eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25.2هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
7 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! 🌹داستان هامون براساس واقعیت می‌باشد کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 أغْفَلُ النَّاسِ مَنْ لَمْ يَتَّعِظْ بِتَغَيُّرِ الدُّنْيَا مِنْ حَالٍ إِلَى حَالٍ غافلترين مردم كسى است كه از تغييرات دنيا پند نگيرد و متحول نشود. جهان سر به سر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است 📚 نهج الفصاحه، ص227 | ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
دزد سر گردنه.mp3
1.13M
🎵 | تاثیر معنویت ملا حسین قلی همدانی بر یک راهزن ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🕊🌷 حاجۍمیگفت: این‌انقلاب؛آن‌قدرتلاطم‌وسختۍ داردڪھ‌یك‌روز؎شھداآرزومیڪنند زنده‌شوند‌و‌براۍدفاع‌ازاین‌انقلاب دوبار‌ه‌شھیدشوند! 🕊🌷 | ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🖼 | ✨ 🔺وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ 🔺و کسانی‌که ولایت خدا و پیامبر او و افراد باایمان را بپذیرند، پیروزند؛(زیرا) حزب و جمعیّت خدا پیروز است. ◀️ | آیه ۵۶ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 او عاشق ماست ✏️ در روایت هست که یوم القیامة که می‌شود حضرت رسول (ص) از خدا مسئلت می‌کند هنگامی که محاسبه امّت‌ها فرا می‌رسد می‌گوید: یا الله! من از تو می‌خواهم که... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🕊🌷 ⚠️هرگاه مایل به گناه بودی این سه نکته رو فراموش نکن: خدا میبینه ملائک مینویسن در هر حال مرگ میاد حواسمون به اعمالمون هست؟ شهدا حواسشون به اعمالشون بود. سیدعلی حواسش به اعمالش بود. 🕊🌷 | ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨❣✨ عموم گفت بچه؟! اتفاقا اومدم دنبال همون بچه که ببرمش با خودم! بعدهم صداشو بلند کردو پشت سرهم چند
✨❣✨ یکی از سربازهایی که همراه عموم بود و تا اونموقع بی سروصدا ایستاده بودن‌گفت‌ آقای محترم قانون که کاری به عزیزو غیر عزیز بودن بچه پیش شما نداره ! بچه رو بیارید ببریمش ماهم کار داریم باید هرچه سریعتر برگردیم😒 مادرم که تا اون لحظه ساکت بود شروع کرد با گریه و زاری التماس کردن عموم و سربازها... عموم مغرور سرشو بالا گرفته بودو به عصاش تکیه داده بود و انگار دوست داشت این گریه و التماس های مادرم رو احساس میکردم لذت میبره ازینکه مادرمو خون به جگر کنه😤🥺 داشتم از درون میسوختم قلب کوچکم مالامال از غم شده بود اما غرورم اجازه نمیداد برو و التماسش کنم!! مردم‌ زیادی دم‌ در جمع شده بودن و پچ پچ میکردن یکی دلش برای مادرم میسوخت یکی میگفت حق با عموی بچست و هر کدوم یه سازی میزدن، این کشمکش تا نزدیکای ظهر طول کشید حرف داییم و ریش سفیدای آبادی هیچکدوم نتونست قلب سفتو سخت عموم رو نرم کنه و آخرسر هم موفق شد حرفش رو به کرسی بنشونه!!🤦🏻‍♀ دست منی که مثل ابر بهتر اشک میریختم رو گرفت و با خودش برد😭😭 تمام مسیر برگشت به روستای پدریم رو بی صدا زار زدم داشتم دیوونه میشدم نمیدونم کی از شدت ضعف و گریه زاری بی حال شدمو چشام سیاهی رفت،، اما وقتی به هوش اومدمو چشامو باز کردم توی اتاق پدرم بودم هوا کاملا تاریک شده بودو اتاق با نور فانوس نفتی روشن شده بود 🤧 عمه خورشید بالای سرم نشسته بود و با دیدن چشمای بازم خداروشکری گفتو با لبخند نگاهم کرد ! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓آدم زنده به گل و 🌷محبت نیاز داره 💓و مُرده به فاتحه 🌷ولی ما گاهی برعكس 💓عمل میكنیم 🌷برای مُرده ها گُل میبریم 💓و فاتحه ي زندگی 🌷بعضیها رو میخونیم عصر بخیر ‌‌‍‌‌‌‍‌┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | محبوبترین نام در دنیا ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨❣✨ یکی از سربازهایی که همراه عموم بود و تا اونموقع بی سروصدا ایستاده بودن‌گفت‌ آقای محترم قانون که
✨❣✨ با اخم‌ ازش رو برگردوندم و توی جایی که برام انداخته بودن نشستم، عمه دستشو گذاشت روی شونمو گفت دلبر جان بهتری عمه؟!🥰🥲 توکه مارو نصف عمر کردی! وقتی دید جوابشو نمیدم گفت ماشالله چقدر بزرگ شدی چقدر خانوم شدی اما باز هم از من صدایی نشنید،! رفت بیرون و کمی بعد با سینی غذا اومد با اینکه دلم مالش میرفت از گرسنگی اما از خوردن غذا امتناع کردم، هرچه عمم اصرار کرد من بیشتر لج کردم و چیزی نخوردم🤨😒 لجباز تر و کله شق تر از اون چیزی بودم که فکر میکردن اما این فقط به ضرر خودم بود چون عمه و عموم فقط به فکر پیش بردن حرف و اهداف خودشون بودن و ذره‌ایی حال من براشون مهم نبود! اونا میخواستن مادرم رو بچزونن و راه خیلی خوبی روهم انتخاب کرده بودن آتشی به پا کرده بودن که علاوه برمادرم دامن من رو هم گرفته بودو ذره ذره آبم میکرد…🥺😫 دو هفته‌ای از اومدن من به روستای خودمون گذشته بود تمام طول روز باکسی حرف نمیزدم و شب ها که همه میخوابیدن چشمه‌ی اشکم میجوشید و تا زمانیکه خوابم میبرد گریه میکردم😭 نمیخواستم کسی متوجه بشه که گریه کردم اما صبح ها که از خواب بیدار میشدم چشم‌های قرمز و پف کردم گویایی همه چیز بود،!😔 یک روز عموم صدام زد و گفت که کارم داره خیلی ازش دلخور بودم و تمام مدتی که اونجا بودم اصلا باهاش حرف نزده بودم درو باز کردمو بی صدا گوشه‌ای نشستم عمو مثل همیشه به پشتی تکیه داده بودو چهار زانو نشسته بود، عموم چشمهاش نابینا بود اما انگار خدا بجاش بقیه‌ی حواسش رو تقویت کرده بود چون تموم کارهایی که یک آدم معمولی انجام میداد براش راحت بود!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بکشید ما را؛ باز دست از قدس برنمی‌داریم إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°