____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتاد_و_ششم
🏝
.
.
برزخ جای شفاعت نیست. سرگردانی مرده است تا تعیین تکلیف قیامت و لیلا طاقت این سرگردانی را نداشت و برآشفت.
صدای جیغی که فضای اتاقش را پر کرد و موبایلی که به سوی دیوار پرتاب کرد انگار تمام خانه را لرزاند.
لیلا نمیتوانست بماند، حداقل در این چهار دیواری که آجر آجرش به سمت او نشانه رفته بود و بدتر از همه عطر مصطفی را میداد.
مادر وحشتزده از شنیدن صدا در را باز کرد و وقتی دید که به پهنای صورت اشک میریزد، کلمات از لبانش پر کشید.
تا به حال دخترک مهربان و ساکتش را اینطور ندیده بود.
در اتاق که باز شد انگار که تازه هوا جریان پیدا کرد و مادر یک انسانی که او را میفهمی.
لیلا نیمخیز شد و با ناله فریاد زد:
- مصطفی اگه شیرین رو میخواد ارزونی خودش.
مادر مبهوت دخترکش بود که سرگردان لباسهایش را پوشید و نمیدانست بعدش چه کند.
____🌱❣🌱__________
هر چهقدر که باشد و از جانب هرکس که باشد، حتی اگر خود لیلا مقصر باشد باز هم تکیه و آغوش مادر و سقف خانه برای لیلاست.
این را لیلا فهمید و در خانه را بست و از کوچه فرار کرد. پا که به خیابان گذاشت بدترین حسها درونش زنده شد.
تازه متوجه شد که به میان همین مردمی آمده است که اگر بیانصاف شوند، بیرحمانه قضاوتش میکنند.
سرش را پایین انداخت. حساب زمان و مکان را نداشت. حواسش به مسیرش نبود.
قدمهایش را نشمرد.
فقط رفت و تنها به رفتن فکر کرد.
یعنی دلش میخواست به مصطفی فکر کند اما عکسها شد برفکی که تصویرهایش را خراب کند.
وای مصطفی...
مصطفی فاصلۀ بین دو کلاس را تماس گرفت تا صدای لیلا را بشنود. از دیشب نخوابیده بود، جز دوتا نیم ساعت.
نگران لیلا بود تا همین حالا که خاموشی موبایل لیلا نگرانترش کرد.
شمارۀ خانه را گرفت و صدای گرفتۀ مادر لیلا دلنگرانیش را بیشتر کرد.
مادر نمیدانست چه شده. چندباری بیاختیار تا اتاق لیلا رفت و گوشی خرد شده را دید و برگشت.
مانده بود چه کند. دلش نمیخواست در اینهمه گرفتاری تماس بگیرد با همسرش.
او مأموریت بود و از تلفن پریشب شیرین نگران شده بود و برای اولین بار هم بیش از پنج بار تماس گرفته بود و جویای احوال لیلا شده بود.
مادر چشمانش را بست و برای چند لحظه توسل کرد. یک عقل کاملتری باید او را از میان این گرداب بیرون میکشید.
قایق زندگی لیلا میان گرداب افتاده بود و کار یک بزرگتر بود.
توسلش چشمه اشکش را جاری کرد و دلش را آرامتر. اول با علی تماس گرفت و خواست تا بیاید، بعد هم که مصطفی خودش زنگ زد و قرار شد بیاید.
پسرها لاشۀ موبایل را به هم وصل کردند. صفحهاش شکسته بود. مصطفی سیمکارت لیلا را روی گوشی خودش انداخت.
در پیامها حرفی نبود. اما وقتی صفحۀ مجازی را بالا آورد و یکی یکی کنترل کرد.
وقتی به عکسهای شمارۀ ناشناس رسید، تنها توانست سه چهار عکس را ببیند و موبایل از دستش افتاد.
حس کرد تمام سلولهای چشمانش آتش گرفت. علی خم شد تا بردارد اما مصطفی مچ او را گرفت و نگه داشت.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
#تلنگر
بعضی آدمها خسیسند.
خساست انواع مختلف دارد.
یک نوع خساست هم هست به اسم خساست کلامی.
طرف اشتباه میکند،دست و دلش می لرزد بگوید "ببخشيد"
عاشق یک نفر شده،انگار جانش را میگیرند بخواهد بگوید "دوستت دارم"
کاری برایش انجام میدهی،انگار از بند دلش کنده می شود بگوید " خیلی ازت ممنونم لطف کردی" و ...
حرف خوب مالیات ندارد.
اما گاهی نگفتنشان هزینه های هنگفتی به اطرافیانمان تحمیل میکند
🌹 @Azkodamso
# بیو⟮.▹🌱◃.⟯
|✿|ماٰییم
بُزُرگْ شُدھ ے
خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے❤️]°
|✿|لُطفِ
مآدَرَش اَستـْ🖤"
ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم
↶【به ما بپیوندید
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
@Azkodamso
☘ #بیو
براےچشیدݧ لــذتـــ پرواز
باید جســارتـــ پریدݧ داشتہ باشے🧚🏼♀
@Azkodamso
#بیو
اللهم یعلم ما فی قلو بکم : حواسم هست تو دلت چی میگذره🌾🍃
@Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 چجوری نماز باتوجه بخونیم؟
#استوری
@Azkodamso
نمیدونم چه اخلاقِ گندیه که دارم؛
حتی کسایی که ازشون متنفرمم باز باهاشون خوش برخوردم!
اصلا طرف به ذهنشم خُطور نمیکنه من ازش بدم میاد:|
#شایدمن
•
@Azkodamso
💎🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎
تلنگر❗️
زندگی سخت نیست
زندگی تلخ نیست
زندگی بالا و پایین دارد
گاهی آرام و دلنواز
گاهی سخت و خشن
گاهی شاد و گاهی پر از غم
زندگی را باید احساس کرد
مهم اینست که بدانی
خداوند نه رهایت کرده و نه فراموش...
❤️وَالضُّحَىٰ
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍی ﺭﻭﺯ [ ﻭقتی ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﭘﺮﺗﻮ ﺍﻓﺸﺎﻧﻲ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ]
💚وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
ﻭ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ.
💜مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ
ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻛﻴﻨﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
#تلنگر🌸💖🌸
🖇 @Azkodamso
📕📗📘📙📚📖
⏳مدیریت زمان⌛️
یکی از مقولههای بسیار مهم در حیات بشر
مقولهی «زمان» هست. ⏰
زمانی که ما در آن داریم زندگی میکنیم
مثل مکانی که ما دوران عمر خودمون رو سپری میکنیم
⏳🏡
از یک هویت خاص و بسیار با ارزشی برخوردار هست
که برای لحظه لحظهی اون باید برنامهریزی کرد📝
ذره ذرهی اون رو باید قدر شناخت.✅
زمان؛ چیزیست که حرمتش، گاهی از اوقات، آدم نگاه میکنه از مکان و بسیاری از داراییهای دیگهی انسان، بالاتره.✔️
زمان، اون مدتیست که ما در اختیار داریم
برای زندگی کردن و در واقع مقدار عمر ما رو مشخص میکنه. ⌛️
این مدت، یقیناً مدت محدودیه.🕯
محدودیتش برای اکثر آدمها نامعلوم هم هست
یه کمی از این جهت، هولناک هم میشه 😳
و اگر در هر چیزی در عالم تغییری به وجود بیاد
در «زمان» تغییری به وجود نمیاد.❌
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_اول
#قسمت_اول
@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
📕📗📘📙📚📖 ⏳مدیریت زمان⌛️ یکی از مقولههای بسیار مهم در حیات بشر مقولهی «زمان» هست. ⏰ زمانی که ما
📕📗📘📙📚
⏳مدیریت زمان⌛️
خیلی از داراییهای خودمون رو میتونیم، بذل و بخشش کنیم 🍃
ولی دربارهی زمان باید سختگیر باشیم، سختگیرتر از داراییهای دیگه.
شما برای یه کسی یه زمانی میگذارید🕦
زمانی صرف میکنید برای یک چیزی، برای یک سرگرمی یا برای یک کار ضروری، زمان صرف میکنید 📲
در واقع اگر دقت کنید، دارید جان خودتون رو فدای اون میکنید.♨️
یه کسی وقتی از دنیا میره معناش چیه؟ زمانش تموم شده.❌
آقا ظهر روز اول ماه رمضان، فوت کرد زمانش تا الآن بود
حالا تا شب اگر ادامه پیدا میکرد، چی میشد؟ 🌓
این سی روز هم اضافه میشد، چی میشد؟
عمره دیگه. همین دقایق رو بهش میگن: «عمر».👤
شما وقتی ده دقیقه، ده ساعت، یک ساعت از وقت خودت رو برای چیزی میگذاری
عمرت رو فنای او کردی.🕦🕦
موقع مرگ به آدم بگن:
میخوای یک ساعت دیگه ادامه پیدا بکنی؟ ❓❔❓
با تمام وجود میگی: بله.🙏🙏🙏
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#قسمت_دوم
#بخش_اول
🖇 @Azkodamso