✌️ #حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:🌸
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ 🌸
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. 🌸
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم🌸
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم🌸.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
⭕️روش پند دادن گناه کار 🌼☘🍀🌸
جوانى خدمت امام حسین علیه السلام رسید و گفت: «من مردى گناه کارم و نمى توانم خود را از انجام گناهان بازدارم، مرا نصیحتى فرما» امام حسین علیه السلام فرمود:🌿☘
پنج کار را انجام بده و آن گاه هرچه مى خواهى، گناه کن. اول، روزى خدا را مخور و هرچه مى خواهى گناه کن. دوم، از حکومت خدا بیرون برو و هرچه مى خواهى گناه کن. سوم، جایى را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هرچه مى خواهى گناه کن. چهارم، وقتى عزراییل براى گرفتن جان تو آمد، او را از خود بران و هرچه مى خواهى گناه کن. پنجم، زمانى که مالک دوزخ، تو را به سوى آتش مى برد، در آتش وارد مشو و هرچه مى خواهى گناه کن.
جوان اندکى فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت هاى طرح شده، چاره اى جز توبه نیافت. ☘🌿
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
⭕️روش پند دادن گناه کار
جوانى خدمت امام حسین علیه السلام رسید و گفت: «من مردى گناه کارم و نمى توانم خود را از انجام گناهان بازدارم، مرا نصیحتى فرما» امام حسین علیه السلام فرمود:
پنج کار را انجام بده و آن گاه هرچه مى خواهى، گناه کن. اول، روزى خدا را مخور و هرچه مى خواهى گناه کن. دوم، از حکومت خدا بیرون برو و هرچه مى خواهى گناه کن. سوم، جایى را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هرچه مى خواهى گناه کن. چهارم، وقتى عزراییل براى گرفتن جان تو آمد، او را از خود بران و هرچه مى خواهى گناه کن. پنجم، زمانى که مالک دوزخ، تو را به سوى آتش مى برد، در آتش وارد مشو و هرچه مى خواهى گناه کن.
جوان اندکى فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت هاى طرح شده، چاره اى جز توبه نیافت.
🦋🦋 🍀🍀
🍃🍃
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺧﺎﻧﻪ، ﮐﺎﺭ، ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ
ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻬﻤﻪ
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ🙂
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✍️#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
🍁مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.
🍁درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟
🍁گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟
🍁گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!🦋🌸
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )🦋
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
📗#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:🪴
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد. 🪴
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ 🪴
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم🪴
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم🪴
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
📗#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:🪴
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد. 🪴
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ 🪴
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم🪴
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم🪴
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
#حکایت
✍طاووس یمانی می گوید:
کنار کعبه رفتم مردی را دیدم زیر ناودان خانه خدا نماز می خواند و دعا می کند و اشک می ریزد. نزد او رفتم، دیدم امام سجاد علیه السلام است، گفتم:
یابن رسول الله! شما را در چنین حال می بینم با اینکه دارای سه امتیاز مهم هستی که هر کدام از آنها مایه امید و نجات است:
1. فرزند پیامبر هستی.
2. شفاعت جدت شامل حال شما است.🌸
3. مشمول رحمت الهی می باشی.🌸
حضرت فرمود:
اما فرزند پیامبر بودنم امیدوار کننده نیست. زیرا خداوند می فرماید:
فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلَا يَتَسَاءَلُونَ🌸
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭ ﺩﻣﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻪ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﻳﺸﺎﻭﻧﺪﻱ ﻭ ﻧﺴﺒﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻣﻰ ﭘﺮﺳﻨﺪ ;(١٠١مومنون)🌸
شفاعت جدم نیز مایه امید نمی باشد زیرا خداوند می فرمایید: وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَىٰ
ﻭ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ.(٨٢انبیاء)🌸
پیامبر شفاعت نمی کند مگر اشخاص نیک را بنابراین شفاعت مرا از خوف خدا ایمن نمی کند
و اما در مورد رحمت پروردگار قرآن می فرماید:
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ (٦٥ اعراف)
رحمت خدا شامل حال نیکوکاران است، من نمی دانم از نیکوکارانم، یا نه.(منظور مقام عالی عصمت است)🌸
نتیجه اینکه باید امیدوار بود اما در کنار ایمان و عمل صالح.🌸
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨﷽✨
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت ✏️
روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری میکرد.💖
باد به خورشید میگفت: «من از تو قویترم.»💖
خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟
دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.💖
باد گفت: «من میتوانم کت آن مرد را از تنش در آورم.»
خورشید گفت: «پس شروع کن.»
باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد میکوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمیتوانی.»💖
خورشید گفت تلاشش را میکند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.💖
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بیمنت به دیگران میبخشد از او که به زور میخواست کاری را انجام دهد بسیار قویتر است.💖
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
📜#حکایت
💠امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.🌸
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.🌸
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.🌸
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
*#حکایت
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد.
آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است.
حضرت عیسی خاموش ماندند.🍀
✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.🍀
✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.🍀
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند.🍀
✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، 🍀
«فاعتبروا يا اولي الابصار»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.🌸
#قطعه
حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود🌸
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
*#حکایت
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد.
آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است.
حضرت عیسی خاموش ماندند.🍀
✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.🍀
✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.🍀
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند.🍀
✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، 🍀
«فاعتبروا يا اولي الابصار»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
*#حکایت
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد.
آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است.
حضرت عیسی خاموش ماندند.🍀
✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.🍀
✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.🍀
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند.🍀
✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، 🍀
«فاعتبروا يا اولي الابصار»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✍️#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
🔅 تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند،
کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
🚶♂برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛
آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... 😤
کفاش شکه شده بود،
سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!💰
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند،
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ...😣☹️
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
💰کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!🌱
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✍️#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
🌻مادر حاتم طایی بسیار دست و دلبازی و سخاوت میکرد. برادرانش بسیار نصیحت کردند که اگر چنین ببخشد، دچار فقر میشود و آن وقت میداند چه کار بدی میکرده است.
چون به حرف برادرانش گوش نداد،
برادران مجبور شدند هرچه خواهر داشت گرفتند و در خانهای زندانی کرده و هر روز قرصی نان میدادند تا فقر را ببیند و از فقر بترسد و دیگر نبخشد.
بعد از مدتی ثروت او را برگرداندند و خواهرشان بسیار سخاوتمندتر از قبل شد. طوری که برادران از کرده خود پشیمان شدند.😰
وقتی علت را سوال کردند، خواهر گفت:
1- من قبل از زندانی شدنم زیاد غذا میخوردم و حس نیاز بیشتری به دنیا داشتم ولی وقتی زندانی شدم، دیدم با قرصی نان هم به راحتی میسازم و بقیه اضافی است.
2- من وقتی به فقیری غذا میدادم حس میکردم خیلی خوشحال میشود، وقتی خودم گرسنه ماندم و شما غذایم دادید قبل از اینکه غذا بیاورید در پوست خود از شادی نمیگنجیدم. من لذت بخشش به فقیر در زمان شاد کردن او را میدانستم ولی وقتی دارایی مرا گرفتید این شادی را لمس کردم. و اکنون علاقه زیادتری به شاد کردن فقرا دارم.
3- من قبل از زندانی شدن درد گرسنگی را نمیدانستم، حال دانستم که درد گرسنگی درد جان سوزی است و قبلا اگر کسی میگفت، گرسنهام زیاد نمیتوانستم حس کنم ولی با کار شما الان راحت و دقیقتر رنج گرسنگی را میدانم و دلم هرگز طاقت دیدن گرسنهای دیگر را ندارد.😇
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
🌺گوهرشاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
🌻به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفته بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
🌸چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
🌺 یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
🌻جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد. قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او او هم شرط خود را انجام دهد . جوان جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ...
🌷و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و شد آیت الله محمد صادق همدانی....
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حــکــایــت نــاب
#خواجة بخشنده و غلام وفادار
✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت ✏️
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.😴
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
#نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
آورده اند که:
چون فردوسی وفات کرد، شیخ
ابوالقاسم گرکانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حكايت موش و صاحب خانه
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛😱😰
همه گفتند :
تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد
از مرغ برايش سوپ درست کردند
گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند
گاو را برای مراسم ترحيم کشتند
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد
و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد.
📖کلیله و دمنه
•┈┈••✾❀🕊💘🕊❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
📚 #حـکــایـــــــت 📚
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد.
بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد.
پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت ✏️
آورده اند که ؛ وزیر «هرمز پسر شاپور ساسانى» به وی نامه فرستاد كه بازرگانان دریا، بار جواهر بسیار آورده اند و آن را به صدهزار دینار از برای پادشاه خریده ام.شنیده ام كه پادشاه آن را نمی خواهد.
🤔 اگر راست است، فلان بازرگان به صدهزار دینار سود می خرد. "
هرمز جواب نوشت كه:" صدهزار دینار و صد هزار چندان پیش ما قدری ندارد. چون ما بازرگانی كنیم، پادشاهی كه كند؟"
📚بهارستان جامی
•┈┈••✾❀🕊💘🕊❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا می کردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک.
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم بفهمم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب
#خنده حلال😊
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#حکایت
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی!!
**╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°**