تبلیغات حجاب برتر
✍ به او بگویید به وقتش بیاید👆
#رفیقم_کجایی دقیقا کجایی تو بی من⁉️
B🌸
A🌸
تبلیغات حجاب برتر
.
✍ میخواستم خاطره فوت پدربزرگم براتون بگم که فعلا منصرف شدم چون یاد خاطره فوت عموم افتادم که اول اینو تعریف میکنم براتون
البته عموی پدری نه عموی خودم🤧
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ میخواستم خاطره فوت پدربزرگم براتون بگم که فعلا منصرف شدم چون یاد خاطره فوت عموم افتادم که اول ای
.
✍ داداش ما - بچه خوبیه 😒 سرش تو کار خودشه و در کل جزو بچه های مثبت بحساب میاد 🤧
عاقا اون روز با دوستش محسن - داشتن برمیگشتن خونه با موتور/
یه مسیری موندن
بعد متوجه شدن که صدای قرآن از مسجد میاد و نمیدونم چی شد
اما متوجه شدن عموی پدرم- فوت شده ( ایام بیماری شون بود- بیمارستان بستری بودن و ماها صداش میزدیم حاج آقا )
حاج آقا اسم عموی پدرم بود که به این اسم شناخته میشد- ابهت حاج آقایی هم داشت
خدا بیامرزتش
خیلی هم پولدار😁
بگذریم
👇👇
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ داداش ما - بچه خوبیه 😒 سرش تو کار خودشه و در کل جزو بچه های مثبت بحساب میاد 🤧 عاقا اون روز با د
.
✍ حاج آقا - روحانی نیستا😁 یه فرد که حرفش خیلی برو داشت و بزرگ خانواده و محل بود - خیلی ابهت داشت/ خدا بیامرزتش/
آقا ایشون فوت کرد
و داداشم و دوستش گفتن چیکار کنند چیکار نکنند چطوری به بقیه خبر بدن 🤔
اول رفتن خونه ی یکی از آشنایان که داشتن برنج خرمن میکردن
و درگیر دستگاه و برنج و ... بودن
بندگان خدا کار تعطیل کردن و رفتن لباس سیاه بپوشن و برن مسجد
بعدش داداشم اومد خونه و گفت : حاجی...
👇
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ حاج آقا - روحانی نیستا😁 یه فرد که حرفش خیلی برو داشت و بزرگ خانواده و محل بود - خیلی ابهت داشت/
.
🤧 خب بریم ادامه ماجرای فوت عموی پدرم👇
.
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ حاج آقا - روحانی نیستا😁 یه فرد که حرفش خیلی برو داشت و بزرگ خانواده و محل بود - خیلی ابهت داشت/
.
✍ این حاجی یعنی پدربزرگ بنده که ایشونم حاج آقاست😁 (مکه رفته)
داداشم وارد منزل پدر بزرگم که من بودم و حاجی و مادربزرگم -
شد...
گفت : حاجی- حاج آقا مرده - بردن مسجد که دفن کنند 🤧🤦 (حاج آقا برادر بزرگ - پدربزرگ من)
آخه برادر من - آدم این قدر رُک ⁉️😁
👇
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ این حاجی یعنی پدربزرگ بنده که ایشونم حاج آقاست😁 (مکه رفته) داداشم وارد منزل پدر بزرگم که من بو
.
✍ بابابزرگم هنگ کرد - جا خورد
مادربزرگم گفت : حاج آقا مرد ؟
داداشم گفت : آره. تو مسجد دارن قرآن میخونند و دارن میارن از شهر تا دفن کنند و ....
جزئیات مکالمه ها یادم نمیاد اما یادمه که بابابزرگم گفت : صدا از مسجد نمیاد که
داداشم گفت : بلندگوها سمت دیگری هست/
صدا تا اینجا نمیاد آخه
خلاصه بابابزرگم رفت لباس پوشید و مادربزرگمم همینطور
بابام هم-
مامانم یادم نمیاد🤔 فک کنم خونه نبود
اگه بود - غش میکرد🤧
✍ نه بابا- ما یکجا زندگی نمیکنیم
فقط در یک حیاط دو تا خونه س😁
خلاصه بابابزرگ و مادر بزرگم
لباس مشکی شون پوشیدن و راه افتادن سمت مسجد
منه بدبخت هم خونه 😖
بابابزرگم موتور داشت و داره😜
از کوچه که زد بیرون
و رفتن سمت مسجد - کوچه جلوتر
حاج علی دیدن 😉
👇👇
تبلیغات حجاب برتر
. ✍ بابابزرگم هنگ کرد - جا خورد مادربزرگم گفت : حاج آقا مرد ؟ داداشم گفت : آره. تو مسجد دارن قرآن
.
✍ حاج علی - پیرمردی بود که همیشه قبل نمازها - میرفت مسجد و اذان پخش میکرد
و خدا بیامرزه - همیشه اذان صبح رو از مسجد میشنیدم
چه صبحایی میرفت مسجد/
کسی هم فوت میکرد
حاج علی اولین نفری بود که مسجد بود و قرآن میذاشت و کفن و دفن انجام میداد
خلاصه پیرمحل بود و محترم
بابابزرگم سر کوچه خودشون
دیدش
موتور نگه داشت
گفت : حاج آقا مرده - دارن میارن مسجد
حاج بابا تعجب کرد : گفت : جدی میگی؟!
آخه چطوری آخه کی ؟
چرا من بی خبرم
بابا بزرگم گفت: ما هم تازه متوجه شدیم
باید بریم مسجد
خلاصه تو این تایم هر کی فهمید و نفهمید
لباس سیاه بر تن کرده بودن
و خیلی ناراحت بودن همه- چون خیلی محترم و بزرگ بود
حاج بابا گفت : پس چرا مسجد قرآن نمیخونه
چرا خانوادش اینجا نیستند
چرا کسی خبرم نکرد🤔.و ...
همه این سوالا رو بابا بزرگم نمی دونست
و دو سه بار به مادر بزرگم گفت از موتور پیاده شو
مادربزرگمم فکر کنم تو حال خودش نبود😁
همش برعکس می شنید که- جای پیاده شدن-
محکم تر می نشست سرجاش 😅
این دو سه بار تکرار شد (اخه بعد برامون تعریف کرد که حاجی میگفت پیاده شو - من محکم تر می نشستم که نیفتم😄)
آخرین بار دیگه بابابزرگم عصبی شد تا بالاخره دوزاری مادربزرگم افتاد و پیاده شد.
بابابزرگم خودش رفت مسجد ببینه چخبره...
تو این تایم بقیه مردم همون همسایگی اومده بودن
پیش خونه حاج آقا و یه تعداد رفتن مسجد🤧
دقایقی گذشت تا اینکه بابابزرگم برگشت
👇
.
✍ اما چی می بینی ... چی می شنوی 😐
مسجد اصلا شلوغ نبود
اصلا کسی نبود
اصلا قرآن پخش نمیشد
اصلا خبری نبود
اصلا همه چیز عادی😐
حتی زنگ زدن به بچه هاش
همه چیز خوب بود
و اصلا حاج آقا نمرده بود 😳🤧
الله اکبر 😳
داداش و دوستش توهمی نبودند
اما اون روز توهم زده بودن🤔 و معلوم نیست چطور شد که واقعا فکر میکردن صدای قرآن از مسجد ماست و چون حاج آقا کسالت داشت فکر کردن مرده و رفتن به آشنایان اطلاع دادن و یک روز کاری از همه گرفتن😐 و همه راهی مسجد کردن🤧
واقعا خیلی عجیب بود و جالب➖
✍ نمیدونم کی - ولی بعدها حاج آقا در بیمارستان فوت کرد و پدرم تماس گرفته بود منزل و با گریه فراوان داشت میگفت حاج آقا مرده به بابابزرگ بگیم.
من فکر کردم داره میخنده😄 مدام میگفتم چرا میخندی🤦 دوزاریم نمی افتاد که این گریه اس نه خنده 🤦
بعد مامانم رفت به حاجی بگه
دقیقا حیاط و لحظه گفتنش یادمه :
حاجی...حاجی... حاج آقا مُرد
و بعد غش کرد رو زمین😳
یعنی مادر بیچارم کاملا پخش زمین شد .
یادش بخیر
ایام غم باری بود
خدا حاج آقا رو بیامرزه
وضع مالیش خیلی خوب بود - مردمی بود. قیافه اصلا نمی گرفت- رو حرفش حساب باز میکردن / خدا بیامرزتش🌸