eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
23.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
5 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
✾࿐༅🍃❤️‍🩹 ادامه ... رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت، گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... ‼️ امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود ،حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ... میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه⁉️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 امـــــامـ زمـــانـــے شــــو ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💙🫐 با تحکم گفتم هرچی به تو ومادر و خواهرت گفتم خوب گفتم سر حرفم ایستادم ،فکر کردی من ازت می ترسم ه
💙🫐 با حرص گفتم :مادرتو بره به جهنم اون خواهرت عفریته ات بره بمیره 😠😠 هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که آریا به سمتم خیز برداشت و گفت دوباره توهین کردی و همزمان چند سیلی پشت سر هم توی صورتم کوبید🤧 همــه بــی تــوجهی هـــاش ، ســرد بودن هاش یه طرف واین که اینطور بهم بی احترامی می کرد یه طرف برای من هضم کردنی نبود از کوره در رفتم وکنترلم رو از دست دادم و هرچی از دهنم بیرون اومد نثارش کردم دیگه رعایت هیچی رو نکردم !! تموم حرفای که اون مدت تو خودم ریخته بودم رو بیرون ریختم به آریا هرچی فحش و ناسزا بلد بودم دادم نمی خواستم فکر کنه ترسیدم و دهانم رو بستم هـراتفاقی هـم افتاده بود حق نداشت دست روی من بلند کنه!😤😫 می خواستم بترسه و حساب کار دستش بیاد، آریا از حرفای من عصبانی تر شده بود و دست بـرد سمت کمربندش و بیرون کشید و گفت من باید تورو درست و حسابی ادب کنم اینطور نمی شه !! باید یاد بگیری بامن درست حرف بزنی تو خودت تنت می خاره انگار خودت دلت میخواد کتک بخوری با ناباوری و وحشت نگاهش کردم😰🥶 آریا اولین ضربه رو زد و جیغ من همه جا پیچید ضربات کمربند بود که روی سرو صورتم می خورد و روی تنم فرود می اومد! آریا آنقدر کتکم زد که خودش خسته شد و از خونه زد بیرون باورم نمی شد آریا این کار رو با من بکنه تو خودم مچاله شده بودم!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✾࿐༅🍃❤️‍🩹 ادامه ... اومد خونه به خانمش گفت، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ...‼️ چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم ،تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد!! عبدالله معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که ،هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 روز اول گذشت، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .!! عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا⁉️ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ⁉️ عبدالله دیوونه گریه‌اش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا ،به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت عبدالله دیوونه 🌹اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! روضه حضرت علی اکبر(ع) 😭😭😭🖤🖤 خیز بابا تا از این صحرا رویم لیک سوی خیمه زنها رویم مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت ،زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد!! تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود ،هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه! دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'😒 عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم 🍃آن را ذخیره کفن و گور می کنیم 🌺اجر دو ماه گریه بر غربت حسین 🍃تقدیم مادرش از ره دور می کنیم دو ماه رخت عزا به تن کردین انشالله قبول حق 🌺عزاداری هاتون قبول درگاه حق ‌‌‍‌‌‌‍‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
بهار ماه‏ها، ربیع الاول است چرا که آثار رحمت الهی و ذخایر برکات خداوندی دراین ماه پدیدار می‏ شود و انوار جمال الهی بر زمین و زمینیان می‏‌تابد حلول ماه ، مبارکباد💐 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃هیچ نقطه از دنیا زیبا تر آرامتر از قلبی که خالی از کینه باشد نیست🌷🍃 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💙🫐 با حرص گفتم :مادرتو بره به جهنم اون خواهرت عفریته ات بره بمیره 😠😠 هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده
💙🫐 گریه می کردم و با تموم وجودم ناله می کردم ،تموم تنم درد می کرد انگار زخم شده‌ بود و خون باز کرده بود حس می کردم واقعا دارم خواب ‌می بینم !! یه کابوس وحشتناک😭 از جـا بلند شدم وبه سمت در رفتم می خواستم از اون خونه برم، یه جای که هیچ کس پیدام نکنه!! بدون اینکه هیچی با خودم ببرم هیچ وسیله ای ،تحمل هیچ بار اضافه ای رو نداشتم به اندازه کافی بار داشتم باری از مشکلـات از درد و غم که روی کمرم روی شونه هام سنگینی میکرد😩😭 درو که باز کردم دیدم همسایه ها پشت درخونه ما جمع شده بودن و پچ پچ می کردن همسایه های فضول خاله زنک های بیکار من به جای اونها خجالت کشیدم نگاه هاشون روی من سنگینی میکرد بدون ذره‌ای شرم و حیا ازجاشون تکون نخوردن و هــمیـ‌ـنــطور زل زده بودن به مــن! راه اومده رو برگشتم و باحرص دررا محکم کوبــیدم به هــم، به سمت حموم رفتم و شیر رو باز کردمو رفتم زیر دوش🚿 یه دوش آب گرم گرفتم تا کمی حالــم جا بیاد همه بدنم کوفته بود از حموم که بیرون اومدم تو آینه خودم رو نگاه کردم !! صورتــم ،کنار چشم ها و لب هام زخم شده بود و جای خون مردگی باقی مونده بود بدنم سیاه و کبود شده بود 🤧🥺 بازوهام پاهام همه جام رد کمربند بود روی تخت نشستم و به حال خــودم گــریــه کــردم!! به حال وروز غریب خودم زمان مجردیم تحت فشار بودم شاید کتک می خوردم اما تنها چند سیلی هیچ وقت اینطور کتک نخورده بودم که جاش باقی بمونه!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔘 داستان کوتاه روزی حضرت موسی (ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟! ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
مهمون امام رضا (ع) ♥️ خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار. اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش. خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده؟ گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه... اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید... شاید دوریم...اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم! امام رضا، تو مهربونی... ضامن آهویی... ضامن دل ما هم باش❤️ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💙🫐 گریه می کردم و با تموم وجودم ناله می کردم ،تموم تنم درد می کرد انگار زخم شده‌ بود و خون باز کرد
💙🫐 روی تخت دراز کشیدم، دلم نمی خواست آریا رو ببینم دلم نمی خواست زندگیم به هم بخوره اما دلم می خواست کــه بمیرم آدمی مثل من به چه امیدی زنده بود! بــرای چی نـــفس می کشیدم چقدر خــسته و درمـانده بودم با خدا حرف می زدم چقدر دلتنگ آغوشش بودم ! منـی که طعم یک آغوش گرم و پراز آرامش رو نچشیده بودم،، کـاش ایـن زنـدگی تموم ‌می شد کــاش تموم این بدبختی ها به پایان می رسید گناه من چی بود من عاشق شده بودم شاید اشتباه کرده بودم اما من می خواستم از اون خونه فـرار کنم 😭 از دست مامان کـه همیشه با کـارها و حـرفاش عذابم می داد برام سخت بود که به اون خونه برگردم به خونه پدری چقدر دردناک بود که جای برای رفتن نداشتم ،.!! شب از نیـمه گذشته بود اما خبری از آریا نشد وبـه خـونه برنگشت! کم کم چشم هام گـرم شد و خوابم برد صبح با صـدای زنــگ تلفن از خواب بیـدار شدم جواب دادم پریسا بود گفت عزیزم خوبی📞 _اره چـطور چیـزی شده مـگه؟! پریسا گفت ؛آریا بهم زنگ زد و گفت با تو دعـواش شده ! من که تعجب کـرده بودم گفتم برای چی به تو زنگ زده😳🤯 پریسا کــه از سوال من جـا خورده بود گفت حالـا این مهم نیس من دارم میـام اونجا امـا ایــنو بدون با شوهرت دعوام شد ، هـرچی از دهنـم دراومد بارش کردم غلـط کرد دست روی تو بلنــد کرد چـی فـکرکرده فـکر کرده تو بی کس وکـاری🤨😤 -اینم بهت گفت که منــو زده توی دلم حرص می خوردم از صمیمیت بین پریسا و آریا مـی ترسیدم و احساس خطر می کردم از طـرفی احساس گنـاه می کردم! گفتم پریسا حرص نخور عزیزم😢 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا