و کمی بیش از حد مینوشی ، کمی بیش از حد تلاش میکنی .
میروی به خانه و یک تخت سرد و با خود فکر میکنی : بد نبود .
و زندگیات تبدیل به جادهای طولانی از 'بد نبود' میشود .
Ravi
کاش میشد ؛
آدمی ، گاهی ، فقط گاهی ..
به اندازه نیاز بمیرد ، بعد بلند شود !
خاک هایش را بتکاند
اگر دلش خواست برگردد به زندگی ،
دلَش نخواست بخوابد تا ابد ..
Ravi
آدمیست دیگر ؛
یک روز حوصله ی هیچ چیز را ندارد ،
دوست دارد خودش را بردارد و بریزد دور ..
Ravi
کار شاقی نکردهام !
فقط به زانو درنیامدهام ؛
فقط تاریکی را از تکلم بیهودگی ، بازداشتهام ..
دشوار نیست ؛ شما هم بگویید نور
بگویید امید ،
بگویید عشق ..
Ravi