13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺نیت کن خوب باشی/دکتر الهی قمشه ای
🎥#دکتر_الهه_قمشه_ای
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🟩بيلش را پارو كرده
🔹️مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
🔻از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
آرامش بخش.mp3
2.52M
#پادکست
#قرار_هجدهم
#لحظات_یادآوری_زندگی❤️🔥
🔰 قشنگ زندگی کنیم...
🔰بیاین همه یک دل بگیم عجل لولیک الفرج 🙏😭
...............................................
💠 به گویندگی : علی شرفی
...............................................
❇️سلسله پادکستهای آرامش بخش رو هر شب ساعت ۲۱ از کانال ما دنبال کنید.😊❤️
۞ تلنگری برای زندگی ۞
اون شب سردرد شدید گرفتم، دو روز بعد که قرار بود برگردیم خونمون محمد اومد خونه ننه و با مامان و باب
رابطه خالم با مامانم زیاد خوب نبود،
من نمیدونستم چرا فقط در همین حد که بابام و شوهر خالم خیلی قبل باهم شریک بودن که به مشکل میخورن و دعواشون میشه!!
اینکه کی باعث میشه و چی میشه از جزئیاتش خبر نداشتم،
ولی خیلی زود داغشون تازه شد،
با وضعیتی که منو محمد راه انداختیم🤦♀
🙄نتونستم طاقت بیارم اومدم تو همون ماشین نامه رو بخونم ولی ترسیدم مامانم شک کنه یا داداشم ببینه و لوم بده، بزور تحمل کردم تا برسم خونه!
فوری رفتم تو اتاقمو نامه رو باز کردم،
بسم الله و یه آیه نوشته بود،
از همون روز که اولین بار منو دید و دلش لرزید برام نوشته بود اینکه همش بمن فکر میکرد تا اینکه فهمید چه اتفاقی برام افتاده!
قسم خورده بود حتی یه لحظه هم راجب من فکر بد نکرده بود، ازینکه این اتفاق افتاده بود، خودشم گقصر میدونست میگفت اگه ما بیشتر تلاش میکردیم و امنیت جامعه مون بیشتر میشد، دیگه کسی جرئت نمیکرد به ناموس ما دست درازی کنه!
نوشته بود خیلی دوستم داره و آرزوشه باهام ازدواج کنه، اما نه ازدواجی از جنس دلسوزی یا عذاب وجدان
از ته قلب منو دوس داره و دلش میخواد منم اینطوری باشم،
اگه فکر میکنم ما بدرد هم نمیخوریم یا دوستش ندارم بهش زنگ بزنمو بگم نه، اما اگه منم دوسش دارم بهش بگم که بیاد خواستگاریم و اینکه ازدواج ما سخت خواهد بود و پر از درد و رنج شاید!
و اینکه اگه من بخوام حاضر صبر کنه تا برم دانشگاه و بعد
آخرشم یه شعر عاشقونه نوشته بود!
هیچوقت هیچکس اینطور محترمانه بمن ابراز علاقه نکرده بود، واقعا دلم رفت براش😌
احساس کردم منم عاشقشم ولی مثل اون شاید بلد نبودم بگم..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربانان آخرین روز و شنبه
تیر ماه بر شما خوش
الهی سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی
سهم عمرتون عزت باشه...
پیشاپیش مرداد ماه مبارک
❖
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند
به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا
💚 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ 💚
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
💢الحَريصُ مَتعوبٌ في ما يَضُرُّهُ
🔹حريص در راه آن چه برايش زيان دارد ، رنج مى بيند .
📚توسعه اقتصادي بر پايه قرآن و حديث
و غرر الحكم
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🟩حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی
🔹️گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم.
گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند .
درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم .
با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت .
گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :
حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
«واعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جِمیعاً ولا تَفَرّقوا؛
وهمگی بـه ریسمان الهی دست زنید و پراکنده نشوید.» «سوره ي آل عمران، آیه ي 103»
یک دست صدا ندارد
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🍃داستانک
روزی فردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد . یک فردی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!❤️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ تصویری تلنگر
🖤
حتما ببینید و به خاطر تعظیم شعایر حسینی و رفع شبهات عزاداری
حتما ترویج دهید تا قدمی برای دستگاه امام حسین علیه السلام برداشته باشید.
🖤
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
رابطه خالم با مامانم زیاد خوب نبود، من نمیدونستم چرا فقط در همین حد که بابام و شوهر خالم خیلی قبل با
یه هفته من همش فکر میکردم، به اینکه ازدواج با مردی که میدونه چه بلایی به سرت اومده به صلاحمه یا نه!!..
میترسیدم نکنه بعدا بزنه تو سرم که آره تو اینجوری بودی و..
یه موقعیت مناسب پیدا کردمو وقتی کسی نبود زنگ زدم به گوشیش
وقتی صدای منو شنید خوشحال شد،
بهش گفتم:
نامه تو خوندم خیلی قشنگ بود☺️
پرسید: حالا جوابت چیه؟
گفتم: ببین آقا محمد من خیلی فکر کردم، من از لحاظ روحی روانی العان آنادگی ازدواج رو ندارم، میخوام درسمو بخونم
اگه موافق باشین بزارین یه مدت بگذره تا هم من درسامو بخونم هم حال روحیم بهتر بشه،
انقد خوب بشم که خانواده هامون که مخالفت کردن بتونیم تلاش کنیم و قانعشون کنیم!
بعدشم خاله العان میخواد بره خواستگاری، شما بگی اینو نمیخوام، یکی دیگه رو میخوام، حتما مخالفت میکنن به شدت!
اگه یه مدت بگذره و خاله ببینه شما حاضر نیستی ازدواج کنی اونم راضی میشه!
دلم نمیخواد موقع ازدواج و عروسیم همه قهر کنن و دلخور بشن!
محمد خوب به حرفام گوش کردو گفت کاملا درسته حرفات، من قانع شدم
اینجوری منم فرصت دارم تا بتونم وام بگیرم و یه خونه رهن کنم،
خرج عروسی رم باید جور کنم!!
نیم ساعت با هم حرف زدیم،
بعدش هردو شروع کردیم به تلاش و زحمت کشیدن،
من همش درس میخوندم و برای کنکور آماده میشدم اونم کار میکردو تلاش تا ترفیع گرفت و تونست وام بگیره
ماهی یکی دو بار باهم تلفنی حرف میزدیمو از حالمون میگفتیم،
خداروشکر کسی خبر نداشت، ولی خالم دیگه اون صمیمیت قبل رو باهام نداشت!
میترسید محمد با من ازدواج کنه چون از نظرش من خل و چل بودم چون یبار خودکشی کردم!!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══