💥
#تلنگر
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»
مدیر هم با لبخند گفت: «بله،لطفا منتظر باشید.»
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمیدونستم...، شرمندهام.»
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمرهام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»
بیا اینقدر ساده به دیگران نمرههای پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلطمون نشکنیم.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سه سال ازون روزا گذشت، دانشگاه قبول شدم، رفتم تربیت معلم👩🏫 میخواستم معلم بشم چون درس دادن به بچه ها
پاشدن رفتن، البته اونا انگشتر هم آورده بودن، و اینکه من بله رو ندادم خیلی خورد تو ذوقشون!!
خلاصه بعد از رفتنشون بابام یکم غر زدو مامانم گفت ولش کن، گیر نده لج میکنه میگه نه!
بابامم ساکت شد،
مادر عزیز منم فرداش که خونه نبودم زنگ زده بود و به ننه گلی گفته بود من خواستگار پولدار دارمو میخوام ازدواج کنم!
وقتی برگشتم از دانشگاه مامان گفت زنگ بزن با ننه حرف بزن میخواد بهت تبریک بگه،
اخمام رفت تو هم 🤨
گفتم مامان مگه من بله دادم که شما همه جارو پر کردی!؟
اونم گفت خوب بالاخره که میدی!!
خیلی اعصابم بهم ریختن ولی چون دوباره باردار بود چیزی نگفتم،
رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم
یهو یه فکری به سرم زد به مامان گفتم :
حالا من بله دادم تو با این شکم و دست و پای ورم کرده چجوری میخوای لباس مجلسی بپوشی،
یه نگا به خودش کردو گفت راس میگی ها سارا اصلا هواسم نبود.
گفتم پس به بابا بگو بهشون بگه من هنوز قصد ازدواج ندارم تا تو زایمان کنی، بعدش دو باره بیان خواستگاری!
مامانم چیزی نگفت و رفت تو فکر🤔
اونشب با بابام حرف زدو کلی بحث کردن،
معلوم بود قهر کردن،
بابام رفت بیرونو مامانم بهم گفت حالا عیب نداره یه لباس نیدم خیاط بدوزه، گفتم مامان تو فامیلای بابارو نمیشناسی یه عمر پشت سرت حرف میزنن و مسخرت میکنن!
بنده خدا مونده بود، چیکار کنه!
گفتم مامان رگ خواب بابارو فقط تو میدونی، اوه واقعا منو بخوان صبر میکنن اگه نه چه بهتر☺️
خلاصه با بدبختی مادرمو راضی کردمو اونم همه چیزو بهم زد خداروشکر البته موقتا تا داداشم دنیا بیاد..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمترین آرزویم🌸
برایتان این است
هرگز با چشمهای
مـهربان تان 🌸
نامهربانی روزگار
رو نبینیـد 🌸
عصرتـون شـاد
دنیـاتـون قشنگ🌸
و پر از عطر
گـلهای بـا طـراوت 🌸
عصر یکشنبه تون دلپذیر🌸
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
💜امام مهدی (علیهالسلام) :
منم که زمین را از عدالت لبریز می کنم
چنان که از ستم آکنده است.
🌸
🌻🌷🌿
⚜بحارالانوار
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که ساعتش رو برای نمازشب کوک کرده بود: به وقت خدا
🖤
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
داشتم جدول حل می کردم، یک جا به مشکل خوردم:
"حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد!
مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
تازه عروس مجلس گفت: «عشق»،
گفتم: اینم نمیشه.
دامادمان گفت: «وام»،
گفتم: نه.
داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»،
گفتم: نشد.
مادربزرگم گفت: ننه بنویس «عُمْر»،
گفتم: نمیخوره.
هر کسی درمانِ دردِ خودش را می گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
پابرهنه میگوید «کفش»
نابینا می گوید «نور»
ناشنوا میگوید «صدا»
لال میگوید «حرف»
و...
اما هیچ کدام جواب کاملی نبود!
جواب «فَرَج» بود
و ما هنوز باورمان نشده:
تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
🌷لبیک یا مهدی🌷
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
﷽
پیامبر اکرم ص:
خداوند دلهای بندگانش را چنین سرشته است که هرکس به آنها نیکی کند به او مهر ورزند و هر که را به آنها بدی کند، دشمن بدارند.
📚تحف العقول، ص۸۸
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست
#سخنرانی
حکومت امام زمان و فرج او چیزی از جنس مدیریت جامعه است
میدونید کی بشریت لایق حکومت حکام در ارض خواهد شد؟
وقتی تشخیص میده حاکم لایق با حاکم نالایق فرقش چیه...
#استاد_پناهیان
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#تلنگر
اگر هیئت رفتیم و خود را هیئتی نامیدیم اما #خانواده از اخلاق و رفتار ما راضی نبود، میتوانیم بفهمیم که هیئت رفتن برایمان تبدیل به #عادت شده و از مکتب حسین آنچه را باید، نیاموختهایم!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨﷽✨
📚#حکایت
✍میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را میبیند میگوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
📚عزت برقرار!
((رشيد بن زبير مصري)) يكي از قضات عالي مقام و نويسنده لايقي بود و در علوم فقه و منطق و نحو و تاريخ ، اطلاعات كافي داشت . در قرن ششم هجري زندگي مي كرد. قدري كوتاه و رنگي تيره و لبهايي درشت و بيني پهني داشت . بسيار #بدگل و كريه المنظر بود. او در ايام جواني در قاهره با عبدالعزيز ادريسي و سليمان ديلمي در يك خانه زندگي مي كرد. روزي از خانه خارج شد و خيلي دير به منزل برگشت .
رفقا علت تاخير را پرسش نمودند. او از جواب ابا داشت . اصرار كردند ، سرانجام گفت : ((امروز از فلان محل عبور كردم ، با #زن ماهرو و خوش اندامي برخورد نمودم . او با گوشه چشم اشاره كرد. من هم به دنبال او راه افتادم ، كوچه ها را يكي پس از ديگري پيمودم تا به منزل رسيديم . در را گشود، داخل شد و به من نيز اشاره كرد تا وارد شوم .
وقتي نقاب از صورت چون ماه خود گرفت ، دست ها را به هم زد و كسي را نام برد. دختركي بسيار #زيبا از طبقه بالاي عمارت به صحن خانه آمد. #زن به #دختر بچه گفت : ((اگر بار ديگر در بستر خواب #ادرار كني ، تو را به اين #قاضي مي دهم تا تو را بخورد.))
سپس رو به من كرد و گفت : ((اميدوارم خداوند احسان خود را در بزرگواري قاضي از ما سلب نفرمايد. عزت برقرار!))
من با سرافكندگي و شرمساري از خانه بيرون آمدم و از شدت خجلت و تاثر راه خانه را گم كردم و در كوچه ها سرگردان مي گشتم . به اين جهت دير آمدم.
📚 منبع : كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 178.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══