eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
810 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂بسم الله الرحمن الرحیم 🍂
امصبح_ سیزدهم_ عشق_ صفر دو🍂❤️✨
امروز می‌خواهم برایت از مدرسه بگویم... نه از اولین روزِ کلاس اول ابتدایی، نه... من حافظه‌ام آنقدر ها هم قوی نیست که توانسته باشم خاطره‌‌ی آن روز را در ذهنم نگه دارم... تنها چیزی که از آن سالها یادم مانده، برای دوران پیش دبستانی‌ست... نه اول ابتدایی... آن هم این است که وقتی مادرم مرا تا نزدیکی های مدرسه همراهی می‌کرد، خجالت می‌کشیدم و او را به مدرسه نرسیده، از خود جدا کردم و گفتم که دیگر دنبالم نیا و من خودم می‌روم... اول ابتدایی را اصلا یادم نیست که آن روز، خواهرم مرا به مدرسه برده یا مادرم... می‌خواهم از همین ده سال پبش سخن بگویم... از اولین روز کلاس هفتم( اول راهنمایی)... شش سال را در روستا خوانده‌ام و تازه به مدرسه‌ای در شهر رفته‌ام... غریبه‌ی غریبه‌ام... تصور کن که به سرزمینی در آن طرف اقیانوس‌ها، تبعید شده‌ام... اما بدبختی آنجاست که انگار نه انگار من باید با همه، غریبه باشم... از همان ابتدا در داخل کلاس، شلوغ‌کاری را شروع کرده‌ام... ساعت حدود هشت صبح است که بعد از برنامه‌ی صبحگاهی، وارد کلاس شده‌ایم... من هنوز هم اینطوری‌‌ام که انتخابم برای نشستن در کلاس، آخرین ردیف و دور‌ترین فاصله باید باشد... علتش را همین یکی دو ساله کشف کرده‌ام که اگر فرصتی هم شد، می‌گویم... مهم نیست... خلاصه، همین که وارد کلاس می‌شویم، کتابهایمان را در می‌آوریم... بنظرتان من اول، کدام کتاب را از کیفم خارج کرده‌ام؟... ریاضی؟... ابدا... متنفر بودم از ریاضی... زبان؟... من که زبان بلد نبودم... اولین کتاب، کتاب ادبیات فارسی‌ست... چرا؟.. عرض می‌کنم... کتاب را در می‌آورم و شروع می‌کنم با آواز، شعرهای کتاب را می‌خوانم... من می‌خوانم و دوستانم کف و جیغ و هورا به راه می‌اندازند... هاااااا... عجب بساطی به پا کرده‌ام هاااا... نرسیده، آتشی در کلاس می‌اندازم... دقایقی می‌گذرد..‌. قصه از اینجا به بعد است... خدا را شاهد می‌گیرم در باب گفتن این ادعا که من هرگز، هرگز و هرگز، ناظمی به ناظمیِ ناظم آن مدرسه در طول عمرم ندیدم که ندیدم... نااااااظم به معنای واااااقعی کلمه... از همان ها که در فیلم ها دیده‌ایم... . ویژگی های این ناظم عزیز، متعاقبا اعلام خواهد شد... عجله نکنید... کجا بودیم؟... بله... داشتم می‌گفتم: دقایقی می‌گذرد... آقای ناظم عزیز تر از جانمان وارد کلاس می‌شود... البته ناگفته نمانَد که بنده، خبرچین هایی هم در وروردی کلاس، گُمارده‌ام که ورود هرگونه افرادِ متفرّقه را به داخل کلاس، اعلام بنمایند تا به چوخ نرویم... قبل از ورورد ناظم جان، خبر به ما رسیده ‌و ما بساط را جمع کرده‌ایم و حالا مثل بچه‌ی آدم، سرِ جایمان نشسته‌ایم و اصلااااا انگاااار نه انگااااار که خبری بوده است... امااااا ناظم، ناظم تر از این حرفهاست که قبول کند