از او بگوئیم
🌲در پارک روی نیمکت نشسته بودم.
و پسرکم مشغول بازی بود.
پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند.
پدر مشغول موبایلش بود
و پسرش در حال تاب خوردن.
شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود.
بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد:
"بابا نوبت منه... بگو بیاد پایین 😣!!!"
از سختترین لحظات زندگیام وقتهایی است که میتوانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم.
به او گفتم: "برو بهش بگو میشه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟"
گفت: "نه بابا تو بیا!"
گفتم: "نه... خودت باید بهش بگی."
پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: "بابا من نمی تونممم!😭"
به او گفتم: "من نمیام! "
✅به هزار و یک دلیل تربیتی من نباید میرفتم...
و شاید آن روز اشک میریخت و از من عصبانی میشد اما فردا میفهمید چرا کمکش نکردهام...
نشستم
و جلو نرفتم.
وانمود کردم با گوشیام مشغولم.
اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور میتواند روی پای خودش بایستد
و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید. 👌
لحظات سختی بود...
هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، 😔
و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند...
.
.
.
یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید...😞
و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان میآیم و ظاهراً دست خالی برمیگردم، به نفع خودم است،
شاید به هزار دلیل...
و چقدر کودکانه من از شما دلگیر میشوم...😔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ادركني_ولا_تهلكني
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°