صدایم کن که یخ بستم من اینجا از هجوم سایه های سرد...
صدایم کن!
صدای تو
پر از نور و
پر از مهر است...
#شعر
#یک_هیچ_تنها
«آنچه که می توانست اتفاق بیوفتد»
یادداشت بامداد ۱۲ بهمن ۱۳۵۷_ قسمت اول
نوفل لوشاتو_ فرانسه_ ساعت 00:۱۰
خبرنگاران زیادی برای مصاحبه با امام آمدهاند... ولی ایشان با افراد کمتری مصاحبه می کنند... فعلا دلیل این کار را متوجه نشدهام ولی هرچه باشد مربوط به خودِ این خبرنگاران است...
به ما خبر می دهند که قرار است ساعت ۴ صبح امروز، پرواز امام به مقصد ایران صورت بگیرد... ولی موانعی از سمت دولت بختیار بر سر راه این پرواز است... ممکن است خرابکاری هایی بکنند که عواقب خوبی نداشته باشد... این خبر را به امام می رسانیم... آرامشی که ایشان دارند، غیرقابل وصف است... می فرمایند که مانعی نیست، باید برویم...
اما من... اما امان از دل من که بیشتر نگرانیهایم از این سمت است... از سمت دولت فرانسه که کم از شاهنشاهی ما ندارد و منافع خودش را همیشه بالاتر از همه می بیند...
برای اطمینان بیشتر، با چند تن از سرتیم های حفاظت به سمت فرودگاهِ مبدأ حرکت می کنیم... مردم زیادی کنار خانهی امام در نوفللوشاتو هستند که خودِ همین موضوع کمی نگران کنندهاست... نه برای انقلاب و نه حتی برای امام... برای ما... برای مایی که باید از همه چیز نگران باشیم و حواسمان به تک تک حرکات افراد باشد... مورد خاصی در ظاهر نمی بینیم و از خیابان ها رد می شویم و به فرودگاه می رسیم...
راه ارتباطی ما در نوفل لوشاتو بسیار سخت است... اولا امکان استفاده از بی سیم را نداریم و ثانیا تنها راه ارتباطمان با همان تلفنی است که از بخت بد ما دارد شنود می شود... و چون از همان اول از این قضیه خبر داشتیم، بچههای مخابرات ما در ایران راهی برایمان انتخاب کردند که امکان شنود از طریق تلفن را تقریباً به صفر می رساند...
همین که به فرودگاه می رسیم، یکی از افراد مرتبط ما در فرودگاه به ما خبر می دهد که تلفن داریم... به سمت باجه می روم... تلفن را بر میدارم... از این تلفن هایی است که شمارههایش چرخشی است... دستم را روی شمارهی صفر می برم و کمی به سمت بالا می کشم... صدا ضعیف است ولی می توانم بشنوم... هادی سعادتی با حالتی مضطرب پشت خط است:
_ الو آقا اسماعیل؟... سلام آقا اسماعیل...
+ جانم هادی جان؟... چیزی شده؟...
_ آقا اسماعیل داشتیم بدبخت می شدیم برادر...
+ بیشتر توضیح بده ببینم...
_ آقا ما داشتیم دور خونهی امام گشت می زدیم که یهو دیدیم یه ماشین بنز سیاه رنگ کنار خونهی امام پارک کرد... اولش فکر کردیم آقای مطهریه... ولی نبود... یه نفر با پالتوی مشکی و کلاه پهلوی آروم آروم داشت می اومد سمت خونه... دستاشو کرده بود توی جیباش... سرش پایین بود... محمد حنیفی بهش شک کرد... رفت سمتش... نمی دونم چه صحبتی بینشون شد که یهو دیدم محمد افتاد روی زمین... بدو بدو رفتم سمتشون... ... (صدای خش روی تلفن... صدای بوق... بوق... بوق...)
+ الو هادی؟... هادی جواب بده من تا یه ساعت نمی تونم بیام اونجا... هاااااادی؟... هادی جواب بده لامصببب...
#ادامه_دارد
#داستان
#انقلاب
19.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگار می گذرد... عمر می گذرد... آنچه که می ماند، یادِ نیک آن کسیاست که دیگر نیست...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
«آنچه که می توانست اتفاق بیوفتد» یادداشت بامداد ۱۲ بهمن ۱۳۵۷_ قسمت اول نوفل لوشاتو_ فرانسه_ ساعت
#ادامه
تلفن را قطع می کنم و به سمت برج مراقبت حرکت می کنیم... اینجا مأمور های زیادی هستند که عاشق اماماند ولی یک سری افراد هم هستند که مخالفند... در کل فعلا فضا به نفع ماست؛ چون به نفع فرانسه است... وارد برج مراقبت می شویم... موسی مسوول برج مراقبت است... اهل ایران، ولی چند سالیست که فرانسه زندگی می کند و همینجا مشغول به کار است...
_ سلام آقا اسماعیل... بفرمایید... قدم رنجه فرمودید...
+ سلام موسی جان... خوب هستین؟... ما وقت زیادی نداریم... یه گزارش مختصر بده ببینیم چه خبره؟
_ بله آقا اسماعیل... فعلا مشکل خاصی پیش نیومده... هواپیما چند دیقه پیش از آلمان رسیده و الان که ساعت ۱۲:۳۳ اَس داره سوخت گیری انجام میده تا ایشالا پرواز صبح رو داشته باشیم... خبری شده آقا اسماعیل؟... مضطربی!
+ نه موسی جان... ایشالا که خیره... شما چیز دیگه ای برای گفتن ندارید؟... همینا بود؟... چیز مشکوکی مشاهده نکردین این اطراف؟...
_ نه آقا اسماعیل... واقعیتش ما فقط هواپیما ها رو از این بالا چک می کنیم و خبر خاصی هم بهمون ندادن از باند پرواز... مگه خبری باید بشه؟...
+ وظیفهی ما هم چک کردن حرکت های ریز اون پایینه آقا موسی... باید خبر داشته باشیم از تحرکات کنار هواپیما که یه وقت خرابکاری نکنن... حله آقا موسی... خسته نباشید... دستمونو گذاشتین تو حنا...
_ اینقدر هم شوت نیستیم آقا اسماعیل... بالاخره مأمور های باند پرواز باهامون در ارتباطن ... اگه چیزی بشه، میگن...
+ بله آقا موسی... قبول... ولی اون مأمور ها فقط خرابی باند فرودگاه رو بهتون گزارش میدن نه خرابکاریِ امنیتی رو...
_ متوجه منظورتون نمیشم... خودتون بهتر می دونید... بازم هر کاری ازدستمون بر بیاد می کنیم...
+ دم شما گرم... ما دیگه باید بریم پایین...
از برج مراقبت به باند فرودگاه وارد می شویم... هماهنگی های لازم با مأمورین باند انجام شده و ما باید دور فرودگاه گشت بزنیم و سپس وارد هواپیما بشویم... گشت را می زنیم و به هواپیما نزدیک می شویم... از مأمور کنترل هواپیما اجازهی ورود می گیریم و داخل می شویم... همین که وارد می شویم، من بلافاصله از پنجره دوباره باند را چک می کنم... یک مرد با پالتوی مشکی در حال نزدیک شدن به مأمور کنترل است... قیافهاش مشخص نیست چون یک کلاه پهلوی روی سر دارد... به مأمور کنترل نگاه می کنم... حرکات عجیبی دارد... انگار به آن مرد پالتو مشکی می گوید که نزدیک تر نیا... متوجه می شوم که مرد پالتو مشکی به سمت دم هواپیما حرکت می کند... و از نگاه ما ناپدید می شود...
داخل هواپیما را چک می کنیم... همه چیز مرتب است... ولی من به مامور کنترل مشکوک می شوم... به جواد معظمی که همراه من برای چک کردن هواپیما آمده است می گویم:
+ جواد جان؟
_ جانم آقا اسماعیل؟
+ تو هم متوجه اون چیزی که من شدم، شدی؟
_ نه آقا مگه چیزی شده؟
+ حالا حالا ها اینجا کار داریم برادر...
_ چیز نگران کنندهایه آقا؟
+ می تونه باشه جواد جان... می تونه باشه...
_ ایشالا که به خیر بگذره...
+ به امید خدا... امیدوارم...
از هواپیما خارج می شویم... به سمت برج مراقبت می رویم... وانمود می کنیم که از فرودگاه خارج شدهایم ولی در واقع؟ نشدهایم... به سمت سرویس های بهداشتی فرودگاه حرکت می کنیم... چند دقیقهای می گذرد... ایندفعه برای ورود به باند فرودگاه باید مخفیانه عمل بکنیم... چون هماهنگی صورت نگرفته... درب ورودی باند را از دور، بررسی می کنم... ظاهرا این وقت شب، کسی نیست... همان ابتدا هم کسی نبود... با جواد به سمت باند حرکت می کنیم...
_ Excuse me master?
+ جان؟...
#ادامه_دارد
#داستان
#انقلاب
سلام رفقا
نظرتون در مورد این داستان 👆چی بود؟...
https://harfeto.timefriend.net/16680277642190
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#ادامه تلفن را قطع می کنم و به سمت برج مراقبت حرکت می کنیم... اینجا مأمور های زیادی هستند که عاشق
#ادامه
_ این دیگه کیه آقا اسماعیل؟...
+ جواد! خودت ترتیبشو بده... من باید برم توی هواپیما...
من راهم را به سمت هواپیما ادامه می دهم و جواد به سمت آن مرد بر می گردد... ناگهان می بینم که جواد همپای من دارد به سمت هواپیما می آید...
+ جواد؟... چیکار کردی برادر؟...
به پشت سر بر می گردم... مأمور باند در یک گوشه، کنارِ یک بوتهی شمشاد افتاده...
_ هیچی آقا اسماعیل... موی دماغ شده بود... کَندمش...
با خنده می گویم:
+ کار شما درسته آقا جواد... دست مریزاد...
اطراف هواپیما را چک می کنم... ظاهراً کسی نیست... ماشین سوخت رسانی هواپیما در حال دور شدن از هواپیماست... ناگهان متوجه حضور مأمور کنترل در کنار پله های هواپیما می شوم...
+ جواد جان؟
_ جانم آقا اسماعیل؟
+ تربیت این یکی موی دماغ ما رو هم میدی برادر؟
_ الساعه آقا...
جواد به سمت مأمور کنترل حرکت می کند... من هم از کنار دماغهی هواپیما به پله ها نزدیک می شوم... به پله ها که می رسم، نعش مأمور کنترل را می بینم...
+ پسر تو دیگه کی هستی... دمت گرم... دمت گرم..
_ مخلصیم آقا... بالاخره ما برای اینجور موقع ها کنارتون هستیم دیگه...
+ ایشالا همیشه کنار آقا روح الله و امام زمان بمونی جواد جان...
_ شما دعا کن ما شهید بشیم...
+ می زنم همینجا لت و پارت می کنما... الان وقت شهید شدنه مرد حسابی؟..
داخل هواپیما می شویم... زیر صندلیها را می گردیم... تا ردیف آخر... چیزی نیست که نیست... وارد سرویس بهداشتی می شوم... متوجه یک محفظه می شوم که داخلش یک کیف چرمی سیاه قرار دارد...
_ آقا اسماعیل؟... آقا اسماعیل بیاین اینجا...
+ وایسا جواد... وایسا ببینم این چیه...
_ آقا اسماعیل، چند نفر دارن به سمت هواپیما میان... چیکار کنیم؟
+ از من می پرسی جواد؟... وایسا الان یه کاریش می کنیم دیگه...
کیف را آهسته روی زمین می گذارم...
زیپ کیف را باز می کنم... تیک، تاک... تیک، تاک... یاحسین!
#ادامه_دارد
بچه ها یه نکته میگم در مورد نوشتن...
اگه شروع کردین به نوشتن توی گوشی و یا لپ تاپ، حتما بعد از چند خط نوشتن، سِیو کنید...
وگرنه باید خیلی پوست کلفت و صبور باشید که یه دفعه دیگه برگردید و چندین خطی که نوشتین رو دوباره بنویسید...
#نوشتن
یکی از دوستان پرسیدن که:
نوشته ها از ذهن میاد یا از قلب میاد....؟🙂
در ظاهر و در یک نگاهِ خشک و بی روح، نوشته ها از ذهن بر میان و هر چه ذهن نویسنده قوی تر باشه، نوشته ها رو می تونه جذاب تر تحویل خواننده بده... ولی در حقیقت، روحِ نوشته ها رو قلب و یا احساس و باورِ عمیقِ نویسنده در اونها می دَمه و هر چه نویسنده به نوشتههای خودش باور داشته باشه، اون نوشته ها هم باورپذیر تر میشن... و به قول معروف: آنچه که از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند...
اما اگر بخوام درصد تعیین کنم، به نظرم ۲۰ درصدِ کار مربوط به ذهن و توانایی تصویر سازیِ اونه و ۸۰ درصد هم مربوط به قلبه...
فعلا همین...
هدایت شده از مَجـنون♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
در جادهای که از #گمراه شدن درآن میترسی،قدم نگذار.
| نَهجُالبلاغه