تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 13 آن شب لعنتی به هر سختی ای که بود تمام شد ولی ما هنوز دوتا گمشده داشتی
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 14
حالا همه پیدا شدهاند به جز خانم مریم قوچانی (مادر فاطمه). همسر و دختر و پسرهایش از مشهد آمده بودند. بااصرارهای ما پیرمرد که خیلی هم آدم اهل دل و باصفایی ست ماند خانه کنار زینب و امیرعباس. دختر و پسرهایش هم بیمارستان های کرمان را زیر و رو کردند به دنبال مادرشان.
آخرسر بهشان گفته بودند دو نفر مجهول الهویه داریم، آن هم در سردخانه ی بیمارستان...
پسرها داوطلب شده بودند برای شناسایی، اما مسئولین سردخانه اجازه نداده بودند و اعلام کردند شناسایی فقط با آزمایش دی اِن اِی. آنجا بود که فرزندان خانم قوچانی متوجه شده بودند مجهول الهویه های سردخانه شاید صورت یا بدنی نزدیک اربٱ اربا داشته باشند.
نمیدانم آن لحظات چه بر قلب و روحشان گذشته اما یکی از پسرها داوطلب میشود که همان پیکر غیر قابل شناسایی را ببیند، شاید همین پیکر نشانی از مادرشان داشته باشد... 😭
بعد به ما خبر دادند که یکی از همان بی نام و نشان های خفته در کاورِ سیاهِ سردخانه، مادرشان است. که پسرش از روی آستین های مانتو او را شناخته بود. غم های این حادثه انگار تمامی نداشت.
پیکر خانم قوچانی را آماده کردند برای انتقال به مشهد و دفن در جوار امام رضای مهربان.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 14 حالا همه پیدا شدهاند به جز خانم مریم قوچانی (مادر فاطمه). همسر و دخت
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 15
مراحل انتقال پیکر خانم قوچانی داشت انجام میگرفت و در کنارش فکری هم باید برای فاطمه میشد. فاطمه ای که ضریب هوشی اش ۸ بود اما بعد از عمل شد ۳! فاطمه ای که انگار حیاطش را دستگاه ها پیش میبردند تا خودش. فاطمه ای با جسم خسته و مجروح.
رفتم آی سی یو دیدنش. البته که چیزی دیده نمیشد و باندهای سفید سر تا پایش را پوشانده بودند. بغضم را قورت دادم و محکم جلوی اشک هایم ایستادم. سر گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «فاطمه خانم تورو خدا پاشو، برات از اون قوّتوهای خوشمزه ی کرمونی درست میکنم. از همونا که دوست داشتی. اصلا پاشو میخوام لهجه مونو بهت یادم بدم مگه دوستش نداشتی؟»
مقاومتم تمام شد و با صورت خیس از اشک از آی سی یو بیرون آمدم. پچ پچ پرستارها را میشنیدم که امیدی به زنده ماندن فاطمه نداشتند. ضریب هوشی هم واقعا دلگرم کننده نبود.
حالا جسم فاطمه روی تخت بیمارستان بود و زودتر باید درباره اش تصمیم گیری میشد. اما کی جرات داشت به آن مرد عاشق (آقای ممتحن) بگوید بیا به این حیات دستگاهی معشوقه ات پایان بده!!!سخت بود اما باید کم کم موضوع را پیش میکشیدیم.
تشییع خانم قوچانی نزدیک بود، زهرا کوچولو باید عمل میشد، و ماهم باید با آقای ممتحن صحبت میکردیم. خدا باید صبر همه مان را چند برابر کند.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 15 مراحل انتقال پیکر خانم قوچانی داشت انجام میگرفت و در کنارش فکری هم ب
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 16
به هر سختی و جان کندنی که بود مسأله را با آقای ممتحن مطرح کردیم. خیلی سفت و سخت مخالفت کرد، حق هم داشت. چه کسی میتواند راحت پایان زندگی عزیزترینش را بپذیرد؟ چه کسی میتواند همان لحظه ی اول پیشنهاد قطع دستگاه ها را قبول کند؟
با یک لحن خاصی که شاید ته مایه ی التماس داشت، گفت: «همین که نَفَسش بالای سر من و بچه ها باشه بسه». غرور مردانه اش نمیگذاشت اشک هایش را ببینیم اما میفهمیدم که توی دلش غوغاست. میفهمیدم از درون شکسته. میخواستم بگویم این نفسی که میگویید هم مال خودِ فاطمه نیست، مال دستگاه هاست. ولی چیزی نگفتم، درواقع چیزی نداشتم که بگویم.
یک چفیه ی عربی برداشت و همراه همسر و برادر من رفتند گلزار. شاید میخواست با حاج قاسم مشورت کند یا شاید به یک خلوت با شهدا نیاز داشت.لحظه های سخت و وحشتناکی بود. تصمیم هم تصمیم بزرگی بود.
برادر آقای ممتحن زینب و امیرعباس را با خودشان بردند مشهد. زهرا کوچولو هم بیمارستان بود و بهانه میگرفت.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 17 بالاخره تصمیم گرفت، یک تصمیم سخت. قطع دستگاه ها از پیکر فاطمه و قبول
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 18
در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود 💔
و این روایت دیگر ادامه ندارد.....😔
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
اولین شهیده
🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقتپیش باید میرفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمیشد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت میخواد.»
خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که میزدی خوب دقت میکرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟»
گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.»
🍂بهش گفتم:« حاجقاسم وقتی دستش رو میگیره به ضریح و اینطور اشک میریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس میکنه برای شهادت.»
🍃لیلامونم انگار دنبال راه میگشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم میتونستم شهید بشم.»
آخرشم رسید. راهش رو پیداکرد. شد اولین شهید زنِ روستامون. خوش به سعادتش!
🥀شهیده لیلا غلامعلیزاده، رفسنجان
📝نویسنده: زینب کردستانی
🖋راوی: زهرا صفری
_
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان اولین شهیده 🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقتپیش باید میرفتیم ماموریت اما ماد
#روایت_کرمان
«خونه سِر کوچه»
🌟میگوید زینب ننو صدایم میکرد. شما هم اگر دوست دارید ننو صدایم کنید. میگوید زینب یکدفعه عوض شد. یکدفعه جنس حرفهایش زلال شد، مثل آب چشمه. ننو میرود توی فکر. شاید دارد دنبال یک علتی توی گذشته میگردد.
🍂 میرود توی خاطراتش. از سختی گذشته حرف میزند. از پدربزرگ خودش میگوید. آن روزها که هیچ امکاناتی نبود. آب لوله کشی نبود. میگوید مردم اسم خانهمان را گذاشته بودند "خونه سِرکوچه". چون پدربزرگش یک مشک بزرگ داشته که از قنات بالای ده برای همه آب میآورد. هرتشنهای از کنار خانهمان رد میشد با مشک پدربزرگ سیراب میشد.
به گمانم یک سرنخی در گذشته پیدا کرده که میخندد و میگوید: «اَ وقتی زینب شهید شده، انگاری دوباره او مشک آقاجونم به راه شده، اسم خونه سِر کوچه دوباره سِر زبونا افتاده»
📝راوی: زهرا یعقوبی
🥀شهیده زینب یعقوبی
روستای کهنوج معزآباد
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان «خونه سِر کوچه» 🌟میگوید زینب ننو صدایم میکرد. شما هم اگر دوست دارید ننو صدایم کنید.
#روایت_کرمان
«برا دوست و غریب»
👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود
بغض کرد و کنارم نشست و گفت: از شلمچه رسیده بود این ساک تو دستش بود هن و هن کنان اومد تو خونه.
گفتم، محمدعلی اینها چی ان؟
گفت، خاک از شلمچه آوردم خاک شهدایی هر کی از هم ولایتی ها و غریبه ها به رحمت خدا رفتن از این خاک بدید بریزن گوشه کفن شون تا شب اول قبر نور بشه براشون.
گفتم این همه من گوشه خونه نگه دارم تا یه روزی؟
گفت، ننو اینا تبرکن گوشه خونه هم باشن خوبه.
🍂"ننو محمدعلی گفت، اولین نفر خودش بود که خاکها برا شب اول قبرش نور شدن"
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهید محمدعلی مرادی
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان «برا دوست و غریب» 👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود بغض کرد و کنارم
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 1
سال دوازدهم بودم و رشته ی ریاضی. از اینهایی که کلی همه رویشان حساب باز میکنند که باید بروی رشته ی فلان و دانشگاه بَهمان! من هم تمام تلاشم را میکردم که اطرافیان ناامید نشوند.
همه چیز طبق روال پیش میرفت، تا اینکه یک مزاحم کل معادله ی زندگی ام را بهم ریخت. البته نه فقط زندگی من، زندگی همه ی جهان!
اسفندماه بود، اوایل خانه تکانی مادرها، که خبرهای رسمی ورود جناب کرونا به ایران را تایید کردند. و این یعنی بیچارگی من و امثال من. چون بلافاصله مدارس تعطیل شدند و بساط آموزش های غیرحضوری جان گرفت. همان موقع فاتحه ی درس و مدرسه و کنکور را خواندیم. سرکلاس حرف های معلم را به بدبختی میفهمیدیم حالا توی کلاس های مجازی که...
یک رفیق صمیمی داشتم که از ۲۴ساعتِ شبانه روز ، ما ۲۶ساعت باهم بیرون بودیم 😁. حالا مدام اخبار اعلام میکرد تا کار ضروری پیش نیامده بیرون نروید. ماسک بزنید. ضدعفونی کنید. فاصله ها را رعایت بفرمایید. دستکش بپوشید. هر روز هم تعداد مبتلایان و متوفی ها را شونصد بار اعلام میکردند و عجیب ته دل آدم خالی میشد.
ولی من آدم خانه نشینی نبودم. که اگر میماندم قطع به یقین یا من افسردگی را میگرفتم یا افسردگی من را. باید فکری میکردم. خدایا لطفاً راه نجاتی بفرست.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
بسم الله الرحمن الرحیم #روایت_کرمان بچه های بزرگ 1 سال دوازدهم بودم و رشته ی ریاضی. از اینهایی
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۲
روزهای سختی بود. نه فقط برای من، برای همه. حس میکردم یک وحشت عجیب کل کشور را پر کرده. آدم های ماسک زده ای که از هم فاصله میگرفتند. کوچه هایی که از بازی بچه ها خالی شده بود. بیمارستان هایی که هر لحظه بر تعداد کرونایی هایشان افزوده میشد. و بوی الکل ضدعفونی ای که انگار فضای شهر را پر کرده بود.
من و رفیق شفیق هم محترمانه خانه نشین شده بودیم. و چه مصیبتی از این بزرگ تر؟! . کلاس های مجازی هم سوهان روح و روانمان بود😐.
در همین گیر و دار یکی از بچه های پایه ای که رفقاتش می ارزد به دنیا، پیام داد {گوشه ای از شهر کارگاه ماسک دوزی راه انداختیم. ماسک میدوزیم که همشهری هایمان کمبود نداشته باشند. اگر وقت داشتی بیا}.
وسط آن برزخ لعنتی بال درآوردم، بااااااااااااااال. سریع مخ مامان و بابا را زدم و بیچاره ها هم زود کوتاه آمدند. البته با تدابیر شدید ضدکرونایی. که مبادا یکی یک دانه شان مویی از سرش کم شود.
با رفیق گرمابه و گلستان مجهز شدیم به سلاح ماسک و ضدعفونی و راه افتادیم سمت کارگاه. و این خودش شروع یک اتفاق بزرگ و جدید در زندگی من بود.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ ۲ روزهای سختی بود. نه فقط برای من، برای همه. حس میکردم یک وحشت عجیب کل
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۳
فضای کارگاه ماسک دوزی برایم جالب بود. آدم های آنجا انگار نه خسته میشدند نه ترسی از کرونا داشتند. از اول صبح کار شروع میشد و تا نماز مغرب ادامه داشت. از همه تیپ و سِنی هم میتوانستی توی کارگاه پیدا کنی.
همان وقتی که خیلی ها جلوی تلویزیون زانو زده بودند و با اخبار کرونا فشارشان از ترس بالا و پایین میشد، یک اکیپ فعال و باحال رها از هرچه فکر و خبر منفی مشغول دوختن ماسک بودند.
از کارگاه و آدم هایش خوشم آمده بود. صبح به صبح همراه رفیق جان خودمان را میرساندیم آنجا و پای میز پِرِس بسم الله را میگفتیم. ما مسئول بسته بندی و پرس کردن بسته های ده تایی بودیم.
روزهای خوبی بود و ذره ذره داشتم با آدم های نابی آشنا میشدم. با یک گروه جذاب و سرزنده. از آنهایی که سر و ته شان را اگر میگرفتی از خانه ی مادرهای شهدا سر درمیآوردند. برای مادرها تولد میگرفتند. دورشان جمع میشدند که تنها نباشند. خانه هایشان را جارو میزدند. هدیه میبردند. روزی مولودی خوانی و روزی روضه راه میانداختند. یکی از پاتوق های اصلی و همیشگی آنها خانه ی مادر شهید عبداللهی بود، یک پیرزن دوست داشتنی با خانه ای پر از عکس شهدا.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ ۳ فضای کارگاه ماسک دوزی برایم جالب بود. آدم های آنجا انگار نه خسته میش
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 4
به چشم بر هم زدنی ۴سال از آن روزهای کرونایی گذشت و حالا من عضو ثابت همان گروهی بودم که پاتوق اصلی شان گلزار بود و خانه ی مادران شهدا. یک جمع صمیمی و البته پای کار.
با بهانه و بی بهانه دورهم جمع میشدیم. کافه، تولد، مهمانی، گلزار و...
همه جا باهم میرفتیم حتی ایام سالگرد حاج قاسم، با همین رفقای بامرام میرفتیم هرکاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. مخصوصا کمک دست بچه های موکب شهدای فاطمیون.
اما امسال متاسفانه به خاطر کلاس های دانشگاه خیلی نمیتوانستم برای کمک بروم. بیشتر درگیر کارهای شخصی بودم. امتحان های وقت و بی وقته استادها من را میخکوب کتاب کرده بود.
تااینکه یک روز ظهر انفجاری حوالی گلزار را لرزاند. و به ثانیه نرسیده گرد غم پاشیدند روی شهر، نه نه، روی کل کشور...
چقدر حال همه ی ما بد بود آن روز. چقدر ثانیه ها کند میگذشت. چقدر آمار شهدا هر لحظه بیشتر میشد. چقدر دلم بیتاب بود. چقدر چقدر چقدر 😭
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 4 به چشم بر هم زدنی ۴سال از آن روزهای کرونایی گذشت و حالا من عضو ثابت هم
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۵
روز بعد از حادثه دنبال بهانه بودم که خانه نمانم. دلم بیطاقت شده بود. اخبار و فضای مجازی هم اعصابم را بیشتر بهم میریخت.
بروم گلزار؟ بروم پیاده روی؟ بروم پیش بچه ها؟ بروم دانشگاه؟ خدایا کجا بروم که این حال خرابم کمی خوب شود!
دلم میخواست خودم را از خودم بکشم بیرون و برای این همه آشفتگی فکری بکنم. اصلا چرا دیروز من جزو شهدا نبودم؟! چرا امسال اینقدر کم گلزار رفتم؟! چرا استادهای ما همیشه ی خدا در حال امتحان گرفتن هستند؟! بهانه میگرفتم.
توی همین حال و هوا بودم که یکی از بچه ها پیام داد: (کی میری غسالخونه؟).
از تعجب شاخ هایم داشت در میآمد، پرسیدم: (غسالخونه؟؟؟!!!).
نوشت: (بله، برای غسل و کفن شهدا، نیرو میخوان. بچه ها بهت نگفتن؟).
نمیدانستم چی باید بنویسم برایش، پاک گیج شده بودم. غسل و کفن شهدا؟! ما؟!
نوشتم: (ببین من نمیفهمم قصه چیه. کسیم چیزی بهم نگفته ولی پاشو بریم گلزار اونجا درباره ش تصمیم بگیریم).
سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. دل نگرانی، ترس، هیجان و... باهم روی قلبم آوار شده بودند. حتی گفتن کلمه ی غسالخانه هم یک ترسی دارد، چه برسد به رفتنش!
خدایا یعنی بچه ها میخواهند بروند برای غسل و کفن؟ من هم بروم؟ نروم؟ سوالات، رگباری به مغزم فشار میآوردند. تا گلزار برسم باید به یک نتیجه هم میرسیدم. با خودم گفتم نهایتش هر شهید ۴تا ترکش خورده و کمی خون از بدنش رفته، این هم که ترس ندارد پس اگر به من تعارف کردند حتما میروم.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ ۵ روز بعد از حادثه دنبال بهانه بودم که خانه نمانم. دلم بیطاقت شده بود
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۶
گلزار دورهم جمع شدیم و منتظر ماندیم تا اکرم (سردسته ی همان اکیپ خفن و پایه) خبرمان کند. مدتی گذشت و ما سرگرم کمک دادن در موکب ها شدیم. تا اینکه اکرم زنگ زد و گفت خودتان را برسانید مجموعه ی امام خمینی.
چندتایی از بچه ها که دیدند راستی راستی قضیه دارد جدی میشود، جا زدند و از ما جدا شدند. طفلکی ها دل آمدن نداشتند. ولی من تصمیم گرفته بودم بروم. نمیفهمیدم دلش را دارم یا نه، اما عزمم جزم بود. سریع با ماشین یکی از بچه ها خودمان را رساندیم همان جا که اکرم گفته بود. کمی معطل شدیم تا گفتند برویم هلال احمر.
وقتی رسیدیم هلال، مردها مشغول شستن پیکر مردهای شهید بودند. و جایی نبود تا ما زن ها دست به کار شویم برای شستن پیکر زن های شهید. مدتی گذشت تا مسئولین به نتیجه رسیدند پیکر خانم ها را منتقل کنند به بهشت زهرا (سلام الله علیها) و غسل و کفن آنجا انجام شود.
دونفر داوطلب نیاز بود که وارد سردخانه شوند و پیکر خانم ها را شناسایی کنند برای انتقال. همه به هم نگاه میکردیم، شاید تازه متوجه شده بودیم چه تصمیم بزرگی گرفته ایم و کجا نشسته ایم! باید بین حدود صدتا پیکر قدم میزدیم و شهدای خانم و آقا را جدا میکردیم. سخت بود و البته نفس گیر...
اکرم و فاطمه السادات داوطلب این کار شدند و این شناسایی استارت کار ما را زد.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ ۶ گلزار دورهم جمع شدیم و منتظر ماندیم تا اکرم (سردسته ی همان اکیپ خفن و
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 7
سریع سوار ماشین یکی از رفقا شدیم و راه افتادیم سمت بهشت زهرا (سلام الله علیها). بقیه ی ماشین ها هم که خانم های داوطلب سوارشان بودند راه افتادند.
حاله خودم را دقیق و درست متوجه نمیشدم ولی میدانستم که تصمیم گرفته ام تا آخر بمانم.وقتی رسیدیم شاید کمی ترس سر به سرم میگذاشت اما من محلش نمیگذاشتم. نمیخواستم بگویند که دهه هشتادی ها قافیه را باخته اند.
باید جایی پیدا میکردیم که چادر و کیفمان را بگذاریم. ده دقیقه ای دور خودمان چرخیدیم تا عاقبت به بدبختی جایی پیدا شد و وسایل را گذاشتیم.
قرار بود گان لیزری و ضد آب به ما برسانند که خب نرساندند! و ما با همان گان پارچه ای شروع کردیم. قرار بود چکمه یا دمپایی باشد که خب نبود! و ما با کفش های خودمان رفتیم. قرار بود قیچی دم دستمان باشد که هرچه گشتیم ندیدیم. امکانات نبود و ما هم آن شب گلایه ای نداشتیم، یعنی حالمان اینقدر خراب و آشفته بود که توان گلایه نداشتیم. بقول فرمایشِ جناب شاعر: گر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست...
بسم الله گفتیم و تیم بندی شدیم. هر تیم در یک اتاق غسالخانه مستقر شد. مسئول اتاق ما گفت که اولین پیکر را بیاورند. آوردند. روی سنگ گذاشتند. کار رسماً شروع شد. حالا باید زیپ کاور را میکشیدیم و با اولین شهیده رو به رو میشدیم.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
__________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 7 سریع سوار ماشین یکی از رفقا شدیم و راه افتادیم سمت بهشت زهرا (سلام ال
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 8
زیپ اولین کاور را باز کردیم. دلم ریخت و قلبم تکان خورد. منِ ایستاده در آغاز مسیر ۲۰سالگی اینجا چه کار میکردم؟! نفس هایم به شماره افتاده بود و چشم هایم میخواست در و دیوار را ببیند، اما پیکر نه!
از اتاق کناری صدای جیغی بلند شد و بعد دیدم که یکی از بچه ها غش کرده و کشان کشان بیرونش آوردند. تصمیم گرفتم محکم باشم. تصمیم گرفتم هر صحنه ای که دیدم جا نزنم. دهه هشتادی ها باید امشب خودشان را به خودشان و بقیه ثابت میکردند.
نگاهم را جسته و گریخته به پیکر انداختم. از ناحیه ی سر آسیب دیده بود و مغز بیرون بود. وای، مغز این خانمه حدودا ۴۰ساله را داشتم با چشم های خودم میدیدم. جلوتر رفتم، انگشت هایش به شدت آسیب دیده بود درحدی که نمیشد لباس ها را از تنش خارج کنیم. انگار انگشت به مویی بند باشد.
صورت کبود شده بود و پهلو هم زخم عمیقی داشت. خدایا تصور من از پیکرها این نبود!!! یکی از بچه ها دستی به پاهای شهیده کشید و گفت: (جفت پاهاشم شکستن). و دیگری که داشت سعی میکرد لباس های شهیده را با قیچی ای که تازه پیدا کرده بود بچیند، گفت: (کل بدن پر از ترکشای ریز ریزه).
نمیفهمیدم بیدارم یا نه، فقط میفهمیدم قلبم درد گرفته. روحم سنگین شده. بغض و اشک را تندتند کنار میزدم که یک وقت زمین گیرم نکنند. بسم الله گفتیم و کار غسل اولین پیکر مطهر را شروع کردیم.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 9
کار غسل و کفنِ پیکر اول به هر سختی ای که بود تمام شد. هنوز هرچند لحظه یکبار تصویر مغز بیرون آمده ی شهیده در ذهنم جان میگرفت و حالم را دگرگون میکرد.
کاش سهم ما فقط غسل همان یک نفر بود. تا آخر عمرم میتوانستم با چیزهایی که از همان پیکر دیدم، برای خودم روضه بخوانم و گریه کنم. به سختی چند نفس عمیق کشیدم تا شاید بهتر شوم. که ای کاش نمیکشیدم. انگار همه ی بوی خون و گوشت سوخته ای که در فضای غسالخانه پیچیده بود، وارد ریه هایم شد.
بدو بدوها زیاد بود و هرکسی کاری انجام میداد. شهدا آماده برای غسل و کفن، و ما فقط تا اذان صبح وقت داشتیم. یک لحظه انگار غرق شدم در تاریخ، حس میکردم روزهای اول جنگ است و ما همان خواهرهایی هستیم که در بهشت زهرای خرمشهر پیکر شهیده ها را غسل میدادند. شیرینی خاصی وسط آن همه تلخی روحم را پر کرد.
پیکر دوم را آوردند. خدایا به امید خودت. وقتی زیپ کاور باز شد چشم هایم یک دختر نوجوان دید که شاید ۴ یا ۵ سال از خودم کوچکتر بود. دلم میخواست گریه کنم برایش، اینقدر که ناز و آرام خوابیده بود. دست و پاهایش آسیب جدی دیده بود و همین کار ما را سخت میکرد. با احتیاط بیشتری باید لباس ها را از تنش در میآوردیم که اعضای زخم خورده اش از هم نپاشد...
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 10
کار غسل و کفن شهیده ی دوم و سوم را هرچند سخت، ولی با دقت انجام دادیم. باید حواسمان میبود با هر آبی که روی بدن مطهرشان میریزیم اعضای حساس و آسیب دیده جدا نشوند. و اگر جدا میشدند، میآوردیم و جداگانه غسل میدادیم و در کفن میگذاشتیم.
دوست داشتم گوشه ای بنشینم و با خودم خلوت کنم. حس میکردم بغض الان است که خفه ام کند. چقد دلم روضه میخواست، از همان روضه های بازه وسط قتلگاه. همان روضه ها که الان داشتم بعضی جاهایش را با چشم خودم میدیدم.
وسط روضه خوانی دله من، پیکر چهارم را آوردند. روی سنگ گذاشتند. یکی از بچه ها زیپ کاور را باز کرد. وای... نه... خدایا بس کن... خدایا نصفه ی سمت راست صورت این زن کجا جامانده؟! خدایا... شاید چند ثانیه ای پاهایم سست شد ولی یادم آمد اینجا، جای افتادن نیست. خودم را با هر سختی ای که بود جلو کشیدم. نصف صورتش نبود و من ناخودآگاه دست روی صورتم میکشیدم.
بازو شکسته بود. پا هم شکسته بود و صاف نمیشد. خدایا داری چی نشانمان میدهی در این دل شب؟! خدایا این بنده هایت چطوری برایت دلبری کرده اند که اینجوری خریدارشان شدی؟! خدایا...
سریع دست به کار شدیم. سر شهیده را پنبه پیچیدیم و در پلاستیک بستیم که خونریزی ادامه نداشته باشد.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_______________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 10 کار غسل و کفن شهیده ی دوم و سوم را هرچند سخت، ولی با دقت انجام دادیم
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 11
چندتا سوال افتاده توی سرم و هرچند دقیقه یک بار ناخودآگاه تکرارشان میکنم. از خودم میپرسم چرا امشب تمام نمیشود؟ چرا امشب هر دقیقه اش یک ساعت طول میکشد؟ من چطور تا حالا سرپا مانده ام؟
برای هیچ کدامشان هم جوابی ندارم. اصلا امشب ذهنم یاری نمیدهد که جوابی برای سوالاتم دست و پا کنم. هر از چندگاهی از اتاق های کناری صدای جیغ و گریه ای میآید که نشان میدهد غساله ها با یک روضه ی باز رو به رو شده اند. نه حال من خوب است نه حال بقیه. فقط با نظر لطف خود شهداست که روی پا مانده ایم و کار دارد پیش میرود، وگرنه هر لحظه صدبار باید میمردیم از این غم 😭 .
پیکر بعدی را میآورند. نمیدانم قرار است با چه صحنه ای رو به رو شوم فقط خدا را قسم میدهم که زیر پر و بالم را بگیرد. کاور که باز میشود یک صورت سیاه میبینم. نه اینکه این زن سیاه پوست باشد، نه! صورتش کبود شده، بدجور هم کبود شده . قلبم مچاله میشود از شدت زخم هایش. سر و فک شکسته. پاهایش را هم ترکش سوراخ کرده. یعنی از این طرفه سوراخ ها، سمت دیگر دیده میشد. یعنی ترکش ها تکه هایی از پا را کنده و با خود برده اند. یعنی اگر آب بریزیم برای غسل باید مواظب تکه گوشت هایی باشیم که ممکن است از این زخم ها جدا شوند. دلم میخواهد بغلش کنم و بپرسم تو چه کار کردی که خدا اینطوری عاشقت شده؟! قطعا این همه زخم بهای دلدادگی خداست...
ترکش ها مهمانِ گوشه گوشه ی بدنش شدهاند. و او چه میزبان خوبی ست که دست رد به سینه ی هیچ کدام نزده.
از ته دلم آرزو میکنم که فردا خانواده اش نخواهند چهره را ببینند. چون این شدت کبودی و بدن پاره پاره قطعا کمرشان را خم میکند.
غسل شروع میشود و من چشمم به اعضای زخم خورده ای ست که جدا میشوند. سریع برشان میدارم و جدا غسلشان میدهم که آخرسر بگذاریم توی کفن.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 12
عمیق نفس میکشم و بغضم را قورت میدهم. تا صبح هنوز دو سه ساعتی مانده و باید دوام بیاورم. اشک هایم التماس میکنند برای ریختن، و من التماس میکنم که محکم سرجایشان بمانند.
پیکری را آوردهاند و ما باید دست به کار شویم. این عزیزمان چه وضعیتی دارد، خدا میداند! یکی از بچه ها که خستگی و آشفتگی از سر و رویش میبارد جلو می رود و زیپ کاور را باز میکند. می روم تا کمک بدهم و شهیده را روی سنگ بگذاریم. چشمم می افتد به روده ای که از شکمش بیرون آمده. چشم هایم را میبندم و محکم فشار میدهم. صدای جیغ و گریه ی بقیه بلند میشود. گریه هم دارد، گریه ی عمیق. خوب است که کفن تمام این زخم ها را میپوشاند و خانواده هایشان فردا آنچه ما دیدیم نمی بینند.
سرم گیج میرود و حس میکنم تب دارم. باید گریه کنم، دیگر جای مقاومت نیست.
چادر و مانتو و کفش او و خیلی های دیگر تقریبا نو بود ولی پر از خون. لباس ها را باید میچیدیم چون به آسانی در نمیآمدند. داشتم دیوانه می شدم، خدایا حالا روده ی بیرون آمده ی این زن را چکار باید بکنیم؟
چه خوب است که بچهها کنارم هستند. دلگرمم به حضورشان. در جمع ما دوتا دهه هشتادی دیگر هم هست. یکی همین تازگی ها زایمان کرده و حالا آمده کمک. او را که میبینم بیشتر روحیه میگیرم.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 12 عمیق نفس میکشم و بغضم را قورت میدهم. تا صبح هنوز دو سه ساعتی مانده
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۱۳
پیکر بعدی را میآورند. نسبت به قبلی ها اوضاع بهتری دارد و ترکش کمتری خورده. سریع دست به کار می شویم. اما انگار قرار نیست امشب بدون روضه پیش برود. این عزیز هم که پیکرش سالم تر از بقیه است، حلقه اش در نمیآید و حسابی در انگشت زیبایش جا خوش کرده. بچهها تمام تلاششان را میکنند اما انگار او میخواهد وفاداری به همسرش را به رخ همه ی جهان بکشد.
دلم خیلی میگیرد و بغض دوباره سر به سرم میگذارد. باخودم روزی را تصور میکنم که برای خریدهای عروسی رفته بودند بازار. لابد با کلی شور و شوق این حلقه را پسندیده. وقتی هم روز عقد داماد حلقه را به دستش انداخته حتما همه صلوات فرستادند و آرزو کردند خوشبخت بشوند. خب حالا او خوشبخت شده و عاقبت بخیر، اما همسرش تنها و بی هم نفس...
بچه ها کلی تلاش میکنند تا بالاخره حلقه درمیآید. انگار آخرین تعلقاتش را میگذارد و میرود. کار غسل و کفن سریع انجام میشود و او را در تابوت های چوبی بدرقه میکنیم.
بلافاصله شهیده ی بعدی را میآورند. یک دختر حدود ۱۷ ساله و لبخند به لب. باورم نمیشود، دوباره نگاه میکنم و دوباره لبخند میبینم. خدایا کاش این دختر توی گوش من میگفت لحظات آخر چه چیزی دیده که اینقدر ناز میخندد؟!!
بسم الله میگوییم و شروع میکنیم. یکی از بچهها آرام میپرسد: (شناختیش؟).
با تعجب به دختر و لبخندش نگاه میکنم و میگویم: (نه).
همان طور که آماده ی غسل دادن دختر میشود، میگوید که او دخترخاله ی یکی از بچه های همان اکیپ خودمان است. یک لحظه حس میکنم واقعا دیگر کشش ندارم. نگاهی به لبخند شهیده میاندازم و از اتاق می آیم بیرون. حجم پیکرهای منتظر غسل کمتر شده. سالن را از نظر میگذرانم و می روم سمت یک اتاق دیگر. نمیخواهم کفن کردن دخترخاله ی رفیقم را ببینم.
خدایا چرا صبح نمیشود؟؟
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۱۴
ذهن و روحم به یک خواب عمیق احتیاج دارد. خوابی طولانی که هیچ کس برای بیدار کردنم پا پیش نگذارد. وارد اتاق بغلی میشوم تا شاید کمی آرام بگیرم. چه فکر مسخره ای!! آرام بگیرم!! آن هم در ناآرام ترین شب دنیا!!
پیکری را تازه آورده اند و من هم سریع خودم را بین تیم غساله های آن اتاق، جا میدهم. کاور باز میشود و صورت شهیده را میبینم که الحمدلله سالم است. خدارا شکر میکنم و کمی جلوتر میروم. چشم هایم چیزی می بینند که باورش سخت است. چندبار پلک میزنم که مطمئن شوم خواب نباشم. دست میگذارم لبه ی سکویی که پیکر را روی آن گذاشته اند، تا سرم گیج نرود و زمین نخورم. صدای گریه های زمزمه واره بقیه ی غساله ها بلند میشود.
انگار این شهیده ی عزیز پشت به آن انتحاری لعنتی ایستاده بوده و هرچه ترکش به سمتش آمده، کمرش را نشانه گرفته. یکی از این ترکش ها از کمر رد شده و از قفسه ی سینه بیرون آمده بود. قفسه ی سینه را شکافته و حالا ما قلب او را با چشم های خودمان داریم میبینیم.
خدایا تو به ما صبر حضرت ایوب را داده ای یا قرار است بدهی؟!
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ ۱۴ ذهن و روحم به یک خواب عمیق احتیاج دارد. خوابی طولانی که هیچ کس برای
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 15
نفس میکشم، ولی سخت.
حس میکنم پیر شده ام.
مانده ام که بعد از این چطور میخواهم زنده بمانم و زندگی کنم!
آدم های اطرافم را نگاه میکنم، ناراحتی در چهرههایشان موج میزند ولی خستگی نه.
بوی خون تمام فضای غسالخانه را پر کرده اما هیچ کس اعتراضی ندارد. چون این خون با همه ی خونهای جهان فرق دارد.
شهیده ی بعدی را آوردهاند و کار باید شروع بشود. من هم باید تکه تکه های روحم را مثل یک پازل کنارهم بچینم و برای کمک آماده شوم. یکی از بچه ها که زیپ کاور را باز کرده بلند میگوید یا امیرالمومنین. سرک میکشم تا اوضاع را بررسی کنم. او که حالا روی این سنگِ سرد آرام خوابیده، حدود ۳۰ و خورده ای ساله بنظر میرسد. ترکش ها با حوصله و منظم فرقش را شکافته اند و مثل همان شهیده ی اول سفیدی مغزش را دارم میبینم.
دست روی قلبم میگذارم و بسم الله میگویم. باید سریع سرش را پنبه بگذاریم و پلاستیک بکشیم که جلوی خون ریزی گرفته شود. غساله ی این گروه رو به من میگوید: (بیا با احتیاط سرشو بگیر بالا من آب بریزم).
جلو میروم و با سلام و صلوات و خیلی آرام سر شهیده را بالا میآورم. همین که تکانش میدهم صدای تقی میپیچد توی سرم و تمام تنم را میلرزاند. گردن آسیب جدی دیده بود و حالا...
تمام مدت که غساله آب میریزد، صدا تقی که شنیده بودم در ذهن من تکرار میشود. چشم هایم را میبندم، صلوات میفرستم، حواس خودم را پرت میکنم، اما بی فایده است. صدا بلند و بلندتر در سرم میپیچد.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 15 نفس میکشم، ولی سخت. حس میکنم پیر شده ام. مانده ام که بعد از این چطو
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 16
پیکر بعدی که وارد شد روضه را با خودش آورد. اصلا نیاز نبود زیپ کاور را باز کنیم، همین که جثه ی کوچکش را میدیدیم دلیل محکمی بود برای اشک هایمان.
اینقدر کوچک بود که هیچ کس دلش نمیآمد جلو برود و آماده اش کند برای غسل 😭.