این کلاس، یک کلاس عادیست... ناظم: سر و صداتون، کل مدرسه رو ورداشته... شماها آدم نیستین؟... اولِ کاری چرا از خود بیخود شدین؟... گفته‌ باشم، تا ناظم این مدرسه منم، نمی‌ذارم پاتونو از گلیمتون درازتر کنین... حواستونو جمع کنین که حواسم بدجوری پِی‌ِتونه... من: آقا اجازه؟... ناظم: چی شده؟... من: آقا این کلاس واقعا بیش از حد شلوغه... من که خودم سرم درد گرفت از بس که سر و صدا هست... میشه یه مبصر بذارین اینجا؟...😈 ها!... می‌دانم چه فکری در سرتان می‌گذرد... و چه فحش‌هایی که به من نمی‌دهید... اما کاری نمی‌شود کرد، چون من به واقع یک آب زیرِ کاه حرفه‌ای بودم و کارم را کرده‌ بودم... ناظم: خودت پاشو بیا مبصر وایستا... هر کس جُم خورد، اسمشو می‌نویسیا... یا علی گفتیم و حکمرانی آغاز شد...😎
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
امروز می‌خواهم برایت از مدرسه بگویم... نه از اولین روزِ کلاس اول ابتدایی، نه... من حافظه‌ام آنقدر ه
علی پور سلطان! بشین سر جات!... چرا می‌پری روی صندلی رسولییییی؟... اسمتو می‌نویسمااااا... بعدا شکایت نکنی... نیومدی؟... نوشتم... اسمتو که دادم به ناظم جان، حالتو می‌پرسم... علی: تو رو خدا رحمتی!... باشه باشه دیگه این کارو نمی‌کنم... اسممو پاک می‌کنییییی؟🙏🥺 من: بگو غلط کردم... علی: نمیگم... من: پس منم اسمتو میدم به ناظم... علی: عححححح... باشه بابا غلط کردم... من: برو بشین اگه صلاح دیدم، اسمتو پاک می‌کنم😊 علی: ناااااامرددددددد من: برو بشیییییینننننن... پر روووووو... روسولیییییی!... دیوار مگه جای مشق نوشتنهههههه؟... خاک تو اون سرت کنن... اسمتو نوشتم... رسولی: رحمتی؟... تو که پیش من نشستی لامصب!... ناسلامتی با هم رفیقیم...😜 من: عه؟... خب راس میگی... میام صحبت می‌کنیم... خرج داره بالاخره... تاریخ را اگر که بگردی، پر است از همین بچه‌هایی که فقط سن جسمشان بالا‌تر رفته ولی بچگی‌شان را وا ننهاده‌اند و به مبصربازی‌هایشان ادامه داده‌اند... با همان شکل... با همان ادبیات... گویی که نباید بزرگ می‌شدند... گویی که نباید اخلاق‌های احمقانه‌شان را ترک می‌کردند... گویی که هیچ که هیچ که هیچ... _ القصه... حکمرانیِ ظالمانه و مستبدانه‌ی ما هنوز پابرجاست و نام ها، یکی یکی به دست ناظم می‌رسند و مورد تفقد قرار می‌گیرند... و من، پا گرفته‌ام... وارد کلاس که می‌شوم، با یک لگد به سپهری، با یک پَسی به ذکری، وارد می‌شوم... با دستانی باز که حالتِ لاتیِ ماجرا را پر کنم... کُتی هم به روی دوشم می‌اندازم و نفس کش گویان پشت میز معلم قرار می‌گیرم... _ سپهری!... اسمتو نوشتم... _ چراااااا رحمتیییی؟... مگه من چیکار کردممممم؟ _ هیچی همینطوری... کولی بازی در نیار باباااااا... چی شده انگار... _ ذکری!... داد و بیداد نکنننن.. سرم رفتتتتت... کلاس مگه جای این مسخره‌ بازیاس؟... جمع کن ببینم!... نحوه‌ی ورود من به کلاس را که همین حالا گفتم، یادتان باشد... حالا می‌رسیم به یکی از ویژگی های ناظم جان که حقیقتا او را ناظم کرده بود و بی‌همتا... ناظم جان، حرکتی می‌زد که حتی جومونگ هم در این حرکت باید به ایشان، اقتدا می‌کرد... یک حرکت کاملا تاکتیکی و حرفه‌ای... شرح ما وقع: زنگ تفریح می‌شود... همه‌ی بچه ها در حیاط مدرسه جمع شده‌اند... ناظم وارد کلاس می‌شود... می‌رود می‌نشیند در ردیف یکی مانده به آخر... خدا شاهد است، طوری استتار می‌کند که زبانم لال، آفتاب پرست هم پیش ایشان، لُنگ می‌اندازد... استتار که انجام شد، زنگ به صدا در می‌آید... بچه ها به سمت کلاس ها حمله‌ور می‌شوند... حالا هر حرکتی که موقع ورود به کلاس انجام شود، چه می‌شود؟... بلهههههه... توسط ناظم جان عزیز تر از جانمان، ثبت لحظه‌ای می‌شود... بی کم و کاست... حالااااااا... من وارد کلاس می‌شوم... با همان اوصاف که گفتم... آاااااای نفسسسس کشششششش... برووووو کنار ببینمممممممم... مبصر این کلاس کیههههههه؟... آرهههههه منممممم... سپهری: رحمتی!... کارِت تمومه... اسم منو الکی می‌نویسی آره؟... نگاه کن ناظم نشسته اونجا... سلام کن بهش... آره... سلام کن... من:😑😐... س_س_ ل_اااااام ناظم جان عزیزززززز... آقا این سپهری رو می‌بینید؟... این یَک مارموزیه که بیا و ببین!... همین پیش پای شما داشت می‌گفت که شما از پس ما بر نمیاید... اصن شما بلد نیستین ناظمی رو ... من هر کسی رو که شلوغ کرده اسمشو نوشتم آقا... توی این کلاس، با وجود مبصری مثل من، آب از آب تکون نمی‌خوره... باور کنین...🙄🥲 کلاس در سکوتی محو، فرو رفته... ناظم، بلند می‌شود... هر کسی را که شلوغ کرده، مورد عنایت قرار می‌دهد و جلو می‌آید... گوییا که رستم دستان، میدان کارزار را می‌شکافد و نَسناس‌های تورانی را از میان بر می‌دارد... رستم به من می‌رسد... چشم در چشم هم... تو گمان کن که رستم، چشم در چشمِ غول سفید دوخته... همانقدر مصمم... همانقدر بی‌پروا... و غول سفید که من باشم، دانسته‌ام کارم تمام است و فاتح میدان، باید رستم دستان باشد... ناظم: که سپهری پشت سر من فلان حرف رو زده... که با وجود مبصری مثل تو، اینا هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن آره؟... منم این وسط، شلغمم دیگه ها؟... ببین پسر!... من این مو ها رو توی آسیاب سفید نکردم که... الکی ناظم نشدم که... تو خودت رییس همه‌ی این اراذلی... گمشو برو بشین سر جات!... (شَتَلَق)... از این به بعد، یه مبصر دیگه میاد... سپهری!... پاشو بیا ببینم!... و دوران حکمرانی سپهری می‌رسد...🥲🤦🏻‍♂️ شاید
47.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 قسمتی از سخنرانی سردار نوعی اقدم در جلسه اولین جمعه ماهانه قمری در مسجد فاطمة الزهرا(س) تبریز در تاریخ ۱۴۰۲.۶.۳۱ ◽با موضوع: نقش اخلاص در جبهه های مختلف مبارزه https://eitaa.com/tobayesaadat_un
از حوصله‌ی صبر، غمت بیرون است...
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای باغبان ای باغبان، آمد خزان، آمد خزان... امنیمه شب_ چهاردمین شب_ عشق_ صفر دو 🍂❤️