eitaa logo
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
51 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏨زن جوانی با حدود سی و هفت، هشت سال سن با ته مانده ی آرایش غلیظی که روی صورتش ماسیده
پرواز بادبادک‌ها 🌿پدر خانواده دسته کالسکه را محکم گرفته بود. با اطمینان طول آسفالت‌‌ ترک خورده را گز می‌کرد. انگار نه انگار روز قبلش همان حوالی دو بمب منفجر شده. انگار نه انگار خانواده‌ای روز قبل همان حوالی، روی آسفالت‌ها توی خون خودشان غلتیده بودند. جلوتر رفتم. پرسیدم: «آقا ببخشید شما دیروز موقع انفجار گلزار بودین؟» کالسکه را برای لحظه‌ای نگه داشت. با تاسف جواب داد: «نه، اون لحظه نبودم... روز قبلش اومده بودم.» با سر اشاره کرد به دخترش. «با همین دخترم اومدم. یه بادکنک نارنجی هم دستش بود»🔸 پرسیدم: «نترسیدین امروز با بچه اومدین؟» مرد خنده کجی کرد و گفت: «اگه می‌ترسیدم که نمیومدم، اونم با جگر گوشه‌ام.»✨ گفتم: «به هر حال دیروز اتفاق ناراحت کننده ای افتاد» سر تکان داد: «آره، ولی ماهم همون مردم دیروزی هستیم... تنها فرقمون با دیروز، رنگ بادکنک دخترم و لباس مشکی منه.»◾️ 📝راوی :زهرا یعقوبی 〰〰〰〰〰 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یکی از شهدای عزیز حادثه تروریستی از خانواده 8 شهید به همراه پدر در موکب محرم ۱۴۰۲. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
دل است دیگر، زود به زود تنگ پسر شهیدش میشود 💔 تو رفتی دگر... ماه و آیینه؛ خداحافظ🌙💫 بغــض تو ســـــینه خداحافظ🥀🖤 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
✍دست خط ناب شهید ترور دانش آموز شهید محمد امین صفرزاده... 🔹شهید محمد امین صفرزاده انگشترش همیشه دستش بود ولی صبح روز سیزده دی انگشترش را در برابر آینه می گذارد... 🔸و جالب اینجاست همون انگشتش هم قطع میشه... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🔶 ایشون دو تا موضوع مهم رو اشاره کردند. 🔸اول اینکه چیکار کنیم این تغییرات دائمی باشه؟ 🔹دوم اینکه در مقابل تمسخر و سرزنش اطرافیان چیکار کنیم؟ شما ایشون رو راهنمایی کنید😌
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏨زن جوانی با حدود سی و هفت، هشت سال سن با ته مانده ی آرایش غلیظی که روی صورتش ماسیده
✨ گیسوی تو، نشانه است! 💠زن از ماشین پیاده شد جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود ریخته بودند.لب‌هایش از ترس سفید شده بود به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد سرش را گذاشت روی شیشه و به‌زور بدن بیجانش را نگه داشت.نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت:" پسرته خواهر؟"و  زن بدون این‌که صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد:" تورو امام زمان نگو مرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت:" خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه اسمش تو لیست من نیست برو توی اورژانس و بگرد ببین پیداش می‌کنی؟". زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باند پیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار،نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچه‌ی رویشنوشته بودند: سردخانه. چشمش که به این کلمه افتاد ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت:" خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد:" من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی. 😥زن هر چه توان داشت  روی‌هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق ها،اتاق اول، اتاق دوم.... چپ،راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق ها بیابد. آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت، زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو رابه  آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد، یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود:" مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه کامل اتاقمو تروتمیز میکنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود مرور کرد سرش گیج رفت چشم‌هایش تار شد:" خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم". بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید:" سردخانه کجاست؟" و قبل‌از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری  که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد:" پسر نوجوونه برگشت دکتر میگه منتقل شه آی سی یو" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهای  مشکی محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت... _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
📜سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: مدیر خلاق، از دل بحرانها مدیریت ایجاد می کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ 🌞 🍀 پیامبر اکرم «صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله»⇩: 💞عُنوانُ صَحیفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابی‌طالب علیه‌السلام. ↫◄❣سرلوحة پروندة هر مؤمن (در روز قیامت) دوستی و محبت علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام است. 📚{مستدرک‌حاکم، ج٣،کنزالعمال، ج١١} ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman