معترض است... نَفسِ اعتراض است... هر که بخواهد قدمی از خطوط قرمزش پا را فراتر بگذارد، سرش فریاد می کشد... اصول خودش را دارد... برای دفاع از این اصول نیز، با هیچ احدی شوخی ندارد...
#کسی... از همان روز های نخست که شناختمش، همینگونه بوده تا حالا... نرم نشده... هر چند دلش، قدر پَرِ سینهی پرندگان مهاجر، نرم است... پا پس نکشیده... از همان بچگی به من گفته: •کار را که کرد؟، آنکه تمام کرد... مرد، پای انتخابی که کرده می ایستد، تا تمام نکند، جُم نمی خورَد... تو هم حق نداری کاری را نیمه تمام رها کنی... حواست را جمع کن!...•
#او یک روز به بانک می رود... کارمند بانک، صد هزار تومن را عمدا به #او نمی دهد و او هم در خانه متوجه می شود... خجالت می کشد برود حقش را بگیرد... #کسی اما اهل مماشات نیست... باید حق را بگوید و بگیرد... حتی اگر حق کس دیگری باشد که نمی شناسدش... دست #او را می گیرد و به بانک می رود... اول با زبان خوش به کارمند بانک می گوید: چرا حق این پیرمرد را خوردهای؟... کارمند بانک، قبول نمی کند... از #کسی اصرار و از کارمند، انکار... آخر سر، فریاد می زند و می گوید یا حق این مرد را می دهید یا شخصا ازتان شکایت می کنم... رییس بانک می آید، عذرخواهی می کند، #کسی حق #او را می گیرد و قائله تمام می شود...
چند ماه است که #او مریض است... از چپ و راست، خیال می کنند که هیچ کس به #او نمی رسد... می دانند که شیرزنی مثل #کسی پشت #اوست، اما هر کسی می خواهد خودش را نشان بدهد... در حالی که همهاش حرف و شعار و منم زدن است... تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، بگویند: ما بودیم که #او را دوا و درمان کردیم، ما بودیم، ما، ما... کسی نیست بگوید که گاو هم اینقدر ما ما نمی کند که شما می کنید و بَدا به حالتان که هنوز هم گاوید...
یک عده جمع می شوند می آیند پیش #او... می گویند بلند شو برویم بیمارستان، بلند شو برویم فلان دکتر... به زور هم که شده، فلان چیز را بخور.. و و و از این پرت و پلاها... #کسی همانجا نشسته... شیر خفته در بیشه... حرفهای شاعران تمام می شود... حمله آغاز می شود... 《 شما خیال کردهاید که #او بی کس و کار مانده؟... تا الان کجا بودهاید؟... خیال می کنید که خیلی می دانید؟... مگر شما دکترید که تشخیص مرض می دهید و او را بستری می کنید؟... هنوز جواب آزمایشها نیامده، هر وقت آمد و دکتر، صلاح دید که بستری بشود، خودمان هستیم، می بریمش... به شما هم نیازی نیست... دیگر نشنوم از این پرت و پلاها بگویید...》
ساکت می شوند... چیزی نمی گویند... چیزی نمی توانند بگویند... می روند...
من، دور ماندهام... از وقایع، بی خبرم... چند روز قبل از این دیدار، یکی از همانها به من زنگ می زند... همان حرفها را به من می گوید... من نمی توانم مثل #کسی جواب بدهم... نرم، تشکر می کنم و می گویم نیازی نیست، ممنون... چند روز بعد، #کسی زنگ می زند و شرح ما وقع را می گوید... ابتدا می خواهم بگویم چرا جر و بحث کردی؟... اما کمی که حرف می زند، می گویم آفرین... کار خوبی کردی که جوابشان را دادی... من، نتوانستم ولی تو، همان کسی هستی که بودی... حرفت را محکم ایستادی و زدی... خوب هم زدی... من هم باید کم کم بایستم و حرفهایم را بی لبخند و بی رو در بایستی به طرف مقابلم بزنم... بی ترس و واهمه از به هم خوردن روابط... اتفاقا، اینجور حرف زدن، مرزها را خوب از هم جدا می کند و آدم ها، حد و حدود حرف زدنشان، دستشان می آید... که نباید جرئت کنند و هر مزخرفی که به زبانشان می آید را بگویند...
#کسی، مرز بین دانستنها و عملکردهای من است... ایستاده بر سر داناییام، تا تواناییام را بالا ببرد... همیشه همینگونه بوده... همیشه...
#او
#کسی