eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
21.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_هفتم بلاخره ما دوتا جلسه برگزار شده بود ما با هم حرف زده بودیم روز شب م شده بود گریه حال روحی
اونجا بود که تصمیم گرفتم برم دیگه با هرچیزی بسازم، به قول معروف بشم زن زندگی😏 👌وقتی دیگه خواستیم عروسی کنیم بازم علی وام گرفت تا تونست ی مقدار وسایل بخره، برا اتاقی که قرار بود داخلش زندگی کنیم ی سفر هم بریم البته جشن نگرفتیم رفتیم سر خونه زندگی خودمون 💥من که تو ی محیط آرم بزرگ شده بودم تو ی خانواده ای که 9نفر بودن داداشش اعتیاد داشت خیلی سخت بود.. 😰😣 اول کمک خدا بود بعد تلاش خودم چند ماه بعد از ازدواج م تونستی شروع کنیم خونه بسازیم 💪 💥4 سال پیش خانواده ش زندگی کردم، چه بلاهایی که سرم نیاوردن چه سختی هایی که نکشیدم‼️ روزها بود که من حتی ی هزاری هم نداشتم علی بیکار بود، خونه مون با اون قرض تا نصف رسونده بودیم، ولی هنوز خیلی کار داشت که باباش ما رو از خونه بیرون کرد😢 گفت باید دیگه از اینجا برید... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_هفتم روزها می‌گذشت و هیچ کس خبری ازم نمی‌گرفت ... خداروشکر حداقل تو بیمارستان جای خواب و غذا
آنقدر حالم بد بود که درد های وحشت ناکی زیر شکمم می‌پیچید... اما اهمیت ندادم و دلم میخواست برم سمت پسرم و دست ها کوچولوش و بگیرم دلم میخواست اون انگشت های باریک و بلندش و حس کنم... چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که یهو درد بدی زیر شکمم پیچید و فریاد بلندی کشید مو روی زمین افتادم... تنها چیزی که تونستم ببینم قرمز شدن سرامیکی سفید زیرم بود... سیاهی مطلق....💔 با بوی الکل و ضد عفونی ها بیدار شدم اصلا نمی تونستم درک کنم کجام و چیشده... سرم و کمی خم کردم و متوجه سرُم داخل دستم شدم... تازه یکی یکی داشت یادم میومد... خواستم تکون بخورم که با صدای پرستار دوباره دراز کشیدم... ... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💥 #قسمت_هفتم دکتر گفت خانم چیزی رو که من میبینم رو میگم . این گوش ضربه خورده.من پیش مامان چیزی ب د
💥 دوسال باهزار سختی و تلاشم تموم شد و تونستم مدرک دیپلممو بگیرم.😍 اخلاق شوهرم هنوز تغییر نکرده بود .کاش از اولش همه چیزو ب خونوادم میگفتم شاید میتونستم طلاقمو بگیرم اما چه کنم که من از این مرد باردار بودم و خودم هم دیر متوجه شدم. درست ۳ ماهه حامله بودم .اولین ازمایشمو بامامان دادیم .مامانم خیلی خوشحال شد چون داشت مامان بزرگ میشد.نمیدونستم چطوری ب شوهرم بگم .نمیدونستم خوشحال میشه یاناراحت ولی ب هرحال باید میگفتم .اون شب مامان زنگ زد جلال رو دعوت کرد شام تابعد شام باهم برگردیم خونمون.وقتی رسیدیم خونمون نشستم تا جلال بیاد خونه تاآزمایشمو نشونش بدم . بدون حرف اومد خونه داشت میرفت بخابه که صداش کردم،جلال بیابشین میخوام یه چیزی روبهت بگم. گفت که اگه باز میخوای بیخودی پشت سر خانوادم ایناحرف بزنی اصلا حوصله ندارم.گفتم نه،فقط میخواستم بگم که داری بابا میشی.☺️ حرفم زد تو ذوقش همونجا خشکش زد هم خوشحال شد و هم ناراحت.😒 بهم گفت که تا شکمت معلوم نشده نمیخوام خوانوادم بفهمن بزار فکر کنن منم خبر نداشتم.گفتم چرا اخه مگه چیه ،بسم نبود این همه عذاب چراباید فک کنن خبر نداشتی.زار زار گریه کردم.گفت همینه که میگم.حالا انقد گریه نکن تابرم بخوابم. سر بارداریه پسرم خانوادش خیلی خواستن تا کاری کنن پسرمو بندازم ولی من سخت مقابله کردم .تنهایی همه چیزو ب دوش کشیدم.فقط خدارو داشتم .بعد ۹ ماه پسرم ب دنیا اومد. بیچاره مادرم ۲ ماه خونمون موند و ازم مراقبت کرد. تواین دوماه هی بهم گفت چطور تونستی اینجا زندگی کنی،ایناچه جونورایی هستن.منم حرفی نمیزدم و میگفتم مامانجون گذشته ها گذشته.ول کن .اسم پسرم رو گزاشتیم ابوالفضل.قربون امام رضا برم .پسرم نظر آقام بود.وقتی ۳ سالش شد بامامان و بابام بردیم زیارت اقاامام رضا تا نذرمونو ادا کنیم. شوهرم جلال طبق معمول همیشه منو تنها میزاشت. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══