____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
.
🏝
.
.
مصطفی وقتی رسید که خانهشان مهمان نشسته بود. خاله و شیرین. تمام تلاشش را کرد تا آشفتگی لباس و موهایش را با حرفهایش بپوشاند. دست مادر را بوسید و نگاه پراشک مادر که بر دستانش مات ماند آرام گفت:
- باور کن اهل دعوا کردن نبودم. اما دعوا شد و درب و داغون شدم. دیگه نمیشد بیام خونه. رفتم حالم خوب بشه بیام.
حالام نوکرتم. جلوی بقیه دعوام نکن. بگو بمیر برات میمیرم ولی اخم نکن.
مادر، مادر است. این چند روز آنقدر بیتاب شده و شبها نخوابید، که حالا فقط دلش میخواست بابت بودن مصطفی از خدا تشکر کند.
فقط میخواست در آغوشش بگیرد و بوی عطر مصطفی را به سلولهایش نوید بدهد. عطر مصطفی خاص بود.
فقط دلش میخواست یکبار دیگر بویش را بشنود.
مصطفی فارغ از چند دنیا راحت حال خاله را پرسید و از شیرین احوال آرین را و اینکه کی عقد میکنند.
-آرین خوبه؟ کی بیایم برای عقد؟
شیرین با این دو جمله نابود شد. به آنی حس کرد آتش عشقش میشود نفرت و انتقام. مصطفی را متفاوت از همیشه دید و جرأت نکرد واکنشی نشان بدهد. انگار که پُرابهتتر از بیستوسه سال گذشتهاش شده بود. لاغرتر و مخوفتر.
عقب کشید خودش را و در کمال ناباوری گفت:
- تا دو هفتۀ دیگه. یهو غیب نشی کاسه کوزۀ ما رو به هم بزنی!
مصطفی رد شد از کنارش. شیرین نگاهش همراه مصطفی کشیده شد تا انتهای راهرو.
ضربان قلبش ناهماهنگ میزد. نه از دیدن مصطفی، از اینکه چقدر بیخیال حال آرین را پرسید و گذشت. سراب آرزوهای شیرین انگار از درون سلولهایش را منفجر کرد و او را خراب.
انبار مهمات که آتش بگیرد، هربار یک گلولهای منفجر میشود و اطرافش را هم به انفجار میکشاند. در انبار وجود شیرین هر بار یک امید انگار متلاشی میشد و همراهش بقیه را هم میترکاند. سکوتش طولانی نشده بود. لال شده بود.
وقتی که از خانه خاله بیرون آمدند، شیرین تلخترین تصمیم زندگیش را گرفته بود. اولین کاری که کرد با آرین تماس گرفت و کم محلیها و سردیهای این دو هفته را از دلش درآورد.
میخواست به مصطفی نشان بدهد که هر چهقدر که مغرورانه برخورد کرده است، او لذتمندانه زندگی خواهد کرد.
اشتباه کرده بود. از همان پانزده سالگی که این همه از مصطفی دوری کردن دیده بود باید قیدش را میزد. چقدر میتوانست کیفور زندگی کند. همراه مادرش به خانه نرفت. میترسید نتواند خودش را کنترل کند و همۀ خانه را کنار انبار باروت وجود خودش به آتش بکشد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهل_و_ششم
.
.
🏝
.
.
وقتی سر به دیوار اتاق دوستش گذاشت، اشکهایش را رها کرد و با صدایی آزاد هق هق کرد.
تازه فهمید که چقدر طولانی خیالپردازی کرده است و دل کندن از همۀ آنها ناممکن.
یکی دوساعت گریه نکرد. هفت سال عاشقی یک طرفهاش را قطره قطره روی صورتش ریخت و به جایش ذره ذره از مصطفی نفرت در دلش کاشت.
لابهلای همۀ نالههایش قسم خورد که انتقام بگیرد. نمیگذاشت که مصطفی به همین راحتی ندید بگیردش و سر بالا بگیرد و زندگی کند. هر ضربهای که زده است را حتماً با خنجری تلافی میکند. آرام نمیشد. تلخی وجودش تمامی نداشت. خودش هم میدانست...
میدانست که با تصمیمش دارد زندگیش را آتش میکشد. نباید با این حال به آرین جواب بدهد اما به جنون رسیده بود.
کینه عقلش را گرفته بود. آرزوی طول و دراز نگذاشته بود برای خودش زندگی کند. همهاش دویده بود برای رسیدن به مصطفی.
اصلاً خودش را نمیشناخت. مقابل آیینه که ایستاد تازه داشت شیرین را میدید. همیشه، همه جا مصطفی را دیده بود. همین مصطفایی که میخواست هر طور شده ویران شدنش را ببیند.
بعد از آن روز در دانشگاه خودش شد. اگر خیلی وقتها بهخاطر مصطفی مراعات میکرد حالا راحت شده بود.
به همه نشان میداد که خوشبخت است. نشان دادن ظاهری هزینه نداشت. کارت عروسیش را برداشت تا برای مصطفی ببرد...
نه؛ برای خاله ببرد.
شب رفت که مصطفی هم باشد. لباس پوشیدن شیرین به یکباره راحتتر شد. نفس همه بند آمد از پوشش شیرین. مصطفی فرار کرد...
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
🍃@Azkodamso
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#ببینید
نماهنگ #ترکی | یارالی زهرا
بامداحی: حاج مهدی رسولی
پست ویژه ایام #شهادت_حضرت_زهرا
شاعر: مهدی قلندری
تهیه شده در معاونت رسانه هیئت ثارالله زنجان
#نشر_حداکثری
[@Azkodamso
شب ی حدیث کسا😞☺️
سرچ کن اینترنت اگه پا گوشی☺️❤️
فقط ۳ دقیقه تند بخون ولی بخون🙃
شهادت مادر تسلیت میگم🖤