آگاهیِ یک عمر را به دوش گرفته ایم ، ولی حرکت یک لحظه را هم نداشتهایم. باری که بازده نداشته باشد ، چه کمرها که نمیشکند.
علی صفائیحائری
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا این مرد، کی بود؟
خبرنگار: چه احساسی دارید از برگشت به ایران؟
امام خمینی: هیچی...
ولی ما ها باشیم چی میگیم؟... از ذوقمون بال در میاریم... ولی اون چیزی که امام رو امام کرده همین چیزاس... عین خیالشم نیست که پونزده سال توی تبعید بوده و الان هم انقلابش پیروز شده... میگه هیچی... آخه میدونه انقدر کار هست که اینجور احساسات در مقابلش هیچن...
#امام_خمینی
#انقلاب
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
این قسمت از شعر هست که میگه:
«دیو چو بیرون رود فرشته درآید».
جدای از اشارهای که به ورود امام داره، در حال بیان نکتهی حقیقتا ظریفی هست: تا وقتی که ناپاکی و زشتی، بیکفایتی، بیتوجهی، نافهمی و ظلمت و این دسته مسائل از پیکر روح انسان بیرون نره، جایی برای مطهرات و پاکیها نیست.. لازمهی انسان شدن، از بین بردن رذائل و جایگزین کردن فضیلتهاست..
صدایم کن که یخ بستم من اینجا از هجوم سایه های سرد...
صدایم کن!
صدای تو
پر از نور و
پر از مهر است...
#شعر
#یک_هیچ_تنها
«آنچه که می توانست اتفاق بیوفتد»
یادداشت بامداد ۱۲ بهمن ۱۳۵۷_ قسمت اول
نوفل لوشاتو_ فرانسه_ ساعت 00:۱۰
خبرنگاران زیادی برای مصاحبه با امام آمدهاند... ولی ایشان با افراد کمتری مصاحبه می کنند... فعلا دلیل این کار را متوجه نشدهام ولی هرچه باشد مربوط به خودِ این خبرنگاران است...
به ما خبر می دهند که قرار است ساعت ۴ صبح امروز، پرواز امام به مقصد ایران صورت بگیرد... ولی موانعی از سمت دولت بختیار بر سر راه این پرواز است... ممکن است خرابکاری هایی بکنند که عواقب خوبی نداشته باشد... این خبر را به امام می رسانیم... آرامشی که ایشان دارند، غیرقابل وصف است... می فرمایند که مانعی نیست، باید برویم...
اما من... اما امان از دل من که بیشتر نگرانیهایم از این سمت است... از سمت دولت فرانسه که کم از شاهنشاهی ما ندارد و منافع خودش را همیشه بالاتر از همه می بیند...
برای اطمینان بیشتر، با چند تن از سرتیم های حفاظت به سمت فرودگاهِ مبدأ حرکت می کنیم... مردم زیادی کنار خانهی امام در نوفللوشاتو هستند که خودِ همین موضوع کمی نگران کنندهاست... نه برای انقلاب و نه حتی برای امام... برای ما... برای مایی که باید از همه چیز نگران باشیم و حواسمان به تک تک حرکات افراد باشد... مورد خاصی در ظاهر نمی بینیم و از خیابان ها رد می شویم و به فرودگاه می رسیم...
راه ارتباطی ما در نوفل لوشاتو بسیار سخت است... اولا امکان استفاده از بی سیم را نداریم و ثانیا تنها راه ارتباطمان با همان تلفنی است که از بخت بد ما دارد شنود می شود... و چون از همان اول از این قضیه خبر داشتیم، بچههای مخابرات ما در ایران راهی برایمان انتخاب کردند که امکان شنود از طریق تلفن را تقریباً به صفر می رساند...
همین که به فرودگاه می رسیم، یکی از افراد مرتبط ما در فرودگاه به ما خبر می دهد که تلفن داریم... به سمت باجه می روم... تلفن را بر میدارم... از این تلفن هایی است که شمارههایش چرخشی است... دستم را روی شمارهی صفر می برم و کمی به سمت بالا می کشم... صدا ضعیف است ولی می توانم بشنوم... هادی سعادتی با حالتی مضطرب پشت خط است:
_ الو آقا اسماعیل؟... سلام آقا اسماعیل...
+ جانم هادی جان؟... چیزی شده؟...
_ آقا اسماعیل داشتیم بدبخت می شدیم برادر...
+ بیشتر توضیح بده ببینم...
_ آقا ما داشتیم دور خونهی امام گشت می زدیم که یهو دیدیم یه ماشین بنز سیاه رنگ کنار خونهی امام پارک کرد... اولش فکر کردیم آقای مطهریه... ولی نبود... یه نفر با پالتوی مشکی و کلاه پهلوی آروم آروم داشت می اومد سمت خونه... دستاشو کرده بود توی جیباش... سرش پایین بود... محمد حنیفی بهش شک کرد... رفت سمتش... نمی دونم چه صحبتی بینشون شد که یهو دیدم محمد افتاد روی زمین... بدو بدو رفتم سمتشون... ... (صدای خش روی تلفن... صدای بوق... بوق... بوق...)
+ الو هادی؟... هادی جواب بده من تا یه ساعت نمی تونم بیام اونجا... هاااااادی؟... هادی جواب بده لامصببب...
#ادامه_دارد
#داستان
#انقلاب
19.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگار می گذرد... عمر می گذرد... آنچه که می ماند، یادِ نیک آن کسیاست که دیگر نیست...