🌿
🌺🌿
#تلنگر
#مثل_آیفون!
🍃وقتی تلفن روی آیفون باشد، حاضری هر چیزی را بگویی؟
☘عالَم روی آیفون است، هم صوتی و هم تصویری!
🌺یعنی خداوند هم صدای ما را میشنود و هم تصویر ما را میبیند.
🌴او به بندگان خود آگاه است، و بیناست.
پس کمی با احتیاط و با ملاحظه رفتار و زندگی کنیم.
📚مثل شاخه های گیلاس
#محمدرضارنجبر
#یک_جرعه_کتاب
🍃
🌼🍃 @Tanhamasir_North_Kh
#یک_جرعه_کتاب
"نخل سوخته"
♥️ به راستی او چه ڪسی است؟!
او ڪیست ڪه سردار #اسلام و #مقاومت ، "حاج قاسم سلیمانے" وصیت میڪند در ڪنار او خوابے ابدے داشته باشد ؟!!
او ڪیست ڪه روز شهادتش،
سیل اشڪ هاے بے امان و بغض آشڪارِ گلوے فرمانده اش، قاسم سلیمانی،
چشمها را به شگفتے وامیدارد ؟؟
او ڪیست ڪه پس از سے و اندے سال تدفین در #گلزار_شهدای_کرمان ، بوے گلابِ مزارش و ڪفنِ سالمش، همگان را به این ڪلام خداوند مؤمن و معتقد میڪند :
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"؟!
💎 ڪتاب «نخل سوخته» ڪوشیده است بخشے از زندگینامه و خاطرات این #عارف_شهید را به رشته تحریر درآورد..
همراه میشویم با شرح زندگےِ عزتمندانه و مجاهدانه شهید یوسف الهے به روایت ڪتاب "نخل سوخته"..
#رمان_نخل_سوخته 📖
#قسمت_اول 👇👇
🚩 @Tanhamasir_North_Kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب "نخل سوخته" ♥️ به راستی او چه ڪسی است؟! او ڪیست ڪه سردار #اسلام و #مقاومت ، "حاج
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
🔹از بهار ۱۳۴۰ اکنون ۱۷ سال گذشته بود. اکنون محمد حسین قصه ما نوجوانی بود لاغر اندام فرز چابک و البته شجاع👌
👈 سال ۱۳۵۷ امام رحمه الله علیه، یک هفته قبل از شروع سال تحصیلی دستور تعطیلی سراسری مدارس ودانشگاه ها را داده بودند.
حسین باید در حد بضاعتش در اجرای این فرمان میکوشید☺️
اصلا مگر میشود تا حسین و امثال حسین زنده باشند فرمان ولایت روی زمین بماند 😌
دبیرستان حسین باید تعطیل میشد. ✔️
🌃شب قبل از شروع مدارس، حسین با همفکری یکی از دوستانش به طرف دبیرستانش حرکت میکند، نام مدرسه را از شاهپور به دکتر شریعتی تغییر میدهد و چند جای مدرسه شعار نویسی میکند.
🔸صبح روز بعد خیلی زودتر از آنکه نیاز باشد خود را به مدرسه میرساند،
جو مدرسه کاملا به هم ریخته بود
سرتاسر خیابان منتهی به مدرسه پاسبان مستقر بود وعملا کسی منتظر شروع کلاس نبود.
حسین در پوست خودش نمیگنجید 😇
او از قبل تعدادی اعلامیه📜 آماده کرده بود که بین بچه ها پخش کرد، و در نهایت با متفرق شدن بچه ها مدرسه به حالت نیمه تعطیل در آمد✅
حسین به هدفش رسیده بود☺️
ادامه دارد...
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🚩 @Tanhamasir_North_kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوم 🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 🔹از بهار ۱۳۴۰ اکنون ۱۷ سال گذشته بود. اکنو
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سوم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
✍خط زندگی حسین..
🔶قصه ما تا آنجا
کشیده شد که او در عین جوانی به جانشینی فرمانده یکی از حساس ترین معاونت ها رسید،👌
◀️اطلاعات عملیات
بچه های اطلاعات عملیات در واقع چشم و گوش فر ماندهان بودند.✔️
🔺فرمانده هان جنگ از چشم بچه های اطلاعات عملیات دشمن را رصد میکردند..
☑️موفقیت هر عملیاتی پیش از هر چیز
مدیون
از جان گذشتگی و جسارت بچه های اطلاعات عملیات بود
و حسین جانشین چنین معاونتی بود😇
و حالا به سبب جایگاهش نیاز به حضور مستقیم او در شناسایی های شبانه نبود✅
🔺اما آن شب علی رغم مخالفت تمام نیروهایش تصمیم گرفت با ان ها به شناسایی برود
با این که طبق عادت همیشگی اش شب قبل از شناسایی محور را چک کرده بود
قصد آمدن داشت،
مخالفت فایده ای نداشت
حسین کار خودش را میکرد☺️
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته📚
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🚩 @Tanhamasir_North_kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سوم 🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ✍خط زندگی حسین.. 🔶قصه ما تا آنجا کشیده
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهارم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از
دوستانم به علاوه یک تخریب چی همراه حسین و یک بلد چی که منطقه راخوب میشناخت
سوار بر لنکروز به سمت خط مقدم حرکت کردیم،▪️
🔶بعداز یک ساعت به خط مقدم خودی رسیدیم.♨️
تا از آنجا ۳ ساعت پیاده روی داشتیم تا به منطقه مورد نظر برسیم،🚷
✅در طول مسیر به عادت دیرینه همگی وجعلنا زمزمه میکردیم ،🍃🍀
📛دیگر نزدیک عراقی ها بودیم محکم تجهیزاتمان را به خودمان چسبانده بودیم مبادا سر و صدایی از آنها بلند شود،😣
📛اولین کمین عراقی را رد کردیم،
بعد از آن به یک میدان مین بر خوردیم❌
حسین تخریب چی را جلو فرستاد ‼️
🔸بعد مدتی برگشت و گفت : هیچ میدان مینی در کار نیست فقط سیم خاردار است ♐️
❤️اما دل حسین آرام نشد خودش باید میرفت و میدید آخر پای جان نیروهایش در میان بود..❣
⏱هنوز چند دقیقه از رفتن حسین و تخریب چی نگذشته بود که صدای انفجار بلند شد،💥😣
همگی حسابی جا خوردیم،
توقع این یکی را نداشتیم،😥
♻️چهار طرفمان کمین عراقی بود.
⭕️با آنکه نه اجازه درگیری داشتیم و نه مهمات چندانی
همراهمان بود، ناخود آگاه اسلحه مان را از ضامن خارج و آماده در گیری شدیم فاصله مان با کمین عراقی ها کمتر از بیست متر بود .📛
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته 📚
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🚩 @Tanhamasir_North_kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهارم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پنجم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و تخریب چی رساندیم..
حسین به شدت سرفه میکرد.😣
♨️ترکش به زیر گلویش اصابت کرده بود😢
تخریب چی هم به شدت مجروح شده بود بی اختیار ومرتب با صدایی بلند ناله میکرد..😞
☄شدت انفجار تخریب چی را کنار سیم خاردار ها پرت کرده بود طوری که نیاز بود از سیم خار دار ها جدایش کنیم و این خود مصیبت را دو چندان میکرد..❌
🌧ظاهرا باران های متعددی که در آن منطقه میبارید قسمتی از میدان مین را شسته بود و یک تله انفجاری را کج کرده بود طوری که تخریب چی متوجه آن نشده بود💥
🔸به هر جان کندنی بود تخریب چی را جدا کردیم♒️
همگی وجعلنا میخوانیم 🤲
☑️معجزه قرآن را به چشم میدیدم..✨💫
🔺در حالت عادی ما باید اسیر میشدیم♨️
اما آنگار وجعلنا حسابی عراقی ها را کور و کر کرده بود💯
➰با هزار مصیبت کمین های عراقی را رد کردیم📛
➖هنوز باید دو ساعت پیاده روی میکردیم تا به خط خودی میرسیدیم...‼️
➿با مجروحیتی که بچه داشتند طی این مسافت طولانی آن هم با پای پیاده خود یک درد مضاعفی را به بچه ها تحمیل میکرد..⭕️
🔁در مسیر برگشت یادمان افتاد یک مشکل دیگر هم داریم..💢🔃
🔄ما بسیار زودتر از آنچه مقرر شده بود بر میگشتیم⁉️
⬅️اگر زودتر از زمان مقرر به سمت خط خودی میرفتیم🚷
🔺احتمالا با عراقی ها اشتباهمان میگرفتند سمتمان رگبار میبستند..☄💥
➖نزدیک خط خودی روی یک تخته سنگ پناه گرفتیم 🛑
🕜ساعت ۱.۳۰ بود
و موعد برگشت ما ۳ بود🕞
✍با توجه به مجروحیت شدید حسین و تخریب چی تحمل این زمان آن هم تقریبا بدون هیچ کمک پزشکی سخت بود✔️ 😣
هم برای آن ها که درد میکشیدند😰 💔
هم برای ما که شاهد درد کشیدن عزیزانمان بودیم😓❣
چند بار بچه ها سعی کردند جلو بروند
و آشنایی بدهند💞
اما حسین به شدت ممانعت میکرد
توان صحبت کردن نداشت آما با ایستادن و آشاره کردن مخالفت میکرد🚫
🕞نهایتا با اجبار حسین تا ساعت ۳ صبر کردیم و بعد به سمت خط خودی رفتیم.🌴🍃.
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پنجم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و ت
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_ششم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
✍از بالا دستور آمده بود که مسئولین بخش اطلاعات و عملیات روی شناسایی ها نظارت دقیق داشته باشند.💯♨️
‼️حالا حسین با اصرار از من میخواست در شناسایی ها شرکت کنم..♻️
🌀حرفش این بود
تو که حکم معاونت را داری باید در شناسایی ها باشی ✅
➿در آن منطقه یک
📈دکل فلزی بود به ارتفاع ۶۰ متر 📏
🏫 اندازه یک ساختمان ۲۰ طبقه 🏢
🔭بچه های اطلاعات عملیات از آن برای دید بانی استفاده میکردند 🎥
برای استفاده یک نردبان داشت آنهم بدون هیچ حفاظی..❌
حسین اصرار میکرد که آلا ولابد باید از این دکل بالا بری 😣
🔺هر چه اصرار میکردم که این کار بنیه جسمی قوی میخواهد کار من نیست وسط راه سرم گیج میرود کار دستم خودم میدهد..😢
🔶میگفت : اگر مشکل تو این چیز هاست من حلش میکنم..👌
گفتم: آخه چجوری؟ 🤔
مثل همیشه جواب درستی نداد و گفت : صبر کن میفهمی..💤
▪️نیمه های شب از خواب بیدارم کرد و گفت : بریم
پرسیدم : کجا ⁉️
گفت : دکل ‼️
الان؟ 😳حالا نمیشه نریم بابا من میترسم،😰
🔸گفت نه همین الان باید بریم ، نترس من پشت سرت می آیم
🔺اصرار فایده ای نداشت ظاهرا مجبور بودم 💢
📏به سمت دکل راه افتادیم ..🚶♂🚶♂
شب مهتابی بود، 🌌
زیبا و روشن..🌉
اما ترس بالا رفتن از دکل این زیبایی را برآیم تلخ کرده بود😰
📏به دکل رسیدیم اول من را بالا فرستاده بعد هم پشت سرم بالا آمد..
نیمه های راه به یک باره سرم گیج رفت 😣
دست پایم شل شد نه راه پس داشتم نه را پیش
دست به دامن حسین شدم 💢
گفت : چیزی نمانده برو ♨️
گفتم : حسین نمیتوانم پاها یم دارد میلرزد ➿
گفت صبر کن و چند پله ای را که با من فاصله داشت به سرعت طی کرد✔️
✋دست هایش را زیر پایم محکم کرد و گفت بنشین 🧎♂
گفتم حسین این طور که نمیشود ❌
گفت چاره ای نیست بنشین 🧎♂
♨️با کلی خجالت روی شانه هایش نشستم کمی استراحت کردم 😔
⚔بعد از مدتی به دکل رسیدیم 🔚
🔺من را مامور کرد که مدتی آنجا بمانم 🕕
خودش هم چند باری به بهانه های متفاوت به من سر زد 🚶♂
🍝یک بار غذا 🍜
یک بار پتو 🌫
🧩این همه زحمت را بر خودش هموار میکرد تا یک نیرو را برای برای انقلاب توانمند تر کند🧩
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🚩 @Tanhamasir_North_Kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_ششم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍از بالا دستور آمده بود که مسئولین بخش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفتم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام میگرفت🌌
چون طبیعتا بچه ها باید تا جای ممکن به عراقی ها نزدیک میشدند ...☪
⚛در روز معمولا بچه ها به کار های شخصی خودشان و کلاس هایی که در واحد برگذار میشد شرکت میکردند..💯
🔺آن روز هم بچه ها طبق معمول به کار های خودشان میپرداختند..
⏲تا اینکه نزدیک ۱۲ ظهر هوا کاملا طوفانی شد
چنان گرد وغباری منطقه را پوشانده بود که چشم ،چشم را نمیدید 👁🗨🌫
➿〰➿با وقوع این اتفاق حسین به سرعت تصمیم گرفت میان عراقی ها برود 😣
هرچه التماسش کردیم که حسین جا ،بابا بیخیال شو..
میگفت : الان هیچی دیده نمیشه 🚫
گفتم :بابا الان این طوریه چند ساعت دیگه هوا صافِ صاف میشه...🏞
به خرجش نمیرفت که نمیرفت..‼️
🔸به سرعت خودش را آماده کرد و به سمت عراقی ها رفت➿
➖➖چند متر که از میان گرد وغبار پیش رفت کاملا محو شد
چند دقیقه طوفان کاملا آرام شد💨
هوا صافِ صاف بود
💔دلشوره اراممم نمیگذاشت دوربین را برداشتم و رفتم لب خط
➖➖شروع کردم به دید زدن خط عراقی ها
کاملا آرام بود.
همه سر پست هایشان بودند ☑️
‼️که ناگهان حسین از یکی از سنگر های عراقی بیرون پرید و با سرعت به سمت خط خودی شروع به دویدن کرد⭕️
عراقی ها که تازه متوجه او شده بودند با هرچه دم دستشان بود به سمت او شلیک میکردند 😣
شمردم، فقط حدود ۷۵ خمپاره شصت کنارش زدند..😰
🔸با همه این اوصاف او سالم به خط خودی رسید😇🔚
✌️البته این قسم اعمال فقط مربوط به خودش بود،
❌به هیچ وجه روی جان نیرو هایش ریسک نمیکرد😊
👈از طرفی آدمی هم نبود که بیگدار به آب بزند
وقتی کاری را میکرد دلش از جای دیگر مطمئن بود❣
ادامه دارد....
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
🚩 @Tanhamasir_North_Kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هشتم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، مامور به شناسایی جزیره ای در نزدیکی شلمچه شده بود،،📱
♻️مسیررفت وآمد به جزیره در دید مستقیم عراقی هابود👁🗨
☀️به همین خاطر، روز نمی توانستیم به سمت جزیره حرکت کنیم➿➖➿
😣ناچار اشخاصی باید آن ها را به جزیره می رساندند💢
وغروب روز بعد برشان می گرداندند🌄
آن روز نوبت کاظمی ومهر جویی بود🌀
رساندیم و برگشتیم🔁
🌅غروب روز بعد که قرار بود دنبالشان برویم متاسفانه مه بسیار غلیظی منطقه را پوشانده بود
تشخیص جهت غیر ممکن بود 🌫
🚣♂به خاطر تکان های شدید قایق حتی امکان استفاده از قطب نما نبود🧭
از جهتی شدت سرما ما را نگران حال بچه ها میکرد 😔
✔️چون بچه ها امکانات کافی نداشتند 🔰
اصلا نیروی شناسایی نمیتواند چیز زیادی با خود ببرد 🧩
❄️لحظه به لحظه به شدت سرما افزوده میشد
ولی از شدت مه کاسته نمیشد 🌫
🔸حسین حال مثل مرغ سر کنده را داشت
آرام قرار نداشت 🐤
ناگهان راهی به ذهنش رسید 🤔
🧨چند تیر رسام تهیه کرد و گفت : شما راه بیفتید
من هر چند دقیقه به سمت جزیره شلیک میکنم
تا شما جهت را پیدا کنید 🔫
🚶♂حرکت کردیم اما بی فایده بود شدت مه قوی تر بود 🌬
مهدی، غیبی را صدا زد تا با هم شرایط را بررسی کنند 👬
نهایتا قرار شد خودشان را به تیرک های برق در جزیره برسانند و به کمک آنها راهشان را پیدا کنند ،
خود حسین ، همراه مهدی راه افتاد 📝
آما گذر زمان نشان میداد کار آن ها هم به کندی پیش میرود 📁📂📁
🔺نهایتا بعد از چند ساعت قایقشان در میان مه پیدا شد ✨
👬ظاهرا دو نفر بودند ولی وقتی نزدیک تر شدند
دیدیم کاظمی و مهر جویی از شدت سرما بی حال کف قایق افتاده اند🚣♂
میشد رضایت را از چهره حسین خواند😇
😣سخت ترین اتفاقات را به راحتی تحمل میکرد
اما تحمل دیدن کوچکترین ناراحتی نیروهایش را نداشت💝
ادامه دارد..
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasir_North_Kh
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، ما
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین دارد، دوان دوان به سمت خط خودی می آید،➖🚶♂
💤از بچه ها شنید بودم که برای غسل در رود خانه رفته...🌊
❄️هوا سرد بود و آب سرد تر💧
🤔پیش خودم گفتم
حسین قطعا مریض میشود،😰
😇درگیر افکار خودم بودم که حسین به من رسید
چهره اش مضطرب بود..😣
💢به سرعت سلام کرد و گفت
علیرضا عراقی ها میخواهند حمله کنند♨️
گفتم : چرا ؟ از کجا میگی؟⁉️
♦️گفت بعد از غسل دوری در منطقه زدم 👁🗨
دیدم که دارند معبر باز میکنند به احتمال قوی میخواهند جلو بیآیند..➖➿➖
🔸گفتم حالا چه کنیم ⁉️
♦️گفت : جلویشان می ایستیم..💪
🔸گفتم : با همین چند نفر ؟؟؟!!⁉️
💢آخر تازه عملیات والفحر ۳ انجام شده بود غیر از بچه های اطلاعات عملیات کس دیگری در خط نبود..📞📱
⬅️حدودا هفت نفر...
♦️گفت : آنها که تعداد ما را نمیدانند.❌
⏮⏭حسین بچه ها در خط چید،➖➖➖
➖➖طول خط ۸۰۰ متر بود و قسمتی که به هر نفر میرسید بالای ۱۰۰ متر میشد،😣
🧨سلاح هایمان هم فقط ار پی جی و کلاش بود،
حدودا دو ساعت با عراقی ها درگیر بودیم ☄📛
▪️هر کس با هرچه میتوانست شلیک میکرد☄
⚡️خود حسین بی توجه به شدت انفجار ها روی سنگر ایستاده بود و شلیک میکرد،
😊بالاخره نیروی های خودی رسیدند و پاتک دشمن را عقب زدند...↪️
✌️آن روز اگر رشادت حسین و نیروهایش نبود ،💪🤛قطعا مهران سقوط میکرد واین مساوی بود با شکست کل عملیات والفجر ۳،،😥👌
ادامه دارد..
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasir_North_Kh