eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
754 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
﷽ #تنها_مسیر #استاد_پناهیان راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی #جلسه_نوزدهم ١٩ ریحانه‌ی‌خلقت 💐🌿
- مرور و خیلی خلاصه، خیلی خلاصه است هاااا، حتما فایل کامل رو گوش کنین❤️ نقطه ی مقابل خداپرستی، هواپرستی هست شما وقتی عمیقا میتونی توبه کنی که دستورات خدا را نسبت به خودت ببینی ...😊 اونوقت هر یدونه دستوری که اجرا نکردی شرمنده میشی .... که تو رو پس زدم نه تو رو امام علی (ع) میفرماید نگاه نکن چی کردی... نگاه کن که معصیت رو کردی ! مقایسه ی اینکه خدا رو ول کردی و از نفس پیروی کردی باید بد بشه😦😞😔 مثلا امام خمینی بگن این لیوان آبش تمیزتره.... بعد تو امام رو نگاه کنی و بگی باشه بزار نظر صدام رو هم بپرسم😐🤦🏻‍♀ بعدشم برگردی و به امام پوزخند بزنی و حرف صدام رو گوش بدی رفقاااا معصیت خدا خیلی بدتر از این مثاله!!!! حضرت رسول فرمودند : زیرک ترین آدم ها خودش حساب میکشه و برای بعد مرگش کار میکنه و احمق ترین آدم ها کسی هست که برای هوای نفسش تبعیت کنه و فقط از خدا آرزوهاش رو بخواهد از امام علی (ع) پرسیدند اون آدم زیرک کیه ؟ فرمود هر روزی که خواست خودش رو محاسبه کنه بگه این روزی که رفت دیگه برنمیگرده... کسی رو راضی کردی ؟؟؟ حاجت کسی رو برآورده کردی؟؟ دلی گرفته بود شادش کردی؟؟؟ و اما اگه کسی خواست این گناهاش محو بشه بعد این محاسبه باید بفرسته بر پیامبر و اهل بیت ((اللهم‌صل‌علی‌محمد‌و‌آل‌محمد‌و‌عجل‌فرجهم)) درود یعنی آقا من نوکرم🙂 خدایی که میلاد علی (ع) رو در خانه ی کعبه گذاشته و شهادتش رو شب قدر گذاشته .... میخواد با علی (ع) چی بگه به ما ؟ 🔹اینکه بگه علی رو دوست داشته باشید 🔸ولایت علی رو دوست داشته باشید صوت‌کامل‌روگوش‌کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
دوستان عزیز سلام... قرار بود روزهای جمعه (به دلیل مشکلات فنی سایت افتاد به امروز) که خودشناسی هست، دیگه مطلب دیگه ای قرار نگیره، و پارت امروز رمان، دیروز قرار گرفته، ولی به خاطر تقاضا ی زیاد، امروز پارت جدید رو قرار میدیم، از فردا ان‌شاءالله فعالیت خود کانال رو پیش میبریم دوباره😊❤️ (بیو ی کانال چک شود)
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از ل
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: ✍️ https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
👇تقویم نجومی یکشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) ⬅️ اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈 24 اسفند 1399 👈30 رجب 1442👈 14 مارس 2021 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙🌟 احکام دینی و اسلامی. 🌺 ولادت حضرت اسماعیل علیه السلام ... ❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است : ✅ طلب علم و علم و دانش . ✅ تجارت و داد و ستد . ✅ خرید وسیله سواری . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅ ملاقات های سیاسی . ✅ جابجایی و نقل و انتقال . ✅ شرکت زدن و مشارکت کردن . ✅ آغاز درمان و معالجات . ✅ وخواستگاری و عقد و ازدواج خوب است . 👼 زایمان خوب و نوزادش صبور و حلیم و خوش قدم و شایسته و راستگو و خوب تربیت خواهد شد. ان شاءالله ✈️ مسافرت :خوب و سودمند است . 🔭 احکام نجوم . 🌗 امروز برای امور زیر خوب است . ✳️ ختنه نوزاد . ✳️ خرید لوازم منزل و خرید عید . ✳️ آغاز درمان و معالجه. ✳️ ارسال کالاهای تجاری. ✳️ و شکار و صید و دام گذاری نیک است . 🔲 این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید . 💑مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، زمان مجامعت جنیان است و ممکن است فرزند مصروع و غشی از کار در آید. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، ایمنی از بلیات است . 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، حکمی ندارد . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 1 سوره مبارکه " حمد " است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین... و چنین استفاده میشود که نامه یا حکمی از طرف بزرگی به خواب بیننده برسد که موجب خوشحالی وی گردد. ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید... @reyhaneyekhelghat @taghvimehmsaran 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 37 747 297 09123532816 📛📛📛
┌̶͟͞🌙͟͟͟͟͞͞҈`_-| "گـݩاه" رفٺـــہ در چشمم😣 خدا دارد "فوٺ" میڪند💨☺️ ایݩ اشڪ ها بے دلیڷ نیسٺ...:)♥️*
‏: تو اتوبوس پیرمرد به دختره گفت : دخترم این چه حجابیه که داری؟ همه ی موهات بیرونه؟🤭 دختره‌با پررویی‌گفت :تو نگاه‌نکن ! بعد از چند دقیقه ⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه این چه کاریه.. خفمون کردی!😑 پیرمرد باخونسردی گفت :😒 تو بو نکن!!!😁😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﯾﻚ موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد...📱 ﭘﺪﺭﺵ ﻭقتی آن‌ رﺍ ﺩﯾﺪ.. ﮔﻔﺖ : وقتی ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪی ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭی ﻛﻪ ﻛﺮﺩی چه ﺑﻮﺩ؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺭﻭی ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ خﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺮﯾﺪﻡ . ﭘﺪﺭ : ﻛﺴی ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ انجام دهی!؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !!🙄 ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ موبایلت ﺯشت ﻭ بی ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩی؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭد ﻭ قیمتی است ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌 ﭘﺪﺭ : ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻣﻲ ﺍﺭﺯﺩ .😊 ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌸″ﺩﺧﺘﺮﻡ"ﺣﺠﺎﺏ " یعنی ﻫﻤﯿﻦ :)🌱 √♥️ https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: ✍️ https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
[-------🌱--------] هر کس‌در شب‌اول‌ماه‌شعبان؛ دوازده‌رکعت‌به‌این.کیفیت‌بجا آورد که‌:در شش‌نماز دورکعتی،‌در هر.. رکعت‌پس‌از سوره‌حمد،پانزده‌‌مرتبه سوره«قل‌هو‌الله»بخواند.🌈 خداوند ثواب۱۲هزارشهید وعبادتِ ۱۲سال‌را به‌او عطامی‌کند و از . . گناهانش‌بیرون‌می‌رود مانند‌روزی ‌که‌متولد شده....!🥰🌙 به‌تعداد آیات‌قرآن،‌قصری‌در بهشت به‌او می دهد‌ . + اقبال‌الأعمال،ج۲،ص۶۸۳ @reyhaneyekhelghat 🌿❤️
ماه شعبانتون مبارک... شروع این ماه افتاده توی روز دوشنبه که خب روایاتی داریم برای خواندن سوره واقعه @reyhaneyekhelghat