#خاطره
✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای نالهاش ترس برم داشت !
گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بیخبرم....😔
پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش #حضرت_آقا بود.☝️
فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#مکتب_سلیمانی
#مرد_میدان
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#خاطره🌷
🍂هر سال فاطمیه ده شب #روضه داشت.
بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان..
سفارش میکرد شب اول و آخر روضه #حضرت_عباس (ع) باشد.
مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که #امام_حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...😔
تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود.
گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود..
بی تاب میشد و بلند بلند گریه😭 میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند..
میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..😭😔
#فاطمیه
#حاج_قاسم
═✼🍃🌹🍃✼═
#تنهامسیرخراسانجنوبی⇩
@Tanhamasir_south_kh