eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
5 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3 🌹داستان هایمان براساس واقعیت می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💟💕 حَسْبِیَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖعَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖوَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ خداوند مرا کفایت میکند، هیچ معبودی جز او نیست، بر او توکل کردم و او صاحب عرش بزرگ است. 📚سوره توبه آیه ۱۲۹ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️‍🔥🔥 دخترم از دستم رفته بود و من جگر سوخته خودم و بیوک رو مقصر میدونستم و دیگه هم کاری از دستم برن
❤️‍🔥🔥 توی جام نشستم و با هر دوتا دستم جلوی دهن و بینیمو گرفتم🤧 عمه که امروز کمی مهربون شده بود و برای اولین بار حس کردم با دلسوزی باهام رفتار میکنه گفت: عمه پاشو شامتو بخور از صبح هیچی نخوردی هلاک میشیا،،🥺 تازه سرشو بلند کرده بود و دید که جلوی دهن و دماغمو گرفتم! چشاش از تعجب گرد شدن و لحن دلسوز و مهربونش جاش رو به لحن همیشگیش داد و گفت: بسم الله این چه رفتاریه حرفش تموم نشده بود که حس کردم دل و رودم الان میاد بالا،،! دویدم توی حیاط و خودمو به باغچه رسوندم و عق زدم، دستامو به تنه‌ی درخت گرفته بودم و خم شده بودم روی خاک ها… چون هیچی نخورده بودم چیزی هم بالا نمیاوردم اما دلو رودم طوری بهم میپیچید و عق میزدم میگفتم الان جیگرم میاد بیرون..! خدیجه و منیژه خودشون رو بهم رسوندن فقط زدآبه بالا میاوردم و معدم به شدت میسوخت، منیژه شونه‌هامو میمالید و خدیجه لیوان آبی به دستم رسوند🚰😮‍💨 از خودم خجالت کشیدم که سربارشون شده بودم و با این حالم از سر سفره بلندشون کرده بودم! لیوان آب رو سرکشیدمو دست رو به سرم گرفتم و گفتم ببخشید نذاشتم شماهم غذاتون رو بخورید😞 منیژه پشت چشمی نازک کرد و گفت : وای چرند نگو تروخدا این حرفا چیه… هیچی نخوردی این همه هم زدی توی سرو روی خودتو گریه کردی بهت فشار اومده باید یه چیزی بخوری! گفتم نه بوی سبزی خورد بهم اینجوری شدم شاید پلاسیده خدیجه نگاهی بهم انداختو و بعدش رو به منیژه گفت: مگه نگفتی عصری که برگشتی از باغچه چیدی و پاک کردی؟!🙁😳 منیژه گفت:آره بابا چه پلاسیدنی تازهِ تازه‌ن ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست❤️ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🕊🌷 بانام‌رفت‌؛ولی‌گمنام‌برگشت نامش‌را امانت‌ دادبہ‌حضرت‌مادر گمنامی‌تنهابرای‌شهرت‌پرستان‌دردآوراست فاطمه‌گمنام‌میخرد!💔 | | ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📖 ″برشی از خاطرات″ | مصطفی چمران | 🌹☘ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 باید عشقی آفرید ✏️ برای تربیت انسان برای ساختن بشر باید در او عشقی آفرید که از تمام غریزه‌ها نیرومندتر باشد. 📄 برشی از کتاب 📚 مسئولیت و سازندگی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✏️ مربى بايد در كودك سه خصوصيت را بارور كند و اين گونه او را واكسينه نمايد: ✅ شخصيت و استقلال ✅ حرّيّت و آزادمنشى ✅ تفكّر و تحليل 📖 تربیت کودک | صفحه ۴۶ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌄 دنیا... ✏️ دنیا رنج است اگر اسیرش باشی و سود است اگر امیرش شوی! 📄 برشی از کتاب 📚 روش نقد جلد اول ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✨🌈✨ 💥ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ...! ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ... ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ. ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست☔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✴️از جمله شرایط دعا، توبه است. اگر از کرده و ناکرده توبه کنیم، دعایمان مستجاب خواهد شد👌🏻. 🔷هر نقص و عیبی که هست از ناحیۀ خود ماست. 📚بهجت‌الدعاء، ص۴٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم ای عشق مرا دست نیاز است دراز طلب خویش به نزد که برم؟ گفت حسین.. ❤️ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️‍🔥🔥 توی جام نشستم و با هر دوتا دستم جلوی دهن و بینیمو گرفتم🤧 عمه که امروز کمی مهربون شده بود و ب
❤️‍🔥🔥 خدیجه رفت و با چندتا دونه خرما و یه لیوان شیر برگشت، برعکس تصورم و حال چند دقیقه پیشم تند تند خرما هارو خوردم و لیوان شیر رو هم پشت بندش🧆🥛 سرکشیدم! عمه هم دست به کمر بالای ایوون وایساده بود و اشاره زد بریم بالا، خواستیم بریم توی اتاق بغلی که شوهر عمه و بیوک اینا مشغول شام خوردن بودن که عمه گفت: نه…نه اینجا نه برگردین همون پستو!!😒 تعجب کردیم اما چیزی نگفتیمو به حرفش گوش دادیم سینی غذایی که برام آورده بود هنوز همونجا بود؛ به محض اینکه وارد پستو شدم باز بوی سبزی به بینیم خوردو یه دست گذاشتم روی بینیمو!! با دست دیگم دلمو گرفتمو برگشتم برم توی حیاط که با عمه‌م سینه به سینه شدم پشت چشمی نازک کردو گفت: خدیجه دست دلبر رو بگیرو ببرش توی اتاق منیژه یکم استراحت کنه!! ماهم مثل همیشه به حرفاش گوش دادیم دراز کشیدم و با هزارو یک غم خودم توی ذهنم داشتم میجنگیدم😣🥺 خدیجه هم متکایی روی پاهاش گذاشتو محمد رو روش تاب میداد تا خوابش ببره از سرو صداهای بیرون معلوم بود که عمه که ازش بعید بود و منیژه دارن به کمک هم سفره رو جمع میکنن! کمی که گذشت و محمد خوابش برد،. خدیجه گذاشتش زمین و ملحفه‌ای روش انداخت و اومد سمت منو نشست کنارم نفس عمیقی کشید و گفت: دو هفته‌ای میشد که مریض شده بود ،هر روز بهش سر میزدم،هرچی به عقلم میرسید رو براش میبردم اما…😔 اما قسمتش از زندگی همین بود دلبر.. چند باری خواستم بیام دنبالت اما این عباس در به در شده نمیذاشت خودت که بهتر میدونی؛ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°