#رمان_طواف_و_عشق #پارت8
هومن تند گفت:
- چه پیشنهادي؟؟!!
- خب... من خونواده تورو هم خوب مي شناسم خونواده اقاي فتحي رو هم...
به هر دو خونواده به اندازه چشمام اعتماد دارم... فكر کردم بشيه بایه صیغه
محرمیت بین تو و خانم فتحي این مشكل رو حل کرد...
هومن مي خواست لب به اعتراض بگشاید که اقاي کمالي گفت:
- نه صبرکن... من از طرف خودم و خانم فتحي قول مي دمکه هیچ مشكلي
براي تو پیش نیاد... هر چند در این روابط اسیب اصلي رو خانوما متحمل مي
شن نه اقایون ... ولي خب من به تو اعتماد که نه اعتقاد دارم... تو اون یه ماه
سفري که باهم داشتیم بهم ثابت شد که چقدر مي ش هروت حساب کرد!!!...
براي همین از نظرمن تو بهترین گزینه اي برا این موضوع...
هومن متفكر دستي به موهایش کشید وگفت:
- چرامن؟!!... کس دیگري نیست که...
اقاي کمالي مابین کالام او پرید وگفت:
- گفتم که تو از هر نظربرای این کار مناسبي... کس دیگري هم نیست ... یعني
تو گروه این دفعمون غیر از تو مرد مجردي نداریم... هرچند اگر هم بود من
دست گل اقاي فتحي رو دست هرکسي نمي سپردم....
- اخه براي صیغه محرمیت نیازي به مجرد بودن نیست... ببخشید ولي حتي
خودتون هم مي تونید...
اقاي کمالي که با تجربه چند ساله و زیرکي خاص خود سعي مي کرد رشته
کالام را در دست خود بگیرد دوباره حرفاو را ناتمام گذاشت:
- ببین اولا نمي شه در این مورد به هرکسي اعتماد کرد. ثانیا من زن دارم بچه
دارم ... حتي عروس هم دارم مي دوني که... درسته قراره این م ساله پوشیده
بمونه ولي اگه یه زماني بنا به هر دلیلي رو شد... خودت خوب مي دوني که
چه بازتابي در خانه من پیدا مي کنه... و من راضي به این کار نیستم ... یعني
نمي تونم بخاطرکمك به یكي دیگه زندگي خودم رو دچار چالش کنم... و به
عقیده من اصالا درست هم نیست... اما در مورد تو من بارها باها حرف زدم
و تو تاکید کردي که نمي خوای هیچوقت ازدوج کني پس مشكلي هم برات
پیش نمي یاد... اگه هم به فرض یه روزي خواستي ازدواج کني و اگه موضوع
رو شد من به هرکسي که بخواي توضیح مي دم...
هومن که در بدر به دنبال حل مشكل بود تا از ان وضعیت ناخوشایند رها شود
؛
گفت:
- یعني هیچ کسي نیست که همراهیش کنه حتي یه محرم؟!
- نه اگه بودکه من اینجا ننشسته بودم تا تورو راضي کنم!!!
- خب مي تونه بعدا بره مجبورکه نیست؟
- اره مي تونه بعد بره... مثال بعد 17 سال که 45 ساله مي شه... اون همش
28 سالشه!!!
و جمله اخرو با تاکید گفت هومن متاسف سري تكان داد وگفت:
- برا بیوه شدن خیلي جوونه!!!
- اره... روش فكرکن... ثواب داره...
- با خودش هم در این مورد حرف زدین؟
- یه کم... در مورد تو مطمئن نبودم... کس دیگري رو هم نمي تونم جایگزین
کنم برا همین زیاد امیدواري بهش ندادم ... گفتم بیا ببینیم چي مي شه!...
- پسرش چند ساله است؟
- حدود 4 یا 5 ساله باید با شه!!... همین پسري که دا شت مسجد رو مي
ذاشت سرش!
هومن با تعجب گفت:
- منظورتون طاها هست؟
- اره اسمش طاهاست...
پس دیده بودش... اما به چهره اش نگاه نكرده بود... اصلا چه اهمیتي
داشت!!...
هومن پرسید:
- مگه با صیغه محرمیت مي تونه بره؟عقد دائم نمي خواد؟
- اگه قبول کني... عقد موقت کاملا قانوني و محضري خواهد بود... در این
صورت مشكلي پیش نمیاد.
- اجازه بدین کمي راجع بهش فكرکنم!
- حتما... ولي تا فردا بیشتر وقت نداري... چون باید تكلیف رفتن یا نرفتنش
تا فردا مشخص بشه... وقت زیادي نداریم...
- بسیار خب... اجازه مرخصي مي دید؟
- خواهش مي کنم به حاج اقا رستگار سالم برسون... تا فردا منتظرمي مونم
اگه تماس نگرفتي یعني موافق نیستي ...
سوارماشین شد مي بایست سري به بیمارستان مي زد ... بیمار داشت... تمام
فكرش پیش حرفهاي اقاي کمالي بود ... اصالا به او چه که یكي نمي تواند به
مكه برود... اقاي کمالي روي چه حسابي به او این پیشيينهاد را داده بود...
دوست نداشت خود را در دردسر بیاندازد ... سري راکه درد نمي کند دستمال
نمي بندند...
پوف کلافه اي ک شید ... یعني بگوید نه؟... یعني را ست را ست بیا ستد در
مقابل اقاي کمالي و بگوید نه؟... نه بابا لازم نبود نه بگوید ... همان که زنگ
نزند کافي است... ولي بعد چه؟... تمام طول سفر راکه با اقاي کمالي رو در
رو خواهد بود... بعد عمري یه خواهش ازاوکرده بود... ان هم چه خواهشي!!!
... مزخرف بود!... قبول کند ؟... نكند ؟... خوب گفته اند مار از پونه بدش
میاد دم در خونش سبزمي شه!!!... حالا با این وضع چه تصمیمي مي بایست
مي گرفت...