#نامهعلوی ✨💚🍃
↯🌙
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
(عهدنامه مالک اشتر)
به نام خداوند بخشاينده مهربان.
به هر حال، روى پوشيدنت از مردم به دراز نكشد، زيرا روى پوشيدن واليان از رعيت خود، گونه اى نامهربانى است به آنها و سبب مى شود كه از امور ملك آگاهى اندكى داشته باشند.
اگر والى از مردم رخ بپوشد، چگونه تواند از شوربختيها و رنجهاى آنان آگاه شود. آن وقت، بسا بزرگا، كه در نظر مردم خرد آيد و بسا خردا، كه بزرگ جلوه كند و زيبا، زشت و زشت، زيبا نمايد و حق و باطل به هم بياميزند.
زيرا والى انسان است و نمى تواند به كارهاى مردم كه از نظر او پنهان مانده، آگاه گردد. و حق را هم نشانه هايى نيست كه به آنها انواع راست از دروغ شناخته شود.
و تو يكى از اين دو تن هستى: يا مردى هستى در اجراى حق گشاده دست و سخاوتمند، پس چرا بايد روى پنهان دارى و از اداى حق واجبى كه بر عهده توست دريغ فرمايى و در كار نيكى، كه بايد به انجام رسانى، درنگ روا دارى؟
يا مردى هستى كه هيچ خواهشى را و نيازى را برنمى آورى، در اين حال، مردم، ديگر از تو چيزى نخواهند و از يارى تو نوميد شوند، با اين كه نيازمنديهاى مردم براى تو رنجى پديد نياورد، زيرا آنچه از تو مى خواهند يا شكايت از ستمى است يا درخواست عدالت در معاملتى.
📚 نھج البلاغه،نامه۵٣بخش٢٢
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست🤍🌿
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 انسان، ادامه دارد...
✏️ این انسان باید ادامهای بیابد و جهتی نامحدود بگیرد تا آنجا که بهشت هم مقصد او نباشد که بهشت منزل اوست نه مقصد او.
📄 برشی از کتاب
📚 وقتی که از خودت میسوزی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عذرخواهی امام سجاد علیه السلام از خداوند
🎙حجت الاسلام والمسلمین رفیعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | خدا رحمت کند کسی را که امر اهلبیت (ع) را احیا کند!!
#دکتر_رفیعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 رفتم پیششون و مابین گریه هام بوسیدمشون و بهشون گفتم که نترسن و همهشون رو بردم توی کوچه گفتم
❤️🔥🔥
در عرض بیست و چهار ساعت هم خواهرم فرار کرده بود و هم کسیکه بجای پدرم بود و از بچگی باهاش بزرگ شده بودم رو از دست داده بودیم!!
واقعا مرد آروم و مهربونی بود و اگر گاهی هم بدخلقی میکرد یا چیزی رو برخلاف میلمون بهمون تحمیل میکرد عمه باعثش بود،!
خبر به عموم و ملکه هم رسیده بود و همراه دخترشون غنچه که حالا هشت ساله بود و دختر بسیار عاقلی بود از راه رسیدن،!!
اونموقع ها مراسم عزا سه روز طول میکشید و هر سهتا روزش رو من با وجود تموم باری که روی دلم بود شخصا بالا سر همهی کارها وایساده بودم!!😔
روز سوم مراسم که تموم شد و خونه خلوت شد فقط خودمون مونده بودیم
چشمهامون بخاطر گریه های پشت سرهم و مداوممون پف کرده بود و بزور باز میشد!
عمو همه رو جمع کرد و رو به عباس گفت خدیجه بی آبرویی بزرگی بار آورده و باعث سرافکندگی کل فامیل شده،
اما تو مردی و باید عاقل تر و با درایت تر از این حرف ها باشی!!
عباس که تموم این چند روز گرهی بین دو ابروهاش باز نشده بود و مرتب درحال جویدن گوشهی لب پایینیش بود😣
با صدایی که از خشم میلرزید گفت: کدوم حرفها آقا ارسلان؟!…
شما حرفی داری رک و پوست کنده بگو
توی حالی نیستم که نصیحت و اینجور چیزها بتونه آرومم کنه ، لطفا یکراست برید سر اصل مطلب!!!؟🤨😤
عمو زیر لب لا اله الا اللهی گفت و در جوابش گفت: پسرم میخوام بگم خدیجه چشش کور دندش نرم..!
ما که دیگه طردش کردیم و تا قیام قیامت حق نداره حتی به بچهها هم یه نگاه بندازه اما تو به حرف فرستادهی خان گوش کن!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | محبت اهلبیت (ع) یکی از راههای تقرب به خدا
#دکتر_رفیعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 در عرض بیست و چهار ساعت هم خواهرم فرار کرده بود و هم کسیکه بجای پدرم بود و از بچگی باهاش بزرگ
❤️🔥🔥
عمه خورشید که تا الان ساکت بود مشکوک نگاهی به عباس و بعدش به عمو انداخت و گفت: فرستاده؟ ..کدوم فرستاده داداش؟!🤔
_چی بگم والا خورشید، خان امروز خبر
فرستاده بود که عباس باید هرچه زودتر خدیجه رو طلاق بده و دست خط بنویسه!📝
تحویل بده که دیگه هیچ صنمی با خدیجه نداره و نبایدم کاریش داشته باشه..!
تا کفن باباش هنوز زرد نشده باید به عقد اونیکه باهاش فرار کرده باید دربیاد دیگه، عجله داره خدیجه خانووووم😤
خدیجه خانوم آخر جملهش رو با حرص و کنایه جوری کشید که تمسخر رو میشد از تن صداش متوجه شد…!!
حسن آقا با سر پایین غرید: دِ آخه منتظر چی هستی؟!…سعید پاشو قلم و کاغذ بیار
بعدشم رو به عباس نالید: بیا بنویس و انگشت بزن اون چیزی که میخوانو، هرچه زودتر اون لکهی ننگ رو از پیشونیت پاک کن…!
من که خودم تا عمر دارم نمیخوام چشمم به اون گیس بریدهی بی حیا و بی آبرو بیوفته😤
اشکش چکید و آهسته تر ادامه داد: آبرومون کم نبود که به تاراج گذاشتش…حسین رو هم دق داد🥺😢
عمه که با این حرف حسن آقا باز خاکستر زیر آتشش روشن شده بود داد زد: الهی خیر نبینی دختر…الهی به زمین گرمت بزنند که اینجوری با آبرو و جون ماها بازی کردی…!! حیف که رفتن و پشت اون خان زورگو قایم شدن وگرنه خودم میدونستم باهاش چیکار کنم😠😫
دستاشو آورد بالا و ادامه داد: باهمین دوتا دستام خفهش میکردم…گیساشو دور گلوش میپیچیدم و اونقد فشار میدادم تا جلوی چشام مثل سگ جون بده،!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📖 ″برشی از خاطرات″ | منصور ستاری
#شهید | #منصور_ستاری
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°