بالاخره بین صلوات های بچه ها، بدن دختر ۴ساله ی افغانستانی را از کاور بیرون آوردیم. پیکرش پر از ترکش های ریز ریز بود، ولی نورانی و خندان. باورم نمیشد، واقعا باورم نمیشد!! دوباره و سه باره و چندباره نگاهش کردم. میخندید، خیلی شیرین و جذاب. و نور صورتش را با چشم های خسته و به اشک نشسته ام میدیدم...
این دختر ۴ساله قیامتی به پا کرده بود. وقت غسل و کفن همه روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها میخواندند. هیچ کس آرام نبود. انگار ما همان غساله ای بودیم که پیکری را از خرابه ی شام برایش آورده بودند. غساله هایی که هق هق میکردند کنار این بدن کوچک.
کار غسل و کفن که تمام شد، او را به مرکب چوبیِ پرچم پیچ شده سپردیم و تحویل برادرانی دادیم که مسئول تابوت ها بودند. یکی از آقایان که پیرمرد دلسوزی بود وقتی سبکی تابوت را دید با تعجب پرسید: (بچه س؟).
با همان بغض سنگینی که داشت خفه ام میکرد گفتم: (بله).
پرسید: (چطوری شهید شده؟).
گفتم: (پونزده تا ترکش ریز ریز خورده).
اشک از چشم های مهربانش چکید و گفت: (یه دونه از این ترکشا برای این بچه بس بود، از پا میافتاد با همون یکی. پونزده تا!!!!!)
تابوت نازنین فاطمه را تحویل گرفت و شروع کرد به زمزمه ی روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان بچه های بزرگ 16 پیکر بعدی که وارد شد روضه را با خودش آورد. اصلا نیاز نبود زیپ کاور ر
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 17
حالا سنگ غسالخانه یک مهمان ۱۶ یا ۱۷ ساله دارد. یک مهمان ناز و زیبا. دختری با لبخندی عمیق از اهالی افغانستان. لبخندش اینقدر واضح است که حس میکنم خدا لحظه ی آخری به او گفته هرچی توی دنیا هست را بریز دور و بیا بغلِ خودم.
روی دست هایش با حنا گل و بوته هایی کشیده شده. نمیدانم کار خودش بود یا کار مشاطه ای حرفه ای که اینقدر جذاب و باسلیقه طرح زده است. من با خودم میگفتم حتما رسم مردم افغانستان است. شاید عیدی، مراسمی، چیزی داشته اند که همه باید حنا میگذاشتند.
محو لبخند و حناهایش بودم که غساله ی کارمند بهشت زهرا وارد اتاق شد. بهرحال او روزی چندین نفر را غسل میدهد و تجربه اش بیشتر از ماست. همین که پیکر را دید گفت: (احتمالا این دختر چندوقت دیگه عروسیش بوده، این حناها باید مال یه تازه عروس یا در شرف عروسی باشه).
جلو میروم و به عروس خانمی که اینجا خط پایان زندگی دنیایش است، نگاه میکنم. بازویش زخم بزرگی دارد و حناهای دستش را خونی کرده.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 18
شب داشت بساطش را جمع میکرد که جا برای روز باز شود.
شب سختی بود ولی حس میکردم ما از آن سخت تر بودیم که تا حالا مقاومت کردیم.
آخرین پیکر را باید غسل میدادیم و کار تمام میشد. بدن را که روی سنگ غسالخانه خواباندیم بوی گوشت سوخته فضا را پر کرد. انگار یکی چنگ انداخته باشد به دلم و به زور بخواهد قلبم را بیرون بکشد. حال خودم را نمیفهمیدم.
بعضی جاهای این پیکره به خون نشسته، زخم های کاری داشت و چمن یا آسفالت به زخم ها چسبیده بود. وقتی این صحنه ها را دیدم مغزم تیر کشید. چند ثانیه فقط نفس عمیق کشیدم و به در و دیوار نگاه کردم.
هرجای بدن را که میگرفتیم جای دیگری مشکل پیدا میکرد. دلم میخواست یک مداح کنار گوشم روضه بخواند. این صحنه ها همه روضه داشت. نه نه، این صحنه ها همه روضه بود خودش.
اینقدر شرایط بدن نامساعد بود که همه گفتند باید تیمم داده شود. نمیدانم چرا من احساساتی شدم و گفتم بیایید غسلش بدهیم، خانواده اش اگر فردا خواستند پیکر را ببینند خونی و زخمی نباشد.
همه به حرفم گوش دادند که ای کاش نمیدادند. اصلا ای کاش سر این پیکر آخر من لال شده بودم. شستن همانا و بند نیامدن خون همان 😭.
پنبه پیچیدیم، پلاستیک گذاشتیم، ولی بازهم خون تازه میجوشید. به هرسختی که بود غسل تمام شد و آخرین پیکر را هم در تابوت چوبی پرچم نشان گذاشتیم و تحویل دادیم.
گوشه ای نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. خاطرات امشب مثل یک فیلم سینمایی با دور تند توی ذهنم مرور شد. خوشحالم که جا نزدم. حس میکنم امشب، اینجا، بزرگ شدم. خیلی بزرگ. هرچند که دیگران هنوز بچه حسابم کنند. چه تناقض قشنگی، بچه ی بزرگ!!
این روایت دیگر ادامه ندارد.
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman