بگيرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هيچ چيزی متولد نمی شود و فهم و شعوری به کار نمی افتد.
سلام می کند. می دانستم که می آيد. دست و پايم را گم نمی کنم. پشت سرم است بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ايستاده می فهمم که قدش از من بلندتر است.
- مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدايم آرام است اما کلماتم تند.
- مگه به همين قصد برنامه نريختيد؟
مظلومانه جواب می دهد:
- هرچند من بی گناهم و مهره چيده شده اين برنامه، اما ببخشيد.
عقب می روم و به ديوار سنگی پشت سرم تکيه می دهم. او هم همين کار را می کند.
- سنگ هاتون به هدف می خورد؟
مگر چند دقيقه است که آمده و من متوجه نشده ام. بايد بيشتر هواسم به اطرافم باشد. دستانم را بغل می کنم.
- بی هدف پرت می کردم.
- فکر نکنم خيلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که يک وقت نزنيد سر من رو بشکنيد.
لبم را گاز می گيرم، می فهمم خيلی بد صحبت کرده ام.
- آدم عصبی مزاجی نيستم و هيچ وقت هم چنين قصد وحشتناکی نمی کنم، اما...
حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفيدش، سنگ ريزه های جلوی پايش را به بازی می گيرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_دوم
بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که يکی از آروزهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گويد. چه ذوقی داشتيم از ديدن عروس و پيراهنش. يک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خيال لباس عروس و تاج و گل و آرايشش می خوابيديم. فکر کنم خوشحال ترين افراد مجالس عروسی بچه ها هستند.
- هرچی بزرگ تر می شدم يک دليل ديگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهميدم که يکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهميت ندی نمی تونی بری بالاتر...
من هم همين حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نيازی که در همه افراد در اين سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم بايد چه معامله ای سرش در بياورم.
- شايد خيلی ها به ازدواج نگاه پايه ای نداشته باشن. فقط براشون يه هوس باشه، اما اين تمام حقيقت نيست، فقط يه واقعيتی از حقيقت ازدواجه. بعضی هم اجزا رو می بينن. زيبايی، خونه و ماشين و مهر سنگين و جشن مفصل و از اين حرف ها.
نگاهم را از سنگ سياه رو به رويم نمی گيرم. بوته ای به زحمت از زيرش بيرون آمده و برگ های ريزش را به جريان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سرجايش ايستاده است. نه اين و نه آن...
- اون آدم هايی که مثال شونو زديد، خودخواهن، مرد سراغ يه خانم می ره چون می خوادش و با شرايطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. اين زندگی بيشتر آدم هاييه که دور و برم می بينم.
- خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خودخواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛ اما اگه از روی عقل و فهم باشد، يعنی مسير درست و دقيقی داشته باشه، می شه خوشبختی! اميدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی يکی ديگه رو خراب کنم.
چند قدمی فاصله می گيرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهايم خسته شده. می نشينم. خاری جلويم است که سرش گل زيبايی خودنمايی می کند. می خواهم گل را لمس کنم، اما از خارها می ترسم. می آيد و گل را لمس می کند. کنارش می نشيند. رو به روی من است. دوست ندارم اينجا بنشيند. نمی خواهم تا نخواسته امش با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی جايش را تغيير می دهد. حالا زاوية قائمه پيدا کرده ايم.
لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پيراهن راه راه کرم قهوه ای. چرا اين قدر لباس کم پوشيده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم:
- با ازدواج کردن دنبال چه چيزی هستيد؟
هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند.
- نيمه ديگرم که باقی مسير رو با هم بريم.
- از کجا که من باشم؟ مسيرتون هم درست باشه؟
دستش را از خار آزاد می کند و خيلی رک می گويد:
- از کجا که شما نباشيد؟... البته شايد شما ندونيد که نيمه ديگر منم يا نه؛ اما توی همين روال به نتيجه می رسيم. مسير هم که مشخصه.
مکث و سکوتش طول می کشد. داريم افکار و درونیات مان را برای هم می گوييم. تهِ آرزوهايمان را، تا شايد به يک افق برسيم.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