eitaa logo
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
236 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
870 ویدیو
124 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم«هدیه» امیر همچنان تو فکر یه چاره‌اس واسه اینکه بتونه این هدیه‌ی پر خطر رو به شیرین برسونه... همش داره فکر می‌کنه... میاد شهاب رو می‌بینه... میگه میخواین برین جبهه؟... اونام میگن نه میخوایم بریم میدون موانع... آها!... امیر داره فکر می‌کنه... من حدس می‌زنم که امیر اینجا به یه چیزی فکر می‌کنه که بعدا بهتون میگم... فقط همینو بدونین که به فکر ثابت کردن خودش میوفته... حالا درسته که همه‌ی فکر و ذکرش فعلا همین هدیه‌ایه که توی دستشه، ولی خب دیگه... به اون چیزی که گفتم هم فکر می‌کنه... حالا بعدا معلوم میشه... یهو عباس آقا(پدر شیرین) با مینی‌بوسش میاد وسط مدرسه‌‌... وای... امیر استرسش بیشتر میشه... به تلاطم میوفته..‌. می‌زنه بیرون... با خودش حرف می‌زنه... آره... امیر باید با خودش حرف بزنه... وگرنه امیر نیست... داره راه میره بین کاج ها... از عمق وجودم دارم باهاش راه میرم بین اون کاج هایی که هزاران بار راه رفتن امیر رو به خودشون دیدن... همین کاج ها بیشتر از شیرین، امیر رو درک می‌کنن... باور کنین...
25.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای نامه نوشتن و امضای جعلی و اردوی نظامی رفتنِ بسیار مفصل بود... اما آنچه که اهمیت داشت، جستجوی جسارت و توانایی امیر بود... که امیر به دنبالش رفت... تا بگوید می‌تواند... که بزرگ شده است... دیگر آن امیر قبلی نیست... ولی... خسته شدن... افکارِ مدام... فکر شیرین... خسته شدن از خود... اینها... اینها امیر را رها نمی کنند... هر کجا که برود، هر جا که بخواهد خودش را اثبات کند، که بگوید من دیگر آن امیر قبلی نیستم، نمی‌شود که نمی‌شود... این امیر، هنوز هم آن امیر است... اصلا ما هم همین امیر را دوست داریم... همین دیوانه‌ی روانی را... همین خودش بودن را... امیرِ دیگری بشود که چه شود؟... که عاقلانه زندگی کند و بشود یکی مثل بقیه؟... نه... نه... نه... ما همین امیر را دوست داریم... امیر، فرار می‌کند... از وسط اردوی نظامی... شهاب، پیدایش می‌کند... او قصه‌ی هدیه را نمی‌داند... امیر، خودش قضیه را می‌گذارد کف دست شهاب... اشتباهی... امیر، خیلی جاها همینطور اشتباهی، بند را آب داده است... شهاب نصیحتش می‌کند... شهاب، رفیق خوبیست... دلسوز امیر است... ولی امیر، از شنیدن نصیحتِ زیاد، خسته می‌شود... چون نمی‌تواند به توصیه‌های خوب، خوبْ عمل کند... و می‌رَود...