#روایت_کرمان
🏙همه جا آرام شده بود
هیاهوی چند ساعت قبل خوابیده بود ...
طریق القاسم اما هنوز پر بود از آدم ، قاعدتا باید همه گلزار را خالی میکردند و پناه میبردند به جای امن
اما هنوز طریق القاسم شلوغ بود ، هنوز مردم اصرار داشتند خودشان را برسانند به سردار و خودشان را خالی کنند .
همه داغ دار بودند و صاحب عزا انگار حاج قاسم بود .
تکیه دادم به یک درخت و مردم را نگاه میکردم .مردمی که عزیزانشان را یا گم کرده بودند یا از دست داده بودنشان .
جوانکی کنارم بود ، لباس پرستاری نداشت ، اما از دست و پر خونی اش ، مشخص بود
به مجروحان رسیدگی کرده است .
بهش گفتم : زمان حادثه اینجا بودی ؟
گفت : نه من امروز شیفتم نبود ، داشتم میومد گلزار که صدای انفجار رو شنیدم .
گفتم انفجار اول یا دوم را ؟
بغض آلود گفت دوم ...
و بعد شانه های چهارشانه اش شروع کرد به لرزیدن ...
انگار با خودش زمزمه میکرد گفت : وقتی رسیدم خیلی از دوستام رو از دست داده بودم ...
کاش امروز منم شیفت بودم ...
صبح ها رو به کوه های صاحب الزمان به نیت سلام بر قائم عجل الله از همین جنگل قائم سلام میدادیم.
سلام اون ها خریدار داشت و من موندم و حسرت چند دقیقه دیر رسیدن.
📝 برگرفته از روایت مسلم
نویسنده فاطمه اقاجانی ، زهرا شطی
_____________________
📌کانال #تنهامسیرکرمان، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman