در روایت آمده که بیشتر مردم که به جهنم میروند بخاطر زبانشان هست.
دوستان چه میکنید با عهدمون که ترک گناهان زبانیه؟؟
امیدوارم که یادتون نرفته و عمل میکنید.💐
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
محمد وقتایی که خجالت میکشید همش سرخ و سفید میشد و قیافش بامزه تر میشد،☺️ یه دستی به ته ریش جذابش کش
اون شب سردرد شدید گرفتم،
دو روز بعد که قرار بود برگردیم خونمون محمد اومد خونه ننه و با مامان و بابام حسابی خوش و بش کرد،
مامانم خجالت میکشید از بارداریشو چادر بسته بود به کمرش!
بابام از کارو بارش میپرسیدو اونم براش توضیح میداد، البته سربسته!!
ننه گفت چایی ریختمو بردم براش یه نگا بهم کردو تشکر کرد
بلند شدیم که بریم، بابام رفت ماشینو روشن کنه ومامانم با ننه تو حیاط پچ پچ میکردن،
منم ساک هارو جمع میکردم ببرم محمد تو راهرو ایستاده بود،
اومدم از کنارش رد بشم
سرمو انداختم پایین که باهاش چش تو چش نشم،
دست انداخت و یکی از ساک هارو گرفت گفت بده من میبرم سنگینه!!
گفتم نمیخواد خودم میبرم😒
یه نامه از تو جیبش درآورد و گفت میشه خواهش کنم اینو بخونی، بعدش هر تصمیمی بگیری من قبول میکنم،
سرشو انداخت پایین و آروم گفت من بخاطر شما تا ابد صبر میکنم،
نمیتونم به کسی غیر از شما به چشم همسر نگا کنم، شرمنده😓
دستشو آورد بالا و عرق پیشونیشو پاک کرد!
یجوری شدم نمیدونم چرا از خودم خجالت کشیدم، دو تا ساک و از دستم گرفت و رفت تو کوچه!
نامه رو تو جیب مانتوم قایم کردم،
حس عجیبی داشتم، انقد با احترام باهام برخورد میکرد که حس ارزشمندی بهم دست میداد،
خیلی بهم اعتماد بنفس میداد اونم منی که همچون بلایی سرم اومده بود و افسرده شدم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، محمد کنار ننه ایستاده بود و بردرقمون میکرد!
نمیتونستم چشم ازش بردارم،
واقعا محمد تو پسرای فامیل تک بود، خالم حق داشت تو انتخاب عروس سخت گیری کنه!!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
🏴کسی که به کارهای گوناگون پردازد، خوار شده، پیروز نمی گردد.
📚نهجالبلاغه حکمت ۴۰۳
✅ اسرارنهجالبلاغه را دنبال کنید👇
╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮ @asrareenahjolbalaghe
╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 شیرخوارگان ایران نذر حضرت علی اصغر شدند
🔹مادران در همایش شیرخوارگان حسینی(ع) فرزندشان را با قرائت نذرنامه، نذر قیام امام زمان(عج) کردند.
🔹در متن این نذرنامه آمده است: «یا صاحب الزمان (عج)، فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم که او را برای ظهور نزدیکت برگزینی و حفظ کنی، یا مسیح حسین، یا علی اصغر، ادرکنی»❤️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#حکایت
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند. 🐪
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
💥حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه‼️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸 🔸🔸
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
«لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ»،
چرا سخنی میگویید که بـه ان عمل نمیکنید.» «سوره ي صف، آیه ي 2»
بـه عمل کار برآید، بـه سخن دانی نیست.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
«لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ»،
چرا سخنی میگویید که بـه ان عمل نمیکنید.» «سوره ي صف، آیه ي 2»
بـه عمل کار برآید، بـه سخن دانی نیست.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺نیت کن خوب باشی/دکتر الهی قمشه ای
🎥#دکتر_الهه_قمشه_ای
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🟩بيلش را پارو كرده
🔹️مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
🔻از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
آرامش بخش.mp3
2.52M
#پادکست
#قرار_هجدهم
#لحظات_یادآوری_زندگی❤️🔥
🔰 قشنگ زندگی کنیم...
🔰بیاین همه یک دل بگیم عجل لولیک الفرج 🙏😭
...............................................
💠 به گویندگی : علی شرفی
...............................................
❇️سلسله پادکستهای آرامش بخش رو هر شب ساعت ۲۱ از کانال ما دنبال کنید.😊❤️
۞ تلنگری برای زندگی ۞
اون شب سردرد شدید گرفتم، دو روز بعد که قرار بود برگردیم خونمون محمد اومد خونه ننه و با مامان و باب
رابطه خالم با مامانم زیاد خوب نبود،
من نمیدونستم چرا فقط در همین حد که بابام و شوهر خالم خیلی قبل باهم شریک بودن که به مشکل میخورن و دعواشون میشه!!
اینکه کی باعث میشه و چی میشه از جزئیاتش خبر نداشتم،
ولی خیلی زود داغشون تازه شد،
با وضعیتی که منو محمد راه انداختیم🤦♀
🙄نتونستم طاقت بیارم اومدم تو همون ماشین نامه رو بخونم ولی ترسیدم مامانم شک کنه یا داداشم ببینه و لوم بده، بزور تحمل کردم تا برسم خونه!
فوری رفتم تو اتاقمو نامه رو باز کردم،
بسم الله و یه آیه نوشته بود،
از همون روز که اولین بار منو دید و دلش لرزید برام نوشته بود اینکه همش بمن فکر میکرد تا اینکه فهمید چه اتفاقی برام افتاده!
قسم خورده بود حتی یه لحظه هم راجب من فکر بد نکرده بود، ازینکه این اتفاق افتاده بود، خودشم گقصر میدونست میگفت اگه ما بیشتر تلاش میکردیم و امنیت جامعه مون بیشتر میشد، دیگه کسی جرئت نمیکرد به ناموس ما دست درازی کنه!
نوشته بود خیلی دوستم داره و آرزوشه باهام ازدواج کنه، اما نه ازدواجی از جنس دلسوزی یا عذاب وجدان
از ته قلب منو دوس داره و دلش میخواد منم اینطوری باشم،
اگه فکر میکنم ما بدرد هم نمیخوریم یا دوستش ندارم بهش زنگ بزنمو بگم نه، اما اگه منم دوسش دارم بهش بگم که بیاد خواستگاریم و اینکه ازدواج ما سخت خواهد بود و پر از درد و رنج شاید!
و اینکه اگه من بخوام حاضر صبر کنه تا برم دانشگاه و بعد
آخرشم یه شعر عاشقونه نوشته بود!
هیچوقت هیچکس اینطور محترمانه بمن ابراز علاقه نکرده بود، واقعا دلم رفت براش😌
احساس کردم منم عاشقشم ولی مثل اون شاید بلد نبودم بگم..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══