🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
بخش آخر #داستان_رادیو #رادیو #داستان
رادیو
قسمت ۲
یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامهی داستان بگم که: ما به مادرمون می گفتیم «یُمّاه» ... حالا کی این اسم رو بهمون یاد داده بود؟... مادربزرگم که معلم قرآن بود و گفته بود که عرب ها به مادرشون میگن «یُمّاه»... شما هم همینو بگید و ما هم به تبعیّت از ایشون، همین اسم رو به جای مامان می گفتیم...
القصهههه، مدتی غبار فراموشی روی این ماجرا نشست تا روزی که... من توی یکی از برنامه های تلویزیون یه قصه از رادیو شنیدم... اینکه مخترعش کی بوده و چه خدماتی حتی داشته و و و... چراغی که یه مدت توی سرم خاموش شده بود دوباره چشمک زنان روشن شد... با خودم گفتم آرههههه پسرررررر! ما هم یه رادیو باید داشته باشیم...
پرسان پرسان رفتم پیش یُمّام... که یُمّاه؟... شما هم رادیو داشتین تا حالا ؟... شروع کرد به تعریف کردن قصهی اولین رادیویی که پدرش خریده بود... چند سالی میگذشت از اون دوران ولی یُمّام با شور و شوق زیادی داشت اون خاطره ها رو واسه خودش تداعی میکرد و برا منم تعریف... تا اینکه رسید به قصهی رادیویی که برادرم چند سال قبل تر از فوتش خریده بود... صداش ضعیف شد... بغض هجوم آورد به گلوگاه خاطراتش... قطرات اشک امونش ندادن و...
کمی که گذشت گفتم یُمّاه؟... گفت جانم؟... گفتم اون رادیو الان کجاس؟... گفت میخوای چیکار؟... گفتم میخوام ببینمش دیگه... اولش نگفت... ولی بعدش گفت که توی همون صندوقچه قدیمیه و اونم اصلا نمیتونه درش بیاره و منم نباید بهش دست بزنم... و اینبار غبار غم و اندوه بر روی زمان نشست، تا اینکه... تحمل من طاق شده بود... دیگه نمی تونستم جلوی اسب تیز پرواز کنجکاویمو بگیرم و بالاخره سر یک فرصت طلایی که اُمّام رفته بود خونهی مادرش و پدرمم رفته بود مسجد برای نماز، من این وسط رفته بودم سراغ صندوقچهی فوق جادویی... چرا فوق جادویی ؟... چون که دیگه اینبار تبدیل شده بود به یک صندوقچهای که رادیوی جادویی رو داخل خودش جا داده بود... باورش برای خودمم سخت بود... احساس جویندگان طلایی رو داشتم که بالاخره به سرزمین پر از طلا رسیده بودن... پشت سر گذاشتن هفت خان رستم که حالا رسیده بود به همون چیزی که میخواست... حالا اما من داشتم داخل صندوقی رو تماشا میکردم که پر از دستمال و پارچه و این خرت و پرتا بود... واقعا که... یُمّااااااااه؟... آخه چرااااااا؟... چرا باید تصورات طفل صغیر و کنجکاوی مثل منو بهم بریزی؟... مشکلی نبود... من تا اینجا اومده بودم... ناامیدی معنی نداشت... مثل کسایی که گنجشون رو یه جایی قایم کردن و حالا بعد از مدت ها رسیدن به محل مورد نظر، داشتم کند و کاو میکردم توی صندوق... این پارچه رو بنداز بیرون، اونو بکش کنار، این چیه دیگه؟... صابون آخه اینجا چیکار میکنه... خدایااااااا!... وایسا ببینم... یه چیزایی داره به دستم اصابت میکنه... اسباب بازییییییی... وااااااای خدای مننننننننن... اسباب بازیای دوران بچیگمممممم... باورم نمیشه... واااااای... قطار با ریل های تیکه تیکه، هواپیمای جنگی، ماشین پلیسی که خالهام واسم خریده بود، یه سوت بزرگ... داشتم ذوق مرگ میشدم و همینطوری میگشتم که گوشه هایی از یک وسیلهی گنده نمایان شد... این چقد شبیه همون رادیوییه که توی تلویزیون نشون میداد... ولی یه چیزاییش فرق میکرد... این یدونه چراغ قوه هم داشت... ولی من بالاخره پیداش کرده بودم... همونجا زدم به برق و دکمه هاشو اینور اونور کردم... وای لامصب... چرا کار نمیکنه این... این دیگه جای چیه... نوار کاست ندیده بودم که تا اون موقع... نگو جای نوار کاست بود که باز کرده بودم... خلاصههههه نتونستم راش بندازم و حالا من مونده بودم و پارچه مارچه هایی که اینور اونور پخش و پلا شده بودن و باید خیلی مرتب میرفتن سر جای خودشون که یُمّای محترم شک نبره یه وقت... پریدم ساعتو چک کنم... وای خدا... الاناس که بابا از مسجد بیاد... خیلی تیز و تمیز همه اونایی که برداشته بودمو گذاشتم سر جاشون و دَر صندوقچهای رو که دیگه جادوئیّت خودش رو از دست داده بود بستم... کلید رو هم گذاشتم همون جایی که نباید... بله... ضربهی روحیی که سر روشن نشدن رادیو خورده بودم انقدر قوی بود که حواسم نبود ببینم اون کلید فکستنی رو کجا باید بذارم... بوی قضیه وقتی در اومد که...
#ادامه_دارد
#رادیو
#زندگی
#یک_هیچ_تنها
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامهی داستان بگم که: ما به مادرمون می
بنظرم اومد که قسمت سوم #رادیو رو هم امروز بذاریم...
می دونم دیر شد و شما هم کلی منتظرش بودین... میدونم، میدونم بچه ها... لطفا اجازه بدید که زودتر بریم سر ادامهی داستان...😂🤦🏻♂️
4_5845866466028555867.mp3
37.43M
وای حاجی ببین چی پیدا کردمممممم😍
اونایی که داستانِ #رادیو رو خوندن، از عشق من نسبت به این وسیلهی باارزش و خاطرهانگیز خبر دارن😅
خلاصه که هنوزم معتقدم اگه تکنولوژی بعد از دههی هشتاد، پیشرفتی نمیکرد، باز هم یک هیچ از کل تاریخ جلو بود؛ دیگه نیازی به پیشرفت های مابعدش نبود که اینجوری توی منجلابِ فتح قلههای پوچی دست و پا بزنه...
در این مورد، حرفهای زیادی هست که باید در فرصت های مختلف به بحث و گفتگو بشینیم...
فعلا همین...
#رادیو
#پیشرفت
#خاطره
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
یُمّام اومده بود یه وسیلهای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلی
خاطراتی که میمونن، هر چقدر سادهتر و بیشیله پیلهتر باشن، رنگ زندگی رو بهتر نشون میدن... اتفاقات خاصی نیستن... فقط چون روابط انسانی بین اونها، پر از عشق و علاقهاس، موندنی میشن... حتی اگه دعوایی شده باشه، حتی اگه کدورتی بوده باشه، دیگه الان تبدیل شده به گذشته... اسمش روشه، گذشته... دیگه تموم شده... آدم عاقل هم از گذشته، فقط اون یادهایی رو برمیداره که بتونه باهاشون حالِ الانشو بهتر کنه... عاقلتر، اونیه که حتی اون خاطرههای بد رو هم با نگاه خوبی میبینه و هیچ رنگی از دلخوری توی بوم خاطرههاش نیست...
قصهی رادیوی ما هم داشت توی زمانی اتفاق میافتاد که خرابکاریها و سوتی دادنای ما، توی اوج خودشون بودن و انگشتان اتهام همهی مالباختگان و متضرّرشدگان، به سمت این حقیرِ بیتقصیر بود... ینی همین محمدی که تا الان این قصه رو براتون گفته...
قصه رسید به اونجا که... یه چیزی هم بگم، اگه تا الان قصهی رادیو رو نخوندین، حتما یه سر به قسمت های قبلی بزنین تا متوجه ماجرا بشین و عمقِ گرفتاری این بچهی عاشق رادیو رو دربیابیددیدید... آره خلااااصه عزیزاااااان... گفتم که من یدونه رادیو شبیه همون رادیوی داخل صندوقچهی جادویی رو توی خونهی مادربزرگم دیدم و به دایی عزیزم گفتم که نحوهی روشن کردنشو یادم بده و ایشونم لطف کردن و یادم دادن... اینم یادتون باشه که دایی بزرگ بنده اون موقع، معلم تشریف داشتن و هر بچهای که توی کلاس ایشون بوده، یک نصیبی از صفای عالم برده که بیا و ببین... شوخ و اهل دل و عاشق زندگی... دایی جان در هر دیداری که بنده با ایشون حاصل میکردم، ابتدائن گوشهای حقیر را گرفته و سپس آنها را با گاز گرفتن، مورد عنایت قرار میدادند و تا حدی قلقلکم میدادند که به مرز جان به جهانآفرین تسلیم کردن میرسیدم و سپس ایشان راضی شده به همین خندههای قلیل، جاننثار را رها میکردند و من از مهلکه، فرار...
القصه که این قصه بسی سر دراز داره، باید خدمتتون عارض بشم که من بعد از اون مهلکهی کذایی، به سمت خونه روونه میشم و مثل عقابی بر سر لاشهی صندوقچه_ حالا چرا لاشه؟... خب معلومه، چون قبلا یکی دو بار ته و توشو درآورده بودم و الان فقط اون رادیو مونده بود که روشنش کنم و بهش گوش بدم_ بله، هجوم میارم، چه هجوم آوردنی... طبق معمول، اول باید بررسی کنم ببینم یُمّا کجاس... درِ حیاتو باز میکنم... صدا میزنم: یُمّااااا؟؟... هارداسان؟... یما کجایی؟... صدات نمیاد... کجایی؟... ... میدونی چیه؟... هنوزم صدات میکنم و صدایی نمیاد... ... دیگه یادم رفته صدات... صدای لالایی خوندنات...
میرم بالا... خونه پر از خالیه... مگه این مامان چیه که وقتی هست، دنیا هست، یه آغوش پر از آرامش هست... لا به لای گرفتاریهای زندگی، یه پناهگاهِ گرم هست... اون موقع وقتی به نبودنش فکر میکردم، یه زلزلهای میافتاد به جونم که دیوونهم میکرد... تموم شد...
میرم سر وقت صندوقچه... من هنوز بچهام... هفت سالمه... من فقط ناراحت میشم، غمگین نه... اون فکر و خیال ها فقط برای چند لحظهس... فرصتهای طلایی وقتی پیش میان، دیگه وقت فکر و خیال و ناراحتی نیست... میرم سراغ کلید... بلههههه هنوز همونجا زیر پارچهایه که انداخته شده زیر صندوقچه... صندوق رو باز میکنم... سعی میکنم همه چیو با دقت بردارم... میرسم به عزیززززز دلمممممم، رادیو جاااااان... جااااان... بیا اینجا ببینمممم... پیدات کردممم...
حالا باید روشنش کنم... دایی اینطوری گفته بود دیگه... میزنی به برق، بعدش این دکمه رو فشار میدی به اونور، و حااااااالاااا، چراغاشو ببیننننننن... عجب نوری میده پسررررر... وایسا وایسا، با اینا میشه موجها رو تغییر داد... $#)^^٪$$€£# خش و خش و... داره قصه میگه...
در میزنن... یااااااا ابلفضضضض... این دیگه کیهههه؟... پنجره رو باز میکنم:
_ بلههههههه؟...
+ مَحَمّد؟... گلیسن بیرآز توپ اوینویاخ؟
_ دایان بیر گلدیم با امیر
امیره... داره صدام میزنه بریم بازی کنیم.. بهش گفتم صبر کنه، الان میام...
رادیو رو جمع میکنم و بازم سعی میکنم با دقت بذارم سر جاش که معلوم نشه برداشتمش... ای بابا... کار درستی دارم میکنم یا نه؟... نمیدونم... هنوز بچهام... درست و غلط برای بچه، معنی نداره... من دارم تحت شرایط و هیجاناتی که بهم وارد میشه عمل می کنم...
_سلام امیر
+ سلام... بیا بریم توپبازی... الان به امین و اون یکی محمد هم میگم...
_ عح بابا اونا رو ول کن دیگه، بیا خودمون بازی کنیم...
داستان رو همینجا نگه میداریم و این تیکهی آخر یادتون باشه که من فقط با امیر، رفیقم و اون دو نفر دیگه، برام چندان خوشآیند نیستن...
#ادامه_دارد
#رادیو